از رنجی که می بریم
نویسنده: جلال آل احمد
ناشر: جامه دران
نوبت چاپ: ۸
سال چاپ: ۱۳۹۹
تعداد صفحات: ۹۶
شابک: ۹۶۴۵۸۵۸۴۲۹
لیست مقالاتی که از این کتاب استفاده کرده اند
از رنجی که میبریم
هفت داستان کوتاه: دره خزان زده، زیرآبیها، در راه چالوس، آبروی از دست رفته، محیط تنگ، اعتراف و روزهای خوش ازجمله داستانهایی هستند که این کتاب را تشکیل میدهند. این کتاب در دهه سی منتشر شده است، وقتی که آلاحمد از حزب توده کنار کشید و از رفتارهای حزبی آنان سرخورده و پریشان بود و مدتی بعد جلال آل احمد مشهور شد.
در این کتاب میتوان روایتها و سرنوشت افرادی که به نوعی به فعالیت سیاسی مشغول بودن را دریافت، زندانیان سیاسی، زندانیانی که تحت شکنجه بودند و افرادی که فعالیتهای سیاسیشان سبب شده بود تا با حکومت دچار مشکل شوند. درعینحال فضای اجتماعی آن دوران را بیان میکند. اینکه جامعه ایرانی در آن سالها با چه مسایلی دست و پنجه نرم میکرد و به دنبال تغییر بود یا نه!
البته شرایط آن دوران به گونهای نبود که بتواند خاستگاه یا دلایل اعتراضات را عیان کرد اما آلاحمد تا جای ممکن دقیق توصیف کرده است و از دل همین داستانها میتوان دریافت که چرا برخی اعتراضها رخ میداد و چگونه نیز سرکوب میشد.
توصیفات دقیق و مکانهای متعدد اگر از ویژگیهای مثبت اثر باشد اما گاه ناگهانی بودن رویارویی با اتفاقات و افرادی که در داستان هستند، حس بی سروتهی و گنگ بودن به برخی خوانندهها داده است.
درباره نویسنده
جلال آلاحمد متولد 1302 بود و 1348 در اسالم درگذشت و در طول مدت زندگیاش بارها فعالیتهای حزبی و سیاسی داشت. با اینکه در یک خانواده مذهبی و با نوعی اشرافیت روحانی بزرگ شده بود اما برای تحصیل خود که مخفیانه از پدر بود ناگزیر همیشه در حال کار بود. همین حضور در جامعه او را علاقمند به مردم میکرد. هم علاقمند به حزب توده بود و هم مدتی در بخشهایی از نهضت ملی فعالیت کرد.
وقتی بیست ساله بود یعنی حوالی سال 1323 وارد حزب توده شد و پیشرفت کرد و بالا رفت اما هنوز سه سال نگذشته بود که این حزب دچار انشعاب شد و او همراه خلیل ملکی به حزب دیگری پیوست یعنی حزب زحمتکشان که به گونهای بنیانگذار آن مظفر بقایی بود. بعد در سالهای 31 به بعد همراه نهضت ملی شد و پس از کودتای 28 مرداد 1332 دچار افسردگی شد و گوشه نشینی را انتخاب کرد .
از او کتابها و مقالات بسیاری بجا مانده است.
بخشهایی از کتاب
* از بابل به همراه شخصی به نام اردویی با اتوبوس تهران به سمت چالوس حرکت کردیم. در راه با هم به صحبت پرداختیم. او ماشیندار بود و در جاده شمال کار میکرد. عضو حزبی هم بوده، از لو رفتنش و تعقیب و گریز و فرارش و از دست دادن مال و ماشین و دستگیر شدن برادرش و دور ماندن از زنش و اینکه دیگر بیابانی شده و تنها در آنجا میتواند بماند.
* به سینه کش مقابل دره که رسید، هنوز چند قدمی نرفته بود که صدای یک رگبار مسلسل در دره طنین انداخت و او متوحش شد و در میان اضطرابی که یکباره سراپای او را گرفت، ایستاد. اطراف خود را نگاه کرد؛ ولی از آن ته دره جایی پیدا نبود. سربالایی دره را به سرعت دوید و نفس نفس زنان خود را به تلفن اتاق خود رساند. بهداری معدن را که روی دامنهی دیگر دره، مقابل عمارت نُه دستگاه قرار داشت، گرفت و باعجله و وحشت پرسید: «الو… الو… این چی بود؟… کی با خودش مسلسل تو معدن آورده؟… ها؟!…»
و از تعجب خشکش زد. گوشی از دستش رها شد و در فکر فرورفت. یک صدای ناشناس، خیلی کوتاه و مختصر به او جواب داده بود: «به تو چه!»
نویسنده معرفی: گیسو فغفوری
Thanks for clicking. That felt good.
Close