سال وَرزایی رمانی نوشتهی محمد اکبری است که در دستهی رمان بزرگسال نشر پیدایش منتشر شده است.
سال ورزایی روایت دلداگی دو جوان در روستایی فراموششده در بخش سنگر از توابع رشت است. روایت آدمهای خاکستری به جا مانده از دوران خان و خانبازی که هنوز هیاهوی سالهای پنجاه و شش و پنجاه و هفت در ذهنشان مانده و پاک نشده است.
سال ورزایی رمانی جالب و خواندنی است كه شیوه روایت و بیان متفاوتی دارد. این کتاب در ۱۲ فصل نوشته شده است و هر فصل نام یکی از شخصیتهای داستان را دارد و به قصهی زندگی آن فرد میپردازد: ستار، گدا، آقاکاس، مرجان، آقاکاس، طلادندان، ستار، آقاکاس، گدار، درازغلام، مرجان.
بخشی از کتاب سال ورزایی
درازغلام کفری بود از بدبیاری، از بخت ناجور؛ حتی انگار نقشهای قالی کهنهی روی تخت قهوهخانه هم برایش ادا درمیآورد. تاس هم یکوری میچرخید. یک دست هم نبرده بود. باد توی سرش میپیچید. حس میکرد شیره ماسیده توی دهان و گلویش و پایین نرفته. دلدل میکرد هرچه زودتر قمار تمام شود و همانجا روی تخت ولو شود و بخوابد اما شدنی نبود.
دوید پشت قهوهخانه، زیپ شلوار را کشید پایین، بریده بریده میشاشید و همان یک ذره هم توی باد گم میشد. دماغ و چشم و لب و دهان و گلویش خشک خشک بود. خارش افتاد زیر گردنش. خاراند. افتاد زیر بغلش. خاراند. افتاد کشالهی رانش. خاراند. یک آن آقاکاس پرید پشتش، شاش درازغلام بند آمد: «از وقتی اسم بیتا را شنیدی، جنزده شدی بدبخت زنندیده.»
«خلاصه پول جور میکنم میرم پیشش تا چشمت درآد.»
«محل سگ بهت نمیگذاره.»
«کی بهت زن میداد بدبخت، حق داری مثل جن بپری و آدم بترسانی.»
و سایهی دو مرد دوباره لغزید توی قهوهخانه. درازغلام سعی کرد بخوابد، نتوانست. زد بیرون و رو به باد راه افتاد. باد را میشکافت و میرفت. عذاب وجدان راحتش نمیگذاشت، مدام دلشوره داشت، باد توی سرش، مغزش را تکان میداد.
نظر خوانندگان
هنوز هیچ نظری درباره این کتاب ثبت نشده است.