نقطهای در پایان شعر و زندگی
پرویز داریوش این مقاله را به مناسبت مرگ ارنست همینگوی چند روز بعد از مرگ وی نوشته است. (تیر ماه ۱۳۴۰) مقاله را سالها بعد مجله کلک بازنشر کرد. داوری او درباره همینگوی چنین بود: «جهان را خشن میدید و با خشونت درون میخواست خشونت برون را در هم بکوبد یا لااقل آن را نشان دهد بیهیچ دعوت ظاهری مردم را به تماشای جهان خود و جهان ایشان خوانده بود یا میخواند اما این در هنگام جوانی او بود. زمان در او نیز همچون دیگر دوپاروندگان دست انداخت، بارها با او کشتی گرفت و بارها زمیناش زد و همینگوی نیرومند و چابک بود و باز بر پا خاست و از نو به پیکار دست یازید؛ اما هر بار پختهتر و داناتر و این خود شرط طی مراحل است.»
پرویز داریوش این مقاله را به مناسبت مرگ ارنست همینگوی چند روز بعد از مرگ وی نوشته است. (تیر ماه ۱۳۴۰) مقاله را سالها بعد مجله کلک بازنشر کرد. داوری او درباره همینگوی چنین بود: «جهان را خشن میدید و با خشونت درون میخواست خشونت برون را در هم بکوبد یا لااقل آن را نشان دهد بیهیچ دعوت ظاهری مردم را به تماشای جهان خود و جهان ایشان خوانده بود یا میخواند اما این در هنگام جوانی او بود. زمان در او نیز همچون دیگر دوپاروندگان دست انداخت، بارها با او کشتی گرفت و بارها زمیناش زد و همینگوی نیرومند و چابک بود و باز بر پا خاست و از نو به پیکار دست یازید؛ اما هر بار پختهتر و داناتر و این خود شرط طی مراحل است.»
اگر همینگوی تا بیستویکم ژوئیه یعنی تا بیستم تیرماه زنده مانده بود، شاید طبق مرسوم مراسم و تشریفات جشن پایان شصت و سومین سال عمرش را شاهد میشد و شاید از بیم همین شرکت در مراسم تولد بود که به شتاب از میان جمع گریخت. یا شاید به حسابی، اکنون سه سال بود که عمر پربار و ثمربخش و پرماجرای خود را با همه فراز و نشیبهای آن به پایان رسانده بود و باز هم در شکوه فخرآمیز آخرین هدیهای که با خود برای اصحاب به بار آورده بود عیشی میکرد. عاقبت تاب نیاورد و تحمل بیش از آن را نداشت.
زیرا که هر که ارنست همینگوی را میشناخت، در حدی که شناختن نویسنده از طریق آثارش میسر است، چون خمر خالی شدن تفنگ را در وقت زدودن لوله خواندهاند، شکی نیز به خود راه نداد که وی نیز همچون مایاکوفسکی در پایان شعر زندگی خود را به دست خویش، نقطهای گذارد.
همینگوی آمریکایی به دنیا آمد در شهر «اوک پارک ایالت ایلی نوی» میان همه چیز آمریکایی به جهان قدم نهاد. شانزده ساله بود که جنگ جهانگیر اول درگرفت. دنیای پس از جنگ یا لااقل اروپای جنگدیده و نومیدی گرفته را در سالهای میان بیست سالگی و سی سالگی خود میدید. رویدادها را و علل آنها را نیز میدید اما در دید او چیزی عمقدارتر و ریشهدواندهتر نیز بود و همین بود که او را از دیگران جدا میکرد.
همینگوی مردی بود که درد را میشناخت و با آن همدم بود و شاید بیاندک غلوی بتوان گفت که آن را دوست میداشت جز آن که این همدمی و یاری با درد گونههای خشونت را در وی پدید آورده بود.
جهان را خشن میدید و با خشونت درون میخواست خشونت برون را در هم بکوبد یا لااقل آن را نشان دهد بیهیچ دعوت ظاهری مردم را به تماشای جهان خود و جهان ایشان خوانده بود یا میخواند اما این در هنگام جوانی او بود. زمان در او نیز همچون دیگر دوپاروندگان دست انداخت، بارها با او کشتی گرفت و بارها زمیناش زد و همینگوی نیرومند و چابک بود و باز بر پا خاست و از نو به پیکار دست یازید؛ اما هر بار پختهتر و داناتر و این خود شرط طی مراحل است.
در اوائل ۵۰ سالگی پیری جهاندیده بود و دوستدار مردم و گریزان از بدسگالی و ناهمواری بر شاهین نشسته بود و دو کفه حیوانی و فرشتهخویی را آدموار تماشا میکرد و ناگزیر، در آن پاره از جهان که موانع بود و در آن تمدن بر بنیان ناپایدار پول و سودپرستی استوار است.
برای حفظ تعادل خود و اجتناب از درافتادن میان کفه جانوران (هرچند جانوران را به معنی دیگر دوست میداشت و انسانمنشی را در مصاحبت کبوتر و گربه و سگ بیشتر میجست و شاید مییافت) میزید و فراوان میزد به صورت مخلوطی از جین خشک و ورموت تلخ که ترکیب خواص آن به نام خود او، همینگوی، معروف است)، شراب مردافکن میخورد تا از شر و شور جهان در امان باشد اما این یک جنبه او بود. به ظاهر از سوی دیگر به نحوی پایدار در یک جبهه در پیکار و ماندگار بود.
در جنگ جهانگیر اول به ارتش ایتالیا پیوست: در برداشت خود برای آزادی یا به خاطر فوریت بشر جنگید. در جنگ داخلی اسپانیا جانب جمهوریخواهان را گرفت. هر چند جمهوریخواهان آن نبودند که او میخواست باشند، باز هم ایشان را بهتر از فالانژیستها دانسته بود.
در جنگ جهانگیر دوم مدتی با کشتی خود آزادانه با محوریان جنگید، و چون جبهه دوم گشوده شد به فرانسه شتافت و اضافه بر خبرنگاری میان جنگندگان نهانی فرانسوی و نیروی مدعی آزادیبخش واسطه شد و امسال رواج داشت که شاید میخواسته است به هواداری رنجکشیدگان گویا باز سلاح بردارد و مهاجمان را براند. این جنبه از همینگوی باید که با همین فسانه پایان یابد هیچ همینگوی دیگری نمیتوانست بوده باشد، پس نبود.
همینگوی نویسنده، در جهان امروز سخت سرشناس است و ایران ما نیز در این مورد جزئی از همین جهان است. در حدود سی سال پس از نشر نخستین اثر چاپ شده همینگوی در ایران نیز آثاری از او ترجمه و چاپ شده است. سبک تند و پیوسته و شکسته و پایدار همینگوی در انگلیسی مقلد بسیار داشته است. بیش از هزارها تن در فرانسه از ترجمه آثار او که همه اندکی پس از انتشار اصلی پدید آمدهاند، در نوشتن تقلید بسیار شده است.
در فارسی ظاهراً چنین نشده است در حد عدم تشابه نشر ترجمهها نبایست نیز که چنین میشد اما تاکنون «وداع با اسلحه»، «عزای که را گرفتهاید؟»، و «آدمکشها»، «فرانسیس مکومر و چند داستان دیگر»، «خورشید نیز میدمد»، «پیرمرد و دریا»، «ستون پنجم»، «تپههای سبز آفریقا» و «داشتن و نداشتن» به فارسی در آمدهاند.
از این روی میتوان چنین انگاشت که مردم کشور ما، یا آن عده از ایشان که کتابخوان شدهاند و از قضا ترجمه داستانهای #همینگویارنِست میلر همینگوی (زاده ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۹ – درگذشته ۲ ژوئیه ۱۹۶۱) از نویسندگان برجستهٔ معاصر ایالات متحده آمریکا و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات بود. او از پایهگذاران یکی از تاثیرگذارترین انواع ادبی، موسوم به «وقایعنگاری ادبی» شناخته میشود. را خواندهاند اضافه بر رستم و اشکبوس و گودرز و پسران که سخت جاودان نماینده خوبیها و خصلتها شدهاند.
کسانی به نامهای فردریک هنری، جیک بارنز، هری مورگان، روبرت جوردن، سرهنگ ریچارد کانتول و بلاخره سانتیاگو را نیز میشناسند. به یک حساب میتوان گفت و امیدوار بود که همینگوی به صورت فردریک هنری و با اندیشهها، خواهشها، گرفتاریها، برداشتها و خوبیهای او به جهان خلق هنری پای گذاشت و به صورت سانتیاگو در آن جهان ماندگار شد.
فردریک هنری جوانی است آمریکایی که با شور جنگ و در اندیشههای پر از هستی خودداوطلبانه به میدان جنگ ایتالیا رفت تا متجاوزان اتریشی را بیرون کند. از یک سو جای درنگ نیست که در آن هنگام تصور کسی همچون سانتیاگو برای همینگوی در حد محال بوده است و از دیگر سو اکنون که همینگوی از آن سوی گور، از سر مهر و بخشندگی به ما لبخند میزند، میتوان گفت که سانتیاگو سیر زمانی فردریک هنری بوده است یا میتوانسته است باشد.
پای فردریک هنری در جنگ آسیب دیده است و او را عمل کردند و او از جنگ گریخته و با آن صلحی جداگانه کرد. در بیمارستان با کاترین که پرستاری انگلیسی بود آشنا شد و هر دو عاشق شدند و عشق ورزیدند تا کاترین باردار شد. اما آن فرزند ناخواسته، مرده به جهان آمد و چنین میشود و و باید کاترین نیز بر سر زا برود و چنین میشود و هنری با همینگوی آن دوره که ظاهراً میپندارد به خاطر خوردن و نوشیدن و زندگی با کاترین ساخته شده است، مانند حیوانی که بی خورد و خواب به آغل میرود، به مهمانخانه میرود.
این دنیای جوانان است. هر چند چون بیماری اخلاق پسندیده گریبانشان را بگیرد، نقاب بر روی میزند و چون مبارز از آب درآیند، پرده میدرند.
و چون آفتاب باز میدرخشند، جیک بارنز فرا میرسد. فردریک پایش آسیب دیده بود، اما مردی از کف داده معشوقه را جواب نمیتواند گفت. فردی که در جنگ شرکت جسته بود اما جیک در دنیای پس از جنگ در شهر پاریس به عبث روزگار میگذراند، بهترین تفریح او آن است که هنگام تعطیلات خود را به پایتخت گاوبازان برساند و خون گاوان را تماشا کند و هر جا معشوق از ناتوانی و افسرده شد عاشقپیشهای نیرومند در دست او نهد.
خلوتی در این زندگی هست که هیچ آکندگی نمیپذیرد جامهایی که پیاپی رنگارنگ را تهی میسازد بیامید که حفرهای که فرد را از این افراد جدا کرده است پر کند و در آن همه سودی نیست.
آن جا در پایان کتاب کاترین و فرزند نوزاد او را مرده در بیمارستان به جا میگذاریم و فردریک هنری زیر باران در راه مهمانخانه رها میکنیم در حالی که بودی نابودهای دارد. و این جا در پایان کتاب، «بوت» زن جوان خوبروی افسار گسیخته بیبند و بار عاشقپیشه اما دلپاک را میبینیم که در تاکسی نشسته دست جیک را به دست گرفته و میپرسد اگر چنین نبود مگر زندگی ما شیرین و کامل نمیبود و جایی که خود میداند به عبث امیدوار است میگوید: «بهتر نیست این طور فکر کنیم؟»
آن گاه که عمر هری مورگان در «داشتن و نداشتن» به پایان میرسد تازه میفهمد که به تنهایی نمیتواند کاری انجام دهد. مورگان هرچند یک دست ندارد، خوب زنداری میکند و چند بچه دارد که سخت به ایشان مهر میورزد اما از مال و خواسته هیچ ندارد. راهها همه بر او بسته است و گریزی جز از در افتادن با معجزه قانون ندارد معجزه او را میشکند تا راه را باز کند اما جان خود را از دست میدهد.
شاید خواننده راههای آسانتری پیش پای مرگ آن بگذارد، اما مورگان از همان یک راه میتوانست رفت: زیرا که عاقبت محتوم در پایان همان را در کمین نشسته است.
در این کتاب، همینگوی با لحنی نیشدار به جان میراث فلسفی آلمان وکتابخوان میافتد، آن نهضت را که اکنون جهانیان را به خود میخواند یا بر ایشان نهیب میزند به سخره میگیرد. بدین نحو از قبول تعبدی این که راهی به سوی رستگاری مردمان یافته شده است سر باز میزند.
تاکیدی به صراحتتر و تاکیدتر میخواهیم، همینگوی را به صورت روبرت جردن در کوهستانهای اسپانیا تماشا کنیم. این جا جوردن میخواهد در نبردی شرکت کند و میکند که چون پایان یابد، اگر به پیروزی انجامد، دنیایی میسازد که فرصت متساوی به همه کس میدهد، یا لااقل عرضه میکند.
اما میان دو طرف پلی است که در پایان کار درهممیشکند. این پل نشانه وجود حفره عظیم بین دو طرف است: رابرت جوردن سر همین پل شکسته است یا پل ناشکسته است که با نارنجک خود او منهدم میگردد.
وقتی فردیک هنری پختهتر وداناتر میشود جنگها میکند و طعم تلخ و شیرین پیروزی و شکست را پیاپی میکشد و در حد خود همه چیز جهان را به تجربه میگیرد، پنجاه و چند سال بر او گذشته است و سرهنگی کوفته و آسیب دیده است در ارتش آمریکا که به جنگ اروپا آمده است. این بار نامش ریچارد کانتول است.
کانتول قلبی رنجور دارد که همچون ساعت رقاصک شکسته مرگ او را به شتاب نزدیکتر میآورد و دلی حساس و لطیف دارد که یک جا به دختری ساده و دلربا و نوزده ساله باخته است سرهنگ ریچارد کانتول زندگی خود را زیسته و آرامشی جهانگیر و بیدغدغه یافته است با آسان برانگیخته نمیشود و محبت را سرآغاز و فرجام زندگی میداند اما باز هم برای داشتن آن چه دارد با همانندان خود پی کار کرده است، باز هم دشمن میشناسد و دوست میراند.
آن قدرت را دارد که دختر را در آغوش گیرد و در خیال اتومبیل براند و باز آن نیرو را دارد که دختر نیز در آغوش او به خیال اتومبیل براند.
اتحادی در این دو تن هست که جز از بریدگی و انقطاع نیست و هرچند سرهنگ پیر در آن سوی رودخانه زیر درختان میآساید هرگز از دختر جدا نیست.
همینگوی باز هم پیشتر میرود. به حدی میرسد که اخگری از همه -آدمی یا همه-خدایی به جانش میگیرد و او را مشعلی فروزان میسازد. نتیجه آن «پیرمرد و دریا» است. این بار نام او سانتیاگو شده است و سانتیاگو همان پیر است که خرقه رهن خانه خمار دارد. مجموعه متحرکی از اصول نجابت و بزرگمنشی بشری است. انسان است بیآنکه خود به ظاهر بر آن واقف باشد، بی گمان در باطن خود را نیک میشناسد اما خود را جز آن چه واقعاً هست نمینمایاند.
ماهی عظیمی را در دل دریا صید میکند، یا ماهی عظیمی قلاب او را میبلعد و او را اسیر خود میکند. هر دو در راه گمشدگان ره دریا هستند. ایشان را طلب میکنند. چنان که پیرمرد چند بار در تنهایی مینالد که: «کاش پسر این جا بود.»
مرجع: مجله کلک، پرویز داریوش، همینگوی