سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

اشتراک گذاری این مقاله در فیسبوک اشتراک گذاری این مقاله در توئیتر اشتراک گذاری این مقاله در تلگرام اشتراک گذاری این مقاله در واتس اپ اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین

آونگ خاطره های ما

نویسنده: عباس معروفی

ناشر: ققنوس

نوبت چاپ: ۵

سال چاپ: ۱۳۹۷

تعداد صفحات: ۲۰۸

شابک: ۹۷۸۹۶۴۳۱۱۴۲۱۳


تاکنون 1 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند
آونگ خاطره های ما

تاکنون 1 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

تهیه این کتاب

کتاب آونگ خاطره های ما مجموعه‌ای از 3 نمایشنامه به نام‌های آونگ خاطره‌های ما، دلی بای و آهو و ورگ است.
نمایشنامه «ورگ» به نوعی نقب زدن معروفی است به گذشته خود و تبارش . اتفاقات این نمایشنامه در ایل «سنگسر» می‌گذرد.


موضوع آن همان‌طور که معروفی در ابتدایش نوشته است «یک جنایت و مکافات نیست» بلکه بحث بر سر جابجایی قدرت در عشایر است؛ جابجایی و واگذاری موقعیت رئیس ایل به جانشینش که در عشایر سنگسر این تنفیذ قدرت بر اساس سنن و اصول خاصی استوار است. حال می‌تواند این واگذاری به پسر باشد که به تدریج و زیر نظر پدر توانسته توانایی و تجربه و پشتکار کافی را به دست بیاورد یا هر فرد شایسته دیگری که بتواند این مسئولیت را بر عهده بگیرد.

 


اما نمایشنامه‌ای که نام کتاب بر آن قرار گرفته است یک موقعیت منحصر به فرد را ترسیم می‌کند. صحنه با برشی طولی از یک مغازه ساعت‌سازی آغاز می‌شود. ساعت‌سازی‌های قدیم که به دیوارهایشان تعداد زیادی ساعت آویخته شده است. مردی خوش پوش و مرتب وارد مغازه شده و با ساعت‌ساز صحبت می‌کند و نشانی ساعتی را می‌دهد که مدت‌ها پیش از بین رفته و برای تعمیر به اینجا آورده شده است.

هرچند ساعت ساز، نه مرد و نه ساعتش را به یاد نمی‌آورد. در خیابان صدای گنگ تظاهرات می‌آید و مردم در حال شعار دادن ، از روبه‌روی مغازه رد می‌شوند و این شعار به طور محسوس شنیده می‌شود «زنده باد، زنده باد».

 

مرد مراجعه کننده از این فرصت استفاده می‌کند تا دغدغه‌هایش برای دوری از سیاست را بیان کند هرچند او مقصود دیگری دارد. اتفاقی عجیب در حال رخ دادن است؛ او آن‌چنان سخنوری می‌کند و ایده‌هایی ارائه می‌دهد که ساعت‌ساز به خاطر شرم، غرور یا ناتوانی نمی‌تواند جلوی اتفاق رخ داده را بگیرد. او نمی‌تواند در برابر تاراجی که جلوی چشمش رخ می‌دهد واکنشی نشان دهد.


نام این نمایشنامه در ابتدا «خدا گاو را آفرید» بود و قرار بود در سال 1374 در ایران به روی صحنه برود و حتی مدتی حسین عاطفی (کارگردان تئاتر) آن را همراه با جمال اجلالی تمرین کرد اما توفیقی به دست نیاورد و اجرای آن منتفی شد و کمی بعد هم معروفی از ایران خارج شد. این کتاب مدتهاست تجدید چاپ نشده است.

 

عباس معروفی
عباس معروفی

 


درباره نویسنده:

#عباس-معروفی اردیبهشت ۱۳۳۶ در تهران متولد شد و 10 شهریور 1401 در برلین آلمان دور از وطن درگذشت. او در همه این سال‌ها از این که ناگزیر بود جایی غیر از ایران زندگی کند، آزرده بود. عباس معروفی که در گفت‌وگو با دانشجویان و نزدیکانش خود را «باسی» می‌نامید؛ دیپلم ریاضی خود را از دبیرستان مروی گرفته بود اما ادامه راه زندگی‌اش با تحصیل در حیطه فرهنگ و هنر و ادبیات شکل گرفت.


او در رشته هنرهای دراماتیک در دانشکده هنرهای زیبای تهران تحصیل کرده و ملاقاتش در ۱۸ سالگی با هوشنگ گلشیری تاثیر بسزایی بر نوشته‌های او گذاشت و در ادامه دیدارش با سپانلو باعث شد تا درس‌های زیادی بیاموزد. اندکی بعد از این ملاقات‌ها بود که معروفی توانست اولین داستان کوتاه خود با نام «روبروی آفتاب» را منتشر کند. اما در سال ۱۳۶۸ پس از آن‌که رمان «سمفونی مردگان» را منتشر کرد نامش در محافل ادبی بر سر زبان‌ها افتاد و در بین علاقمندان آثار ادبی معروف شد.

 


بین سال‌های ۱۳۶۶ تا ۱۳۶۹ مدیریت ارکستر سمفونیک تهران را برعهده داشت و زمینه اجرای ۵۰۰ کنسرت موسیقی را فراهم کرد. او همیشه دوست داشت تا روزنامه‌نگار شود و مجله «گردون» را در سال ۱۳۶۹ تاسیس کرد که ماهنامه‌ای فرهنگی، ادبی و اجتماعی بود. پیش‌تر هم مجله «آهنگ» را در زمینه موسیقی راه‌اندازی کرده بود. اما ماهنامه ادبی «گردون» در سال ۱۳۷۴ به دلیل شکایت‌هایی که از آن شده بود توقیف شد.


معروفی در شکل‌گیری دوباره «کانون نویسندگان» حضور فعال داشت و در آن سال‌ها جزو تهیه‌کنندگان نامه «ما نویسنده‌ایم» بود. شرایط فعالیت‌های فرهنگی در آن زمان چنان برای معروفی سخت شده بود که تصمیم به مهاجرت گرفت و 11 اسفند 1374 از طریق پاکستان به آلمان رفت.

در یک هتل و چندین فروشگاه کار کرد تا سرانجام توانست به کار فرهنگی بازگردد و «خانه هنر و ادبیات هدایت» را در خیابان کانت برلین تاسیس کند که تبدیل به یکی از بزرگترین کتابفروشی‌های ایرانی در اروپا شد و هم‌چنان نام مجله توقیف شده‌اش را بر نشر خود قرار دهد و بیش از 300 کتاب داستان و ادبیات که امکان چاپ در ایران نداشتند را در آلمان منتشر کند.

 


او در زمستان 1400 نوشت که بیش از 18 ماه است دچار سرطانی شده که گلوگاه و دندان و زبان و سرانجام مغزش را فراگرفته است. سرطانی که سبب شده تنها امکان نوشیدن مایعات نظیر شیرموز و سوپ داشته باشد و پزشکان ناگزیرند تکه تکه بدنش را از او جدا کنند. سرانجام نیز بر اثر متاستاز ناشی از این سرطان درگذشت.


معروفی با این‌که معتقد بود نوشتن در غربت به زبان فارسی همچون سبز شدن یک گیاه در درون گلدان است و نیاز به خاک ایران دارد، روند نوشتن خود در غربت را تعطیل نکرد و به روایت خودش حتی‌شده 4 ساعت نیز یک نفس می‌نوشت. مجموعه داستان، شعر و رمان‌های متعددی نظیر پیکر فرهاد، فریدون سه پسر داشت ، ذوب شده، تماماً مخصوص، نام تمام مردگان یحیاست، روبروی آفتاب، آخرین نسل برتر، عطر یاس، دریاروندگان جزیره آبی‌تر، تا کجا با منی و نمایشنامه‌هایی از جمله آونگ خاطره‌های ما را از خود به جا گذاشت.


در طول این سال‌ها او برنده جوایز جایزه «بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سور کامپ» در سال ۲۰۰۱ و جایزه بنیاد ادبی آرتولد تسوایگ در سال 2001 شد و در عین حال جایزه قلم طلایی گردون و قلم طلایی زمانه را تاسیس کرد.

 

قسمتی از کتاب آونگ خاطره های ما


-من رو یادتون میاد؟
-شما رو؟ اممم…. یه چیزایی. (با تعجب وراندازش می‌کند.) شاید، ولی نه! من اصلا شما رو به جا نمیارم.
-چطور به جا نمیارین؟
-قیافه‌ها که یاد آدم نمی‌مونه.
-آخه من بعضی وقتا از جلوی مغازه شما رد می‌شم.

-«عجب…» با اشاره به پیاده‌رو «از اینجا رد می‌شین؟»
-بله و شما رو می‌بینم که دارین یه ساعتی رو تعمیر می‌کنین و لای چرخ‌دنده دنبال یه لقمه نون می‌گردین! حتی سرتون رو هم بلند نمی‌کنین که مخلص مفلس رو ببینید.


-مال این طرف‌هایین؟
-تو همین خیابون زندگی می‌کنم. اون دور دورا.
– ولی من شما رو تا به حال ندیدم!
– چشم بزرگان تنگه قربون، اگر زیر کفتشون رو نگاه کنین ما رو می‌بینین.


* من با این چشام دیدم که اینجا یه بدبختی رو کشته بودند، جسدش سه روز کنار خیابون افتاده بود و کسی جرات نداشت بره سراغش، یه بار اون سال‌های قدیم توی انتقام‌کشی‌های مذهبی یا تصویه حساب‌های سیاسی یه آدمی رو که بی‌موقع آفتابی شده بود رو قطعه قطعه کرده بودند، پنج دقیقه دیر رسیده بود فقط پنج دقیقه.


– دارید منو تهدید می‌کنید یا می‌ترسونید؟
– هیچ‌کدوم قربون، اینا واقعیت داره، می‌خوام بگم که من اینجا خیلی چیزا دیدم، اون جوون اگه یه ساعت مچی داشت و دیرتر از موعد نمی‌رسید، الان زنده بود…

نویسنده معرفی: گیسو فغفوری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *