دن کیشوت
نویسنده: میگل د. سروانتس
مترجم: محمد قاضی
ناشر: ثالث
نوبت چاپ: ۱۸
تعداد صفحات: ۱۴۱۷
شابک: ۹۷۸۶۰۰۹۱۰۴۴۷۵
مگر میشود با آسیابهای بادی جنگید؟ مگر میشود به جنگ باد رفت؟ مگر میشود کاروانسرا را بهجای قلعه اشتباه گرفت؟ مگرمیشود در یک طویله نشان پهلوانی دریافت کرد؟ دن کیشوت اما آنچنان دچار توهم است که چنین رفتار میکند. مردی با مال و اموال بسیار که آنقدر کتاب و داستان خوانده که خود را پهلوانی برآمده از داستانها در دنیای واقعی میداند.
«کیژادا» قهرمانی که سروانتس آن را در حوالی سالهای 1605 منتشر کرده است، در طول داستان تبدیل به دن کیشوت میشود و برای جنگ با تمام دیوها و غولها و دشمنان سرزمین به راه میافتد. این کتاب پر است از روایتهای عجیب و خواندنی، پر از داستانهایی که میتواند پارادی واقعیت باشد و پر است از شیفتگی نسبت به دنیای پهلوانی.
وقتی میشود با کاغذ سپر ساخت و کلاهخود بر سر کرد و آنقدر کتاب خواند که همه را باور کرد، پس میتوان «دنکیشوت» بود و برای غلبه بر تمام دشمنان روانه بیابان شد و اولین کسی که نجات داد کودک مراقب گوسفندان باشد که توسط اربابش شلاق میخورد. چه خوب که سانکو -مهتر- هست تا واقعیتها، نه تخیلات شوالیه را، برای خوانندگان تصویر کند. سانکو در طول داستان هرگز از توصیف واقعیت سر باز نمیزند. هرگز یک روسپی را با شاهزاده اشتباه نمیگیرد. سانچو عاقل است و اربابش مجنون.
درباره نویسنده
میگل دوسروانتس سآودرا در سال 1547در شهرالکالا در اسپانیا به دنیا آمد و در سال 1616 درحالی که فقط 6 دندان در دهان داشت درگذشت و جسدش حدود 400 سال گم شد و سرانجام در سال 2015 تابوتی که گمان میرفت باقیمانده بدنش باشد پیدا شد. پدرش از طبیبان دورهگرد بود که از شهری به شهر دیگر میرفت. در 23 سالگی با روحیه جنگجویی در ایتالیا به خدمت پاپ پرداخت، بعدتر در جنگهای عثمانی اسیر شد، چندبار ناموفق فرار کرد و هربار وضعیتش بدتر از قبل شد. خانوادهاش هرچقدر طلا میفرستادند برای نجاتش کافی نبود تا سرانجام رهانیده شد.

او در طول زندگیاش شغلهای متعددی را تجربه کرد از خواربارداری تا سربازی. طرح دن کیشوت در زندان به ذهنش رسید. یکسال پس از چاپ دوم کتاب درگذشت. استقبال مردم از کتاب، عجیب بود. او پیشتر هم تجربه نوشتن نمایشنامههایی را داشت و رمانهایی که چندان مورد استقبال قرار نگرفت.
از او در ایران آثاری همچون استاد شیشهای و داستانهای عبرتانگیز و سقوط ترجمه شده است.
درباره مترجم
بیتردید یکی از انتخابهای خوب «محمدقاضی»، ترجمه این کتاب در سال 1336 است. هرچند وقتی او را به مهمانی شاه بردند تا به نوعی بتوانند در حضور مترجمی اسپانیایی با او فخر بفروشند، مورد پرسش قرار گرفت که چرا این اثر را از زبان فرانسه ترجمه کرده است. دلیل هم مشخص بود، تعداد افرادی که به زبانهایی دیگر احاطه داشتهاند کم یا هیچ بود. او دفاع غرایی کرد از متن فرانسوی اثر که تصحیح و تطبیق داده شده با متن اسپانیایی است.

اما این ترجمه از نظر بسیاری مترجمان و استادان، جایگاه عالی دارد و در واقع فرصتی است برای آموزش و شناخت زبان فارسی. قاضی در میزگردی درباره انتخاب این کتاب میگوید که نشر نیل به او این پیشنهاد را داده بود، اول از روی فیلم این ترجمه را به پایان رساند که مورد قبول قرار نگرفت و بعد متن خارجی خریداری شد و 4 سال طول کشید تا ترجمه شود. او سالها بعد بار دیگر ویراست جدیدی از ترجمه ارائه داد که در نشر ثالث منتشر شد و به قول خودش تنها 20 صفحه کمتر و پاکیزهتر است و با سجع بیشتری کلمات را انتخاب کرده است.
بخشی از کتاب دن کیشوت
* در آن هنگام سی تا چهل آسیاب بادی در آن دشت دیدند و همین که چشم دن کیشوت به آنها افتاد به مهتر خود گفت: بخت بهتر از آنچه خواست ماست کارها را روبه راه میکند. تماشا کن سانکو، هماینک در برابر ما سی دیو بیقواره قد علم کردهاند و من در نظر دارم با همه ایشان نبرد کنم و هر چند تن که باشند همه را به درک بفرستم.
با غنیمتی که از آنان به چنگ خواهیم آورد کمکم غنی خواهیم شد، چه این خود جنگی بر حق است و پاک کردن جهان از لوث وجود این دودمان کثیف در پیشگاه خداوند تعالی عبادتی عظیم محسوب خواهد شد. سانکوپانزا پرسید: کدام دیو؟ اربابش جواب داد: همانها که تو آنجا با بازوان بلندشان میبینی، چون در میان ایشان دیوانی هستند که طول بازوانشان تقریبا به دو فرسنگ میرسد.
سانکو در جواب گفت: احتیاط کنید ارباب، آنچه ما از دور میبینیم دیوان نیستند بلکه آسیابهای بادی هستند و آنچه به نظر ما بازو مینماید پرههای آسیا است که چون از وزش باد به حرکت درآید سنگ آسیا را نیز با خود میگرداند.
دن کیشوت گفت: معلوم است که تو از ماجراهای پهلوانی سررشته نداری. من به تو میگویم اینها دیو هستند. اگر میترسی کنار بکش و در آن دم که من یک تنه نبردی بیمانند و هراسانگیز با ایشان آغاز میکنم تو دعا بخوان.
* سانکو به ارباب خود گفت: «ارباب اجازه میفرمایید که من چند کلمهای با شما خودمانی صحبت کنم؟ از وقتی که آن جناب فرمان جابرانه رعایت سکوت را به بنده تحمیل فرمودهاید، بیش از چهار موضوع در دلم مانده و پوسیدهاند ولی الان یکی از آن موضوعات بر نوک زبانم است که حیف است ناگفته ضایع شود.» دنکیشوت جواب داد: «بگو، ولی زیاد طول و تفصیلش مده چون هیچ صحبتی اگر طولانی باشد شیرین نیست.»
سانکو گفت:« پس عرض میکنم. من در چند روز مشاهده کردهام که سرگردان بودن حضرتعالی به دنبال ماجراها دراین بیابانها و درپیچ و خم این جادهها چقدر اندک فایده و کم ثمر است و به علاوه مخاطرات اتفاقی و پیروزیهای حاصله هر چه باشد، چون کسی نیست که آنها را به چشم ببیند و از آنها مطلع شود، هنرنماییهای حضرتعالی علیرغم نیات خیر شما و ارج و قدر آنها در ظلمت نسیان ابدی مدفون خواهد شد.
بنابراین به نظر من، در صورتی که جنابعالی نظر بهتری نداشته باشید، صلاح در این است که ما هر دو به خدمت امپراتور یا شاهزاده والایی که در جنگی درگیر شده باشد درآییم تا حضرتعالی بتوانید در خدمت آن بزرگوار زور بازو و نیروهای ذاتی و فراست خویش را که از این همه بالاتر است نشان بدهید.
مسلما وقتی آن عالیجناب که ما به خدمت او در میآییم پی به فضایل حضرتعالی ببرد، هر یک از ما را به قدر لیاقت خویش پاداش خواهد داد. به علاوه در دربار او کشیشان وقایعنگار نیز خواهند بود که داستان دلاوریهای شما را به رشته تحریر بکشند تا یاد آن در خاطرهها بماند. من از شخص خود چیزی نمیگویم زیرا هنرهای من از حدود افتخارات مهتری تجاوز نمیکند. با این وصف به جرات ادعا میکنم که اگر دلاوریهای مهتران را نیز ثبت کنند معتقدم که شاهکارهای من در حاشیه نمیماند.
نویسنده معرفی: گیسو فغفوری