سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

اشتراک گذاری این مقاله در فیسبوک اشتراک گذاری این مقاله در توئیتر اشتراک گذاری این مقاله در تلگرام اشتراک گذاری این مقاله در واتس اپ اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین

سال بلوا

نویسنده: عباس معروفی

ناشر: آوانامه /ققنوس

سال چاپ: ۱۳۸۲

تعداد صفحات: ۳۴۲

شابک: ۹۷۸۶۲۲۶۰۶۵۱۰۸

سال بلوا

تاکنون 2 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

تهیه این کتاب

سال بلوا در سال 1382 در ایران منتشر شد و از آن هنگام تاکنون به چاپ سی وسوم رسیده است. داستان این کتاب که نویسنده در غربت خلق کرده و نوشته در حوالی سال‌های جنگ جهانی دوم در شهر «سنگ‌سر» رخ می‌دهد. داستان در 7 شب اتفاق می‌افتد و آن چه در این شب‌ها رخ داده است و خاطرات گذشته تا لحظات پایانی داستان، از زبان نویسنده و شخصیت زن روایت می‌شود و به بازگویی اتفاقات رخ داده می‌پردازد.

داستان کتاب سال بلوا درباره زنی است از کنج خانه، دختری که دوست دارد عاشق باشد و به عشقش برسد نه این‌که خیلی زود فراموش کند چه آرزوها و رویایی در سر داشت. (نوشا – نوشافرین) دختر سرهنگ نيلوفري است. مردی كه برای ساختن آینده‌ی دخترش به شهرستانی در استان سمنان آمده است.

او معتقد است فرزندش توانایی و شایستگی ملکه شدن را دارد اما تمام تلاش‌هایش برای آن‌که بتواند به پایتخت دعوت شود، بی‌نتیجه است. از سوی دیگر نوشا که هفده سال دارد در کوچه عاشق مردی کوزه‌گر به نام «حسينا» مي‌شود. در بین خواستگارانش سروان خسروی و دکتر معصوم، ناگزیر می‌شود تا با معصوم مردی میان‌سال و خوش‌نام ازدواج کند.

 

حالا ما در 7 شب از سرنوشت شوم و آن‌چه بر این دختر تا هنگام مرگ گذشته، با خبر می‌شویم. سرنوشتی که روایتی است از زندگی بسیاری از زنان در طول تاریخ و گذشته، با تمام محدودیت‌ها، فشارها ،کمبودها و حسرت‌ها. در این میان نقبی نیز به تاریخ سرزمین‌مان ایران زده می‌شود.

علاوه بر توانایی عباس معروفی در قصه‌گویی او تسلط زیادی بر اسطوره‌های فرهنگ ایرانی دارد که این موضوع سبب شده تا بتواند در آثار و نوشته‌هایش از آنها به جا سود ببرد و به خصوص در این داستان به شکل‌ها و اشاره‌های مختلف از آن‌ها استفاده کند. به عنوان نمونه درباره «مو» و جایگاهش در فرهنگ ایران.

آن طور که در ذهن ما جا گرفته «مو» می‌تواند نماد باروری باشد، حالا نویسنده با توصیف موهای دو شخصیت مرد این داستان دکتر معصوم و حسینا از زبان شخصیت زن به این موضوع می‌پردازد و جایگاه این دو فرد را با هم مقایسه می‌کند. همچنین در همان فصل اول دختر اشاره‌ای به افسانه عشق دختر پادشاه به مرد زرگر می‌کند. گاهی در روند داستان این رفت و برگشت‌ها آن‌چنان است که فضا و شرایط جدیدی را رقم می‌زند.

 

عباس معروفی
عباس معروفی

 

 

درباره نویسنده:

عباس معروفی اردیبهشت ۱۳۳۶ در تهران متولد شد و 10 شهریور 1401 در برلین آلمان دور از وطن درگذشت. او در همه این سال‌ها از این که ناگزیر بود جایی غیر از ایران زندگی کند، آزرده بود. عباس معروفی که در گفت‌وگو با دانشجویان و نزدیکانش خود را «باسی» می‌نامید؛ دیپلم ریاضی خود را از دبیرستان مروی گرفته بود اما ادامه راه زندگی‌اش با تحصیل در حیطه فرهنگ و هنر و ادبیات شکل گرفت.


او در رشته هنرهای دراماتیک در دانشکده هنرهای زیبای تهران تحصیل کرده و ملاقاتش در ۱۸ سالگی با هوشنگ گلشیری تاثیر بسزایی بر نوشته‌های او گذاشت و در ادامه دیدارش با سپانلو باعث شد تا درس‌های زیادی بیاموزد. اندکی بعد از این ملاقات‌ها بود که معروفی توانست اولین داستان کوتاه خود با نام «روبروی آفتاب» را منتشر کند. اما در سال ۱۳۶۸ پس از آن‌که رمان «سمفونی مردگان» را منتشر کرد نامش در محافل ادبی بر سر زبان‌ها افتاد و در بین علاقمندان آثار ادبی معروف شد.


بین سال‌های ۱۳۶۶ تا ۱۳۶۹ مدیریت ارکستر سمفونیک تهران را برعهده داشت و زمینه اجرای ۵۰۰ کنسرت موسیقی را فراهم کرد. او همیشه دوست داشت تا روزنامه‌نگار شود و مجله «گردون» را در سال ۱۳۶۹ تاسیس کرد که ماهنامه‌ای فرهنگی، ادبی و اجتماعی بود. پیش‌تر هم مجله «آهنگ» را در زمینه موسیقی راه‌اندازی کرده بود. اما ماهنامه ادبی «گردون» در سال ۱۳۷۴ به دلیل شکایت‌هایی که از آن شده بود توقیف شد.


معروفی در شکل‌گیری دوباره «کانون نویسندگان» حضور فعال داشت و در آن سال‌ها جزو تهیه‌کنندگان نامه «ما نویسنده‌ایم» بود. شرایط فعالیت‌های فرهنگی در آن زمان چنان برای معروفی سخت شده بود که تصمیم به مهاجرت گرفت و 11 اسفند 1374 از طریق پاکستان به آلمان رفت.

در یک هتل و چندین فروشگاه کار کرد تا سرانجام توانست به کار فرهنگی بازگردد و «خانه هنر و ادبیات هدایت» را در خیابان کانت برلین تاسیس کند که تبدیل به یکی از بزرگترین کتابفروشی‌های ایرانی در اروپا شد و هم‌چنان نام مجله توقیف شده‌اش را بر نشر خود قرار دهد و بیش از 300 کتاب داستان و ادبیات که امکان چاپ در ایران نداشتند را در آلمان منتشر کند.


او در زمستان 1400 نوشت که بیش از 18 ماه است دچار سرطانی شده که گلوگاه و دندان و زبان و سرانجام مغزش را فراگرفته است. سرطانی که سبب شده تنها امکان نوشیدن مایعات نظیر شیرموز و سوپ داشته باشد و پزشکان ناگزیرند تکه تکه بدنش را از او جدا کنند. سرانجام نیز بر اثر متاستاز ناشی از این سرطان درگذشت.


معروفی با این‌که معتقد بود نوشتن در غربت به زبان فارسی همچون سبز شدن یک گیاه در درون گلدان است و نیاز به خاک ایران دارد، روند نوشتن خود در غربت را تعطیل نکرد و به روایت خودش حتی‌شده 4 ساعت نیز یک نفس می‌نوشت. مجموعه داستان، شعر و رمان‌های متعددی نظیر پیکر فرهاد، فریدون سه پسر داشت ، ذوب شده، تماماً مخصوص، نام تمام مردگان یحیاست، روبروی آفتاب، آخرین نسل برتر، عطر یاس، دریاروندگان جزیره آبی‌تر، تا کجا با منی و نمایشنامه‌هایی از جمله آونگ خاطره‌های ما را از خود به جا گذاشت.


در طول این سال‌ها او برنده جوایز جایزه «بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سور کامپ» در سال ۲۰۰۱ و جایزه بنیاد ادبی آرتولد تسوایگ در سال 2001 شد و در عین حال جایزه قلم طلایی گردون و قلم طلایی زمانه را تاسیس کرد.

 

بخش‌هایی از کتاب سال بلوا

*معصوم تازگی با من کینه گرفته بود و من نمی‌دانستم چرا. من موقع عروسی‌ام چه آرزوها در دل داشتم و همه بر باد رفته بودند. یادم می‌آید وقتی ازدواج کردم آن‌قدر معصوم دوستم داشت که یک ماه از خانه بیرون نیامدیم و با هم خوش بودیم. قبل از ازدواجم با معصوم، سروان خسروی از من خواستگاری کرد اما مادرم نپذیرفت. بعد از ازدواج از مادر دکتر معصوم جاجیم‌بافی یاد گرفتم. دکتر معصوم در بچگی از خانه فرار کرده و به تهران آمده و به شغل‌های مختلفی دست زده بود. بعدها همراه یک شازده قاجار به انگلیس رفته و طب خوانده و به سنگسر پیش مادرش برگشته بود.

*وقتی با معصوم نامزد شده بودم، یک روز از خانه بیرون رفتم و حسینا در دکانش مشغول کوزه‌گری بود. آن روز حسینا در حجره‌اش مرا بوسید. حسینا در حجره‌اش مجسمه‌ای از سر شیرین و فرهاد ساخته بود. باز هم به من گفت که دنبال برادرهایش سیاوشان و اسماعیل می‌گردد. او می‌دانست که دکتر معصوم به خواستگاری من آمده. من معصوم را دوست نداشتم و حسینا را می‌خواستم. وقتی به خانه رسیدم به مادرم گفتم.

مادرم نپذیرفت. مادرم نمی‌دانست که دسته گلم را به خاطر حسینا به باد داده‌ام. خدا خدا می‌کردم که شب عروسی معصوم هم نفهمد. یک روز حسینا با کت و شلوار مشکی راه راه و پیراهن سفید به خواستگاری‌ام آمد. مادرم از او پرسید سواد خواندن و نوشتن می‌داند و او گفت که خمسه نظامی را خوانده است.

* حسینا گفت:«می دانی اولین بوسه‌ی جهان چطور کشف شد؟»
دست‌هاش تا آرنج گلی بود، گفت که در زمان‌های بسیار قدیم، زن و مردی پینه‌دوز یک روز به هنگام کار، بوسه را کشف کردند. مرد دست‌هاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دست‌هاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لب‌های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند.

 

برای آشنایی با رمان‌های عاشقانه بیشتر به لینک مراجعه کنید. 

نویسنده معرفی: گیسو فغفوری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *