vinesh وینش
vinesh وینش

 

سایت معرفی و نقد کتاب وینش همکاران

فارسی، طنینی آرام و ماندگار

در فارسی، عباراتی را کشف کرده‌ام برای احساساتی که مدّت‌ها در من بوده‌اند، امّا هرگز نتوانسته بودم بیانشان کنم. استعاره‌هایی را یافته‌ام که بازتابی از سلوکِ خودم‌اند، گزاره‌هایی که احساسِ خانه را به من می‌دهند، و شعرهایی که یکراست با جانم سخن می‌گویند. این زبان چیزی است فراتر از وسیله‌ای برای ارتباط ــ شیوه‌ای تازه است برای زیستن، دوست‌داشتن، به‌خاطرآوردن، و رؤیاپرداختن.

 

 

  این مقاله را ۷ نفر پسندیده اند

 


فارسی، طنینی آرام و ماندگار

 

 

در میانِ همه‌ی زبان‌هایی که بلدم، فارسی است که بی‌واسطه با من سخن می‌گوید و شیوه‌ای تازه را برای زیستن پیشِ پایم می‌گذارد.[1]

 

 

نویسنده: شادی خان سِیف[2]

 

 

همیشه از این‌که می‌توانسته‌ام به چندین زبان صحبت کنم عمیقاً احساسِ قدردانی کرده‌ام. این توانایی کاری کرده است تا قادر باشم میانِ فرهنگ‌های گوناگون پلی بزنم، با مردمی پیوند برقرار کنم که متعلّق به شیوه‌هایی کاملاً متفاوت از زیستن‌اند، و در هرکجا که بوده‌ام ــ استرالیا، آلمان، پاکستان، یا افغانستان ــ احساسِ تعلّق بکنم. هر زبانی که آموخته‌ام دریچه‌ای تازه را برای نگریستن به جهان پیشِ چشمِ من گشوده است. امّا هیچ زبانی به‌اندازه‌ی فارسی ــ زبانِ عارفان و عاشقان ــ روحم را به تلاطم وانداشته است.

 

سلوکِ من در یادگیریِ زبانِ فارسی کمتر شبیه به کسبِ آگاهانه‌ی مهارتی تازه بود و بیشتر به گشودنِ گذرگاهی پنهان در اندرونِ خودم می‌مانست. این زبان نه‌تنها درهایی را به اندیشه‌ها و شیوه‌های تازه‌ی تفکّر بر من گشود، بلکه دست بر عمیق‌ترین احساساتم هم گذاشت. برای نخستین بار، زبانی را پیدا کردم که نه‌تنها به من کمک می‌کرد تا به‌شکلی مشخّصاً کاربردی مرزهای زمان و مکان را درنوردم بلکه، فراتر از آن، به من یاری می‌رساند تا هر لحظه را به بیان درآورم و احساسش کنم.

 

سلوکِ من در زبانِ فارسی چند سال پیش و با پیش‌فرض‌های ساده‌لوحانه و لبخندهای تصنّعی‌ام در واکنش به شوخی‌های افغانانِ فارسی‌زبان آغاز شد. پس‌از سال‌ها سرگردانی در کشورِ پاکستان و سپس در اروپا، تازه به کابل آمده بودم. هیچ شناختی از این زبان، که دومین زبانِ ملّیِ کشور بود، نداشتم ــ زبانِ خودم پشتو بود. از همان وقت که زبانِ فارسی را به‌طرزی کاملاً طبیعی ــ یعنی از طریقِ گپ‌وگفت با رفقا، موسیقی، فیلم، و شعر ــ یاد گرفتم، شیفته‌ی آن شدم. چیزی که این زبان را بی‌همتا می‌کند ظرافتِ فرهنگیِ تنیده در تاروپودش و فراوانیِ عباراتِ احساسی و غنیِ آن است.

 

برای مثال، عبارتِ «نوشِ جان» را در نظر بگیرید که به فرد در حینِ غذاخوردن می‌گویند، یا عبارتِ «گل گفتی» را. عباراتِ «دلت شاد باشد» یا «خاکِ پای توام» هم هست که برای نشان‌دادن احترام و محبّت به بزرگ‌ترها یا آموزگاران به کارشان می‌برند. شاید این عبارات به‌طرزِ غریبی رسمی بنمایند، اما در زبانِ فارسی جزوِ عباراتِ روزمرّه و رایج‌اند.

 

زبانِ فارسی، از درودهایش گرفته تا ژرفای سحرانگیز شعرهای کلاسیکش، سرشار است از ضرباهنگ، لطافت، و ریزه‌کاری‌های احساسی. با زبانی طرفیم که در آوایش موسیقی نهفته است و حکمت را از موسیقیِ بالیوودی تا کوه‌های افغانستان، درّه‌های ایران، ارکیده‌های آسیای مرکزی، و دروازه‌های اروپا در ترکیه به‌همراه می‌برد. حتّی معمولی‌ترین عبارات انگار لب‌ریز از زمزمه‌ی تاریخ و احساس‌اند، گویی هر واژه دل‌ضربه‌ای چندصدساله را در خود حمل می‌کند.

 

در فارسی، عباراتی را کشف کرده‌ام برای احساساتی که مدّت‌ها در من بوده‌اند، امّا هرگز نتوانسته بودم بیانشان کنم. استعاره‌هایی را یافته‌ام که بازتابی از سلوکِ خودم‌اند، گزاره‌هایی که احساسِ خانه را به من می‌دهند، و شعرهایی که یکراست با جانم سخن می‌گویند. این زبان چیزی است فراتر از وسیله‌ای برای ارتباط ــ شیوه‌ای تازه است برای زیستن، دوست‌داشتن، به‌خاطرآوردن، و رؤیاپرداختن.

 

عشق‌بازی‌ام با زبانِ فارسی از زمانی آغاز شد که گویشورانِ پشتو در افغانستان به تکاپو افتادند تا جایگاه و فضایی را برای زبان خود در کشوری بازپس گیرند که گویشِ دری در آن ریشه‌هایی عمیق داشت و از دیرباز در تقریباً تمام تبادلاتِ رسمی از آن استفاده می‌شد. جنبه‌ی سیاسیِ ماجرا برای من چندان اهمّیتی نداشت. من پشتو را در خانه از مادرِ عزیزم آموختم و آن را در مقامِ زبانِ اصلی و درونی‌ام دوست داشته‌ام، و سپس زبانِ دومم، اردو/هندی، و بعد انگلیسی و پنجابی را طی سال‌هایی یاد گرفتم که در بزرگ‌ترین و متنوّع‌ترین کلانشهرِ پاکستان، کراچی، بودم.

 

وقتی برای کار به رادیو و تلویزیون دولتی آلمان، دویچه وله، در بن رفتم، آلمانی هم آموختم. انگلیسی، که شاید از نظر حرفه‌ای متحوّل‌کننده‌ترین زبانی باشد که به آن سخن می‌گویم، زبانی است که به آن می‌نویسم، اما همچنان برایم کمی بیگانه و اندکی دورازدست‌رس می‌نماید، مانندِ مهمانی که بیش‌ازحد مانده، امّا هرگز کاملاً ساکن نشده است.

 

فارسی زبانی نبود که من آن را یاد بگیرم؛ زبانی بود که مرا در خود فروبرد. برخلافِ دیگر زبان‌ها، فارسی صرفاً دایره‌ی واژگانم را گسترش نداد ــ احساساتم را نیز از نو آراست. این زبان جهانی درونی را بر من گشود که پیش‌از آن نمی‌دانستم چگونه به آن دست‌رس پیدا کنم. مسئله بر سرِ تسلّط نبود ــ بر سرِ بیداری و رستاخیز بود.

 

فارسی زبانی است که از زیرِ بارِ احساسات شانه خالی نمی‌کند و به‌سوی معنا یا پایانه‌های تروتمیز نمی‌شتابد؛ درنگ می‌کند. در فارسی، حتّی درد هم گونه‌ای ظرافت دارد. برای گفتن اینکه جای کسی خالی‌ست، فقط نمی‌گویی جایش خالی است، می‌گویی: «دلتنگتم.» وقتی هم که مهمانی می‌آید، اغلب می‌گویند: «صفا آوردی.»

 

برای من که بختیار نبودم تا در طیّ اقامتم در کابل ساعت‌ها به خواندنِ کتاب‌های فارسی بپردازم، لذّت‌بخش است که می‌بینم دست‌رس‌یافتن به استادِ ایرانی، جلال‌الدینِ بلخی، زاده‌ی افغانستان، یا همان مولانا یا رومی، چقدر آسان است، زیرا در سراسرِ جهان او را می‌شناسند. او برای من چیزی شبیهِ ایزدِ متوکّل بر زبانِ فارسی است.

 

لحظه‌ای را به یاد می‌آورم که برای نخستین بار این بیت از مولانا را به زبانِ اصلی خواندم:

 

بمیر تا بمانی، از این خاک برآیی

 

و شعرِ حافظِ شیرازی را که می‌گوید:

 

عاشق شو، ارنه روزی کارِ جهان سرآید

ناخوانده نقشِ مقصود از کارگاهِ هستی

 

در یکی از منزل‌های سفرم در یادگیریِ زبانِ فارسی، به نقشِ آن در غلبه بر هیاهو و شتابِ زندگیِ امروز پی بردم. واژه‌ای در فارسی هست به‌نامِ «دل‌نشین». فارسی برای من چنین چیزی شده است. طنینی آرام و ماندگار.

 

 

 

[1]. این مقاله در تاریخِ 25 اوتِ 2025 در روزنامه‌ی گاردین با عنوان «Of all the languages I know, Persian is the one that speaks directly to me and offers a new way of being» چاپ شده است.

[2]. شادی خان سِیف ویراستار و تهیه‌کننده و روزنامه‌نگاری است که در افغانستان و پاکستان و آلمان و استرالیا کار کرده است.

 

 

 

پیشنهاد مطالعه: هویت ایرانی و زبان فارسی

 

نوشته‌های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *