سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

اشتراک گذاری این مقاله در فیسبوک اشتراک گذاری این مقاله در توئیتر اشتراک گذاری این مقاله در تلگرام اشتراک گذاری این مقاله در واتس اپ اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین

سوفیا پتروونا

نویسنده: لیدیا چوکوفسکایا

مترجم: خشایار دیهیمی

ناشر: ماهی

نوبت چاپ: ۳

سال چاپ: ۱۴۰۱

تعداد صفحات: ۱۸۴

شابک: ۹۷۸-۹۶۴-۲۰۹-۳۱۸-۲


تاکنون 1 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند
معرفی کتاب سوفیا پتروونا

تاکنون 1 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

تهیه این کتاب

لیست مقالاتی که از این کتاب استفاده کرده اند

 

 

کتاب سوفیا پتروونا، روایت زندگی زنی است با همین نام که در دوره‌ی موسوم به پاک‌سازی بزرگ در اتحاد شوروی، تنها پسرش دستگیر می‌شود و او در تقلای نجاتش است. نویسنده‌ی داستان، لیدیا چوکوفسکایا و مترجم آن خشایار دیهیمی است. کتاب ۱۸۴ صفحه دارد و نشر ماهی روانه‌ی بازار کتابش کرده است.

 

 

‌زمینه‌ی تاریخی

داستان سوفیا پتروونا در دوره‌ای روایت می‌شود که در تاریخ روسیه به «پاک‌سازی بزرگ» (۱۹۳۶ تا ۱۹۳۹) معروف است. این واقعه که به دستور یوزف استالین رخ داد به سرکوب سیاسی گسترده‌ای علیه مقامات دولتی، فرماندهان ارتش، رقیبان سیاسی و حامیان تروتسکی، متفکر انقلابی مارکسیسم و از مخالفان استالین انجامید. محاکمه‌های نمایشی معروف شوروی مربوط به همین دوره است و هدف آن برقرار کردن اقتدار مطلق و ازبین‌بردن هرگونه مخالفت در راه رهبری شوروی برای برپایی سوسیالیسم بود.

کتاب تازه‌چاپ محاکمه‌های نمایشی نوشته‌ی گئورگ هودوش با ترجمه‌ی هوشنگ جیرانی شرح همین جریان است. در این دوره، صدها هزار قربانی با اتهام‌های مختلف همچون جاسوسی، خرابکاری، توطئه علیه شوروی، نقشه برای کودتا، حمایت از سرمایه‌داری… بازداشت و محاکمه شدند. بسیاری از آن‌ها اعدام و بخشی هم به اردوگاه کار اجباری تبعید شدند. بسیاری از این تبعیدشدگان به‌علت گرسنگی، بیماری و سختی کار جان سپردند و مقامات رده‌بالای زیادی نیز ناپدید شدند.

 

 

داستان سوفیا پتروونا

سوفیا پتروونا زنی است که با تنها پسرش، کولیا، در لنینگراد، اتحاد جماهیر شوروی، زندگی می‌کند. او که پس از فوت همسر پزشکش، عهده‌دار امور خانه و فرزند محصلش است، در چاپخانه‌ای به‌عنوان ماشین‌نویس مشغول به کار می‌شود. علاقه و جدیت او در کارش، باعث جلب اعتماد مدیران چاپخانه می‌شود و او را سرپرست بخش ماشین‌نویسی و نیز برخی امور مربوط به تدارکات چاپخانه می‌کنند. برای سوفیا پتروونا زندگی خلاصه می‌شود در برخاستن از خواب، با شوق سر کار رفتن، سروکله‌زدن با ماشین‌نویس‌ها، وقت‌گذرانی با دوست و همکارش ناتاشا و دل‌مشغولی برای پسرش، کولیا.

پس از آنکه کولیا موفق می‌شود در رشته‌ی مهندسی پذیرش دانشگاه بگیرد به‌همراه دوستش آلیک روانه‌ی اسوردلووسک می‌شود. کولیا که پسری کنجکاو، هدف‌دار و مصمم معرفی شده است در مدت کوتاهی از زمان حضورش در یک کارخانه ماشین‌سازی، موفق می‌شود شیوه‌ای برای تولید دستگاه تراش چرخ‌دنده‌ تولید کند. این باعث می‌شود در صفحه‌ای از روزنامه‌ی پراودا درباره‌ی او به‌عنوان مهندس موفق و آینده‌دار بنویسند. سوفیا پتروونا سرخوش از این موضوع و آینده پسرش همچنان در حال کار است.

در همین زمان زمزمه‌هایی در چاپخانه درباره‌ی نفوذ عوامل جاسوسی و خرابکاری در آن شنیده می‌شود و طی آن مدیر آنجا که برای سوفیا پتروونا فردی محترم بود به‌همراه تعدادی دیگر دستگیر می‌شوند. پیش از آن سوفیا پتروونا باخبر شده بود که یکی از همکاران سابق همسرش هم به همین جرم دستگیر شده‌ است. این موضوع او را در دوراهی فکری و عقیدتی قرار می‌دهد. از یک سو به درست‌کاری این آدم‌ها باور دارد و از سوی دیگر به‌هیچ‌وجه به ذهنش خطور نمی‌کند که ممکن است دولت شوروی اشتباه کند و کسی را بی‌دلیل دستگیر کند.

او در نهایت، در قضاوت میان این دو، ایمان به حکومت را برمی‌گزیند و به این نتیجه می‌رسد انسان‌های خوب هم ممکن است اغوا شوند و مرتکب اشتباه‌ نابخشودنی. در بحبوحه‌ی این دستگیری‌هاست که شبی آلیک، دوست کولیا به لنینگراد و خانه‌ی سوفیا پتروونا می‌آید و خبر می‌دهد که کولیا را دستگیر کرده‌اند… .

 

کتاب سوفیا پتروونا قصه‌ای است در مورد سال ۱۹۳۷ در شوروی که نویسنده آن را در فاصله‌ی ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۰ نوشت. از آنجا که خود نویسنده جزو کسانی بود که به‌مدت دو سال بیرون زندان‌ها در صف‌های طولانی ایستاده بود، داستانش به‌لحاظ توصیف وقایع، ارزشمند است. سوفیا پتروونا داستان زندگی انسان‌ها در دوره‌ای است که با وجود سرسپردگی تام به حزب کمونیست، از گزند اتهام، اعتراف‌گیری، زندان و اعدام در امان نماندند، دوره‌ای که واژه‌ها به انتهای ابتذال رسیدند و می‌توانستند در یک لحظه هستی‌ انسان‌ها را از آن‌ها بگیرند.

کتاب، داستان کسانی است که حرف مقامات دولتی را بر خود ارجح می‌دانستند و به‌دلیل نیافتن پاسخی برای تعارض‌های عقیدتی و ابهام حتی دست به خودکشی می‌زدند. نویسنده برای نشان ‌دادن آلودگی و مسمومیت جامعه، شخصیت داستانش را یک مادر انتخاب کرده است تا نشان دهد وقتی ارزش‌ها و حقایق در جامعه‌ای تحریف می‌شوند، حتی احساسات مادرانه هم تحریف می‌شود. مادری که در اعماق قلبش می‌داند پسرش نمی‌تواند مرتکب کار اشتباهی شود، از وفادری او به حزب و کشور اطمینان دارد؛ اما قادر نیست بر مبنای آنچه می‌بیند نتیجه‌ای بگیرد و حرف دادستان را باور می‌کند که گفت پسرت به جنایاتش اعتراف کرده است.

حتی سه بار برای استالین «عزیزش» نامه می‌نویسد با این امید که اشتباهی پیش آمده است و او در صورت آگاهی از موضوع حتماً مداخله می‌کند و پسرش را نجات می‌دهد، نامه‌هایی که بی‌پاسخ می‌مانند. همین دوگانگی در نهایت او را تا مرز جنون می‌کشاند. او برای التیام و در امان ‌ماندن از آزارهای اطرافیان، حبابی از دروغ به دور خود می‌کشد و با روانی زخمی و مملو از ترس و ابهام، اولین و آخرین نامه‌ی پسرش از تبعیدگاه را می‌سوزاند.

 

یک ویژگی در خورد توجه این کتاب، پردازش خوب شخصیت‌ها و فضا است، گویی که هر لحظه با هر شخصیت، مکان و فضا می‌توان همراه بود، تصورش کرد و با آن پیش رفت. این موضوع برای داستانی تقریباً کوتاه ارزش ادبی ویژه‌ای به‌همراه دارد.

 

 داستان این کتاب به تمام علاقه‌مندان به تاریخ شوروی و داستان‌های روسی پیشنهاد می‌شود.

 

 

نویسنده‌ی کتاب

لیدیا چوکوفسکایا (متولد ۲۴ مارس ۱۹۰۷ درگذشته‌ی ۸ فوریه ۱۹۹۶) شاعر، ویراستار و نویسنده‌ی روسی، در هلسینکی که زمان تولدش جزو امپراتوری روسیه بود به دنیا آمد. او مدتی در لنینگراد به ویراستاری مشغول بود و بعد به داستان‌نویسی با موضوع‌های سیاسی و تاریخی روی آورد. داستان سوفیا پتروونا را در ۱۹۳۹ نوشت؛ تا سال‌ها یک نسخه‌ی دست‌نوشت با جوهر بنفش از این کتاب داشت و چون بارها خانه‌اش را تفتیش کرده بودند آن را به دوستش سپرد.

دوستش در محاصره‌ی لنینگراد جان سپرد و این نسخه از طریق خواهرش دوباره به چوکوفسکایا بازگردانده شد. پس از مرگ استالین و در ۱۹۶۲ یعنی دوره‌ی نیکیتا خروشچف که آغاز سیاست استالین‌زدایی و فضای باز بود، کتاب امکان نشر یافت، گرچه در این تاریخ هم تا مرحله‌ی پیش‌چاپ رفت و به‌دلیل تصمیم‌گیری‌های حزبی وقت، چاپش تا ۱۹۸۸ به تعویق افتاد. در واقع، پنجاه سال پس از نوشتن این داستان، کتاب به چاپ رسید.

 

 

تکه‌هایی از کتاب

…لحظه‌ای بعد سوفیا پتروونا داشت تنها در میان خیل جمعیت از ایستگاه بیرون می‌رفت و هر لحظه قدم‌هایش را تند و تندتر می‌کرد. اصلاً حواسش نبود دارد کجا می‌رود و دائم باید چشم‌هایش را با دست پاک می‌کرد.

 

…هر روز می‌نشستند و با هم تمام مقاله‌های مربوط به محاکمات را می‌خواندند. حالا دیگر همه‌جا صحبت از جاسوس‌های فاشیست بود و تروریست‌ها و دستگیری‌ها. فکرش را بکن این رذل‌ها می‌خواستند استالین عزیزمان را بکشند. بله، معلوم شد همین‌ها بودند که کیروف را هم به قتل رسانده بودند. همین‌ها بودند که در معدن‌ها بمب می‌گذاشتند و قطارها را از ریل خارج می‌کردند. حتی یک اداره هم نبود که هوادارانشان در آن نفوذ نکرده باشند.

 

…سوفیا پتروونا چند قدمی که رفت ایستاد. واقعاً کجا باید می‌رفت؟ آلیک گفته بود به دفتر دادستانی. ولی سوفیا پتروونا چه می‌دانست دفتر دادستانی یعنی چه و اصلاً کجاست. خجالت می‌کشید از رهگذرها هم این را بپرسد. پس به جای اینکه به دفتر دادستانی برود، راه زندان را در پیش گرفت، چون تصادفاً می‌دانست زندان در خیابان اشپالرنایاست.

 

…شب پیش، توی صف، یکی از زن‌ها به زنی دیگر حرفی زده بود که سوفیا پتروونا هم آن را شنیده بود: «فایده‌ای ندارد به انتظار برگشتنش باشی! آدم‌هایی که اینجا زندانی‌شان می‌کنند هیچ‌وقت برنمی‌گردند.» سوفیا پتروونا خواسته بود بدود توی حرفش، اما بعد تصمیم گرفته بود قاطی این صحبت نشود. در مملکت ما هیچ‌کس را بی‌خودی نگه نمی‌دارند، مخصوصاً آدم‌های وطن‌پرستی مثل کولیا را.

 

…روزنامه‌ها اخیراً اعترافات متهمان را در دادگاه‌ها چاپ کرده بودند. روز قبل، سوفیا پتروونا توی صف یک صفحه‌ی کامل این اعترافات را از بالای شانه‌ی مردی که جلویش ایستاده بود خوانده بود. متهمان با جزئیات کامل از قتل‌هایشان گفته بودند، از زهرخوراندن‌هایشان و از انفجارهایی که ترتیب داده بودند. سوفیا پتروونا درست به اندازه‌ی دادستان به خشم آمده بود. نه سوفیا پتروونا کاملاً حق داشت که از بقیه‌ی آدم‌های توی صف دوری می‌کرد. البته دلش به حال آن‌ها می‌سوخت، خصوصاً برای بچه‌ها، اما چون آدم صادقی بود، باید یادش می‌ماند که همه‌ی این زن‌ها همسران و مادران زهرخورانندگان و جاسوس‌ها و آدمکش‌ها هستند.

 

…هر وقت می‌خواست زندان را پیش چشم خیالش بیاورد و کولیا را در آن تصور کند، همیشه بلااستثنا یاد تصویر پرنسس تاراکانووا می‌افتاد: دیواری تیره‌رنگ، دختری با موهای پریشان، تکیه داده به دیوار، چکه‌های آبی که از سقف می‌ریزد و موش‌ها… اما البته زندان شوروی به‌هیچ‌وجه نمی‌توانست این‌طور باشد.

 

 

نویسنده معرفی: حدیث اورک
سوفیا پتروونا

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *