ناصر تقوایی را چه کار با این سینمای بیخاطره، بیروح و بیوجدان؟
آن مردِ جنوب، آن سالکِ تصویر و نغمه، که با شرجی و باد و لهجه، معنا میسرود، اگر امروز در میانِ این غوغای تهی بود، بیتردید، خاموشتر از همیشه میزیست. او میدانست که تصویر اگر از روح تهی شود، جز آینهی ابتذال نخواهد بود. و ما اکنون در آینهی سینمای خویش، نه انسان را میبینیم و نه حقیقت را — فقط بازتابی از چهرههای بیفکر، دیالوگهای بیدرک، و قابهایی که برای فروختن زاده شدهاند، نه برای دیدن.
بیضایی کجاست؟ آن جادوگرِ زبان و اسطوره، که از کلمه، اندیشه میزایید و از سکوت، فلسفه. او اگر این روزها بازمیگشت، شاید دوربینش را زمین میگذاشت، چراکه دیگر هیچ چهرهای را درخورِ روایت نمیدید. مهرجویی، که با «گاو» وجدانِ جمعیِ یک ملت را تکان داد، اکنون در سکوتِ ابدی خفته است و هنوز از ژرفای خاک میپرسد: چه شد آن انسانِ درگیرِ معنا؟
و علی حاتمی… که هر دیوارش شعر بود و هر کوچهاش تاریخ، اگر امروز زنده بود، شاید در میانِ برجها و تابلوهای دروغینِ شهرِ بیحافظهمان، خویشتن را نمییافت.
کیمیایی، آخرین بازماندهی شور و رفاقت، در کدام غبار گم شد؟ غیرت و عدالت، کلماتیاند که اکنون در دهانِ بیباوران پژمردهاند. آن رفاقتِ مجروحِ «قیصر»، آن صداقتِ خونچکیدهی «گوزنها» دیگر در این قابهای زرد و بینفس جایی ندارد. امروز، سینمای ما پر است از نور و تهی از بینش؛ پُر از صدا و خالی از نوا؛ پُر از بازی و بیهیچ حقیقتی.
سینمای ما روزگاری قلمروِ معنا بود — جایی که تصویر، باطن مینوشت و واژه، تجلّی بود. امروز اما، ابتذال بر پرده نشسته و تفکر، تبعید شده است. سینمای این عصر، همچون شهری است بیخدا؛ درخشان در ظاهر، و مرده در جوهر. دیگر هیچکس نمیپرسد «چرا»، هیچکس درنگ نمیکند میانِ دو سکوت.
تقوایی، بیضایی، حاتمی، مهرجویی… اینان نه فقط فیلمساز، که نگهبانانِ وجدانِ فرهنگیِ ما بودند. هر یک، فانوسی در شبِ بلندِ بیفکری. اکنون در غیابِ آنها، شب، عمیقتر است و باد، بوی فراموشی میدهد.
اما شاید هنوز امیدی هست؛ شاید روزی، نسیمی از خلیج برخیزد، از همان سواحلِ خاموشِ خوزستان و بوشهر، و خاکِ خوابزدهی سینمای ما را بیدار کند.
شاید دوباره کسی پیدا شود که بداند تصویر، اگر از انسان سخن نگوید، دروغ است؛
و سینما، اگر از حقیقت نجوشد، جز بازارِ خیال نیست.
باشد که نامِ تقوایی و بیضایی، همچنان بهمثابه ذکرِ پاکی بر زبانِ این خاک جاری بماند؛
باشد که خاطرهی آنان، در برابر این هیاهوی توخالی، همچون اذانی در سپیدهدمِ فراموشی، ما را بیدار کند.