کتاب داستان جاوید

Dastane Javid
کد کتاب : 60703
شابک : 978-9644420837
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 416
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2021
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 27
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب داستان جاوید اثر اسماعیل فصیح

داستان جاوید روایت واقعی زندگی پسری زرتشتی است که به قصد گرفتن خبری از خانواده اش، با عموی پیر و کم توانش از یزد، راهی تهران می شود و همین سفر او را چندین و چند سال اسیر تهران و دربار قاجار می کند.
داستان جاوید در اواخر دوره ی حکومت پراغتشاش قاجار و ظهور رضاخان اتفاق می افتد.
پدر جاوید، هرسال پیش از نوروز، برای شازده ملک آرا، یکی از بیشمار شازده های تن پرور دربار قاجار، بار آجیل و خشکبار می آورده، تا اینکه اقوامش در یزد شش ماه از آنها بی خبر می مانند. جاوید، پس از مراسم “سدره پوشی” اش، حالا به عنوان یک زرتشتی بالغ و کامل، تصمیم میگیرد به تهران بیاید تا از پدر و مادر و خواهر سه ساله اش خبری بیابد.
در راه عموی پیرش، که موبد موبدان اتشکده ی یزد بوده، از دنیا می رود و پسرک چهارده ساله را در این سفر تنها می گذارد. اندکی بعد جاوید می فهمد که با پای گذاشتن در خانه ی ملک آرا، سند هفت سال بردگی و اسارتش را امضاء کرده است.
حالا جاوید، به عنوان یک زرتشتی که همیشه نیکخواه است و به اصولش پایبند، در برابر دنیای بیگانه ای قرار می گیرد که سیاه است و آلوده، و هرچند سعی می کند خود را از این الودگی دور نگاه دارد، باز هم هجمه ی این منجلاب او را تهدید می کند.
جاویدی که آموخته بود و بسیار اندوخته بود حالا باید در مقام عمل درس پس دهد.

کتاب داستان جاوید

اسماعیل فصیح
اسماعیل فصیح (۲ اسفند ۱۳۱۳ در تهران - ۲۵ تیر ۱۳۸۸ در تهران) داستان نویس و مترجم ایرانی بود. وی در دهه های شصت و هفتاد جزو پرفروش ترین نویسندگان معاصر بود. رمان های شراب خام، داستان جاوید، ثریا در اغما و درد سیاوش از مهم ترین آثار او به شمار می روند.اولین رمان فصیح به نام شراب خام در سال ۱۳۴۷ در انتشارات فرانکلین و زیر نظر نجف دریابندری و ویراستاری بهمن فرسی منتشر شد. مجموعه داستان خاک آشنا در سال ۱۳۴۹ توسط انتشارات صفی علی شاه و رمان دل کور در سال ۱۳۵۱ توسط انتشارات رز منتشر شد. سبک ساده و طن...
قسمت هایی از کتاب داستان جاوید (لذت متن)
گفت: “به مردم اینجا نگفتی که… ما کی هستیم، جاوید جان؟” پسرک گفت: “نه، کسی چیزی نپرسید. من هم چیزی نگفتم. اما من از کسی ترس و واهمه ندارم که کی هستم.” پیرمرد سرش را رو به آسمان برگرداند.باز مدت درازی ساکت ماند. بعد گفت: “مردم اینجاها بیشترشان با زرتشتیها روی خوش ندارند. “ پسرک گفت: “باک نداشته باش.” پیرمرد گفت: “مردم این دیار، اصل و گوهر خودشان را فراموش کرده اند. “با ناتوانی چشم هایش را بست.” پسرک به موهای پیرمرد دست کشید. “آسوده باش عموجان. همه چیز درست می شود.” “به یاری پروردگار…"