ناتور دشت
نویسنده: جی. دی. سلینجر
مترجم: محمد نجفی
ناشر: نیلا
نوبت چاپ: ۹
سال چاپ: ۱۳۹۳
تعداد صفحات: ۲۰۷
شابک: ۹۷۸۹۶۴۶۹۰۰۹۹۸
پس از جنگ جهانی دوم، نویسندگان و روشنفکران دنیا، بهخصوص در امریکا، عاصی و افسرده به محیط پیرامون خود مینگریستند. جهان جای ترسناک و ناامیدکنندهای شده بود و نویسندهها میخواستند به این فضای برآمده از سیاستهای نادرست و خشونتآمیز بتازند. سالینجر یکی از همین نویسندگان بود که در اواسط قرن بیستم میخواست با خلق شخصیتهای جدید و متمایز، حرف دل نوجوانان و جوانان امریکایی را در داستانهایش بازگو کند.
سالینجر در داستان ناتور دشت و داستانهای کوتاهش، کودکان و نوجوانان را قربانیان عصر جدید معرفی میکند؛ کودکانی معصوم که ناچارند با مشکلاتی پیچیده در جهانی دستوپنجه نرم کنند که به بزرگسالان تعلق دارد. درواقع بزرگسالان در داستانهای سالینجر از عهدهی حل تعارضهای درونی و مشکلات پیچیدهی عاطفی زندگی خود بر نمیآیند.
در چنین دنیایی است که سالینجر حتی برای بزرگسالان هم راهی معنوی را که رجوع به دنیای پاک کودکان است پیشنهاد میدهد. درحقیقت، انگار فقط این کودکان و نوجوانان هستند که از حقیقت باخبرند و میتوانند بزرگسالان را آرام کنند و به زندگی واقعی برگردانند. بعد از تجربهی تواین در نوشتن داستانهای هاکلبری فین و تام سایر، این سالینجر بود که با خلق قهرمانی نوجوان در کتابش، کودکان و نوجوانان را از بیرون هنر به مرکز هنر منتقل کرد.
سالینجر بیش از هر دوره سنی به دورهی کودکی، بلوغ، نوجوانی و جوانی میپردازد. برای او نوجوانی و جوانی زیباترین دوره و در عین حال رنجآورترین دوره است. زیرا این دوره، دورهی گذار است، گذار از یک مرحلهی زندگی به مرحلهی دیگر و این گذار مانند هر گذار دیگری در زندگی رنجآور است و این رنج بزرگشدن در آدمهای سالینجر دیده میشود و رنج آنقدر زیاد است که برای شخصیتهای سالینجر قابل تحمل نیست.
سالینجر با بهکارگرفتن کودک در داستان از چشم او به جهان ما به شادیهای اندک و نومیدیهای بزرگ ما چشم میدوزد. کودک گاه از سوراخ کلید مینگرد، گاه در پشت شکاف دیوار گوش میخواباند و گاه رو در رو از جهان بیگناهی خویش تماشاگر جهان ما میگردد که سرشار از گناه است. کودکان و نوجوانان در بیشتر داستانهای سالینجر حضور دارند.
اگرچه سالینجر تحت تأثیر مارک تواین بوده و هولدن را بر اساس شخصیت هاکلبری فین ساخته است؛ اما داستان مارک تواین در خود نوعی حس خوشبینی نسبت به آمریکا و آینده دارد، حال آنکه هولدن سرخورده است و نسبت به آینده بدبین.
«کار مهمی که مارک تواین کرد گذاشتن سبک محاورهی بومی به دهان راوی خام کم سن و سال بود. هولدن کالفیلد نوهی ادبی هاکلبری فین است. درسخواندهتر و واردتر، پسر یک پدر و مادر مرفه نیویورکی، اما مانند هاک او هم جوانی است فراری از دنیای سراپا دوز و کلک بزرگترها.
ویژگی سبک روایت هولدن کالفیلد که باعث میشود روایتش بیشتر شبیه گفتار باشد تا نوشتار، آن هم گفتار یک نوجوان، به آسانی قابل تشخیص است. الفاظ عامیانه زیاد تکرار میشوند. رسمی نبودن گفتار هولدن مؤید راستگویی است.» (هنر داستاننویسی، دیوید لاج)
خلاصه داستان ناتور دشت
هولدن کالفیلد شخصیت اصلی و راوی رمان است. هولدن یک نوجوان 16 ساله است که به خاطر شکست در امتحانات از مدرسه اخراج شده است. با اینکه او پسری حساس و باهوش است، ولی داستان را با حسی یأسآلود و خسته و دلزده بیان میکند. او ریاکاری و زشتی جهان اطرافش را غیر قابل تحمل میبیند و سعی میکند از خودش مقابل فضای ناامیدکننده و انحرافات جهان بزرگسالان محافظت کند و به طور دائم انتقاداتی را نسبت به قلابی بودن و پستیها و بدجنسیها و سطحیبودنهای این دنیا ابراز میکند. در عین حال او از ضعفهای خودش نیز ناراحت و معذب است.
داستان از زبان هولدن کالفیلد روایت میشود. ماجرا را از آسایشگاهی در کالیفرنیا تعریف میکند؛ جایی که بر اثر ازپادرآمدگی عصبی، چندی پس از آنکه از سومین مدرسه هم اخراج میشود، سر در میآورد. داستان توضیح آن چیزی است که براو گذشته است. از شنبه بعدازظهری که مدرسه را ترک میکند تا دوشنبه بعدازظهری که انتهای سه روز آوارگی دیوانهوار او در نیویورک است.
هولدن در ابتدای داستان بالای زمین فوتبال ایستاده است و از دور بازی را نگاه میکند. او میخواهد به دیدار اسپنسر پیره معلم تاریخش برود. او دیگر میداند که باید با همهی آنها خداحافظی کند. به خوابگاه باز میگردد. با هماتاقیاش استرادلیتر بر سر دوست دختر سابقش جین گالاگر دعوا میکند. او در گذشته با جین دوست بوده است و حال احساس میکند که استرادلیتر معصومیت دوست سابقش را از بین برده است.
هولدن کتک میخورد و مأیوستر از گذشته منتظر تعطیلات کریسمس نمیماند و راهی نیویورک میشود. در نیویورک در هتلی اتاقی میگیرد. هتل جای آن کارهها و منحرفین جنسی است.
هولدن کلاه قرمز شکاریش را که از چیزهای نادری است که دوست دارد، بر سر میگذارد. میخواهد به خواهرش فیبی زنگ بزند؛ ولی میترسد که پدر و مادرش متوجه بودن او در نیویورک و اخراج شدن او از مدرسه بشوند. بس که تنهاست به کافهی هتل میرود. بهخاطر سنش به او عرق نمیفروشند. سر صحبت را با سه تا دختر که از سیاتل به آن جا آمدهاند باز میکند. دخترها میخواهند صبح زود از خواب بلند شوند تا به دیدار کس معروفی بروند؛ پس هولدن تنها میشود، دلواپس جین میشود.
به گرینچ ویلج میرود. در راه از راننده تاکسی میپرسد که آیا او میداند وقتی آبگیرهای سنترال پارک یخ میزنند چه به سر اردکها میآید؟
در کافه از انبوه بدلیهایی که برای یک پیانو زن سر و دست میشکنند دلش به هم میخورد. راه درازی را پیاده بر میگردد. در مهمانخانه آسانسورچی از او میپرسد که آیا میخواهد با زنی بخوابد؟ هولدن موافقت میکند. قرار میشود دختر با 5 دلار به اطاق او بیاید. هولدن دلش برای او میسوزد و بهانه میآورد که تازه جراحی کرده است. پول دخترک را میدهد.
دختر عصبانی میشود و آسانسورچی را میآورد. او هولدن را مفصل می زند و وادارش میکند که 5 دلار دیگر هم بدهد. او روی تخت می افتد و شروع میکند با برادر مردهاش الی به صحبت کردن. در رؤیا به نظرش میآید که آسانسورچی او را با تیر زده است ولی او قدرت پیدا کرده و آسانسورچی را کشته است و جین به پرستاری او آمده است.
صبح روز بعد که هتل را ترک میکند به سلی هیز تلفن میکند که قراری برای نمایش بعدازظهر تئاتر بگذارند. سر صبحانه به دو راهبه بر میخورد که میخواهند معلم بشوند. گفتگوی با آنها برایش دل نشین است. بیکار در خیابان برادوی قدم می زند. منظرهی مردمی که منتظر رفتن به سینما هستند برایش دلگیر است. سر راهش به محل بازی بچهها در سنترال پارک میرود که شاید خواهرش را ببیند؛ ولی او آنجا نیست.
تصمیم میگیرد سری به موزه بزند که یادگاریهای بچگیاش را زنده کند. در سالن مهمانخانه با سلی حاضر میشود. بین نمایش سلی سر صحبت را با یکی از آن هاواردی ها باز میکند و عشوهای میآید. بعد به پاتیناژ میروند. هولدن سر صحبت را در مورد دل خوریاش از مدرسه و دنیا و ارزشهای بدلی باز میکند. هولدن میگوید کلافه شده است و میخواهد به ورمانت برود و از دختر میپرسد که آیا او هم دلش میخواهد با او برود؟
سلی زیر گریه می زند و با ناراحتی از هولدن جدا میشود. هولدن دوباره تنها میشود. سعی میکند با جین گالاگر تلفنی حرف بزند ولی موفق نمیشود. به هم کلام قدیمیاش کارل تلفن میکند. کارل دانشجویی است که دربارهی روابط جنسی بسیار میداند. قرار میشود غروب هم دیگر را ببینند. گفتگو که تمام میشود هولدن متوجه میشود که کارل فرسنگها در بلوغ جنسی از او جلوتر است.
تنهایی هجوم میآورد. هولدن با بغض و دلی شکسته میرود که اردکها را در سنترال پارک پیدا کند.
در آخر تصمیم میگیرد که به خانه برگردد و فیبی را ببیند. پولش دارد تمام میشود و نا امیدیش به اوج خود رسیده است. یواشکی وارد خانه میشود و متوجه میشود که مادر و پدرش منزل نیستند.
گفتگوی طولانی و دلپذیر هولدن با فیبی در همین قسمت شروع میشود. همینجاست که فیبی آن سؤال بسیار مهم را از هولدن میپرسد، از او میخواهد که چیزی را که دوست دارد نام ببرد و هولدن به لکنت می افتد و در آخر میگوید از روی شعری که دوست دارد (و آن هم اشتباه به خاطر سپرده است) میخواهد نگهبان و بپای دشتی باشد که در آن بچهها مشغول بازی کردن هستند و هولدن نمیگذارد که آنها به دره سقوط کنند.
گرچه مادر و پدرش سر میرسند، ولی فیبی قضیه را ماستمالی میکند و هولدن بدون آن که دیده شود از خانه خارج میشود. به سراغ دوست و معلم سابقش آقای آنتولینی میرود. او از وضع هولدن ناراحت میشود، نصیحتش میکند ولی هولدن بی حوصله تر و خستهتر از آن است که توجهی به حرفهای او کند. روی مبل به خواب میرود که ناگهان بیدار میشود و متوجه میشود که آقای آنتولینی به او نظر دارد!
دیوانه وار خانه را ترک میکند و ساعتهای نزدیک صبح را روی نیمکتی در سنترال پارک میگذراند. آرزو میکند کر و لالی بود، در حالی که هیچ کس را نمیشناخت. صبح به مدرسهی فیبی میرود و به او میگوید که میخواهد به غرب برود. قرار میگذارند که ناهار را با هم بخورند. وقت ناهار فیبی چمدان به دست میآید و اعلام میکند که همراه برادرش فرار خواهد کرد.
دعوایشان میشود، آشتی میکنند و هولدن خواهرش را به پارک برای چرخ و فلک سواری میبرد. همینطور که چرخ میگردد او خواهرش را تماشا میکند. شادی هذیان آوری (اپیفانی) او را در بر میگیرد. او دیگر نمیخواهد به غرب برود.
نویسنده معرفی: افسانه دهکامه