غوطهور در تصور و تصویر: شازده احتجاب
شازده احتجاب رمانی است سراسر پر از تصاویر واقعی و خیالی. شخصیتهایی که انگار در خیال و واقعیت غوطهورند و ذهن را برای به تصویر کشیدن آن وسوسه میکنند. تصویرهایی که مانند داستان هم واقعی هستند و هم خیالی.
شازده احتجاب رمانی است سراسر پر از تصاویر واقعی و خیالی. شخصیتهایی که انگار در خیال و واقعیت غوطهورند و ذهن را برای به تصویر کشیدن آن وسوسه میکنند. تصویرهایی که مانند داستان هم واقعی هستند و هم خیالی.
غوطهور در تصور و تصویر: شازده احتجاب
تصویرسازیها از: هاله پارسازادگان
وارد دنیای شازده احتجاب که میشوی عمارت تو را باخود میبرد، انگار لایه لایه در تو نفوذ میکند و در توصیف فضا و غبار و نور غرق میشوی؛ راه گریزی نداری و در لابه لای تاریخ مسخ شده میمانی.
داستان شازده قجری و خاندان عریض و طویل مردگان، صدای زنگ ساعت و ششلول پدربزرگ دست فخرالنسا، پدر بزرگ با سبیل پرپشت در قاب عکس و ارواح سرگردان مردگان در لابهلای نور و غبار و بوی نم عمارت.
در میان کلمات که غوطهور میشوی، اهالی خانه و خاندان انگار در عمارت چرخان و شناورند. سطر به سطر نگاه به چپ و راست کشیده میشود، آدمها با داستانهایشان به عمارت میآیند و هر بار که گاه و بیگاه مراد خبر مرگشان را میآورد، روی رف طاقچه، کنج سقف یا کنار چلچراغ مینشینند و تو را تماشا میکنند؛ گویا بهجای آنکه آنها به دنیای تو بیایند، تو هستی که در دیار ارواح قدم گذاشتهای و در حال و هوای آنها شناوری.
فخری که بزک میکند، میبینی چقدر تنها و غریب است در این عمارت نمور. میگوید: «فخرالنسا خانم بود، انگشتهای کشیده داشت». طفلک جای خال روی گونه را هم بلد نیست و اشتباه میگذارد، در حالی که پیکر فخر النسا خرامان از گوشه سقف بر نقش اسلیمی قالی فرود میآید و گل میخک کنار دهانش را در گلدان گذاشته و غبار از چهره میروبد.
رمان شازده احتجاب حال دوگانهای دارد. به زیبایی در لایهای از وجودت نفوذ میکند و ذهن را پر میدهد تا جولان دهد و دنیای زندگان و مردگان را در لابهلای تاریخ تصویر نماید: قساوت و بیرحمی، درماندگی و بیماری، خان و خانبازی، رعیتی و نوکر حلقه به گوش بودن، در میان صحنههایی از چلچراغ و گچبری غبار گرفته، عمارت و دالان و آینهکاری، قاب عکسهای پر گردوغبار و غیره و غیره و غیره ….
در طول داستان دلت برای فخری که بلد نیست بخندد (حتی وقتی شازده با پر قلقلکش میدهد) میسوزد. پدرش را شازده از خانه بیرون میاندازد تا یادش نیاید که فخرالنسا نیست و دارد نقش بازی میکند. فخرالنسا زیباست، با دو طره موی رها روی پیشانی و خال گوشه لب؛ مدیر است و کتابخوان ولی برای او هم وقتی شربت سینه افاقه نمیکند و میدانی که مرده است، دل میسوزانی.
شازده بلاتکلیفت میکند، انگار آنچه تاریخ و خاندان در روزگاران برسر او آوردهاند با روح و روانت بازی میکند. درک میکنی که چرا بدخلق است و بددل، سختی کشیده و دل در گرو خاطرات از دست رفته دارد. سل به زودی او را از پا میاندازد. در جریان سیال داستان او هم غوطه میخورد در حال و هوای گرد گرفته و نمور عمارت و خاطرات…
مراد که میآید شازده میگوید: مراد باز که پیدایت شد، باز کسی مرده، هان؟
مراد: شازده جون، شازده احتجاب عمرش را داد به شما، پسر سرهنگ احتجاب نوه شازده بزرگ، خسرو…
میخوانی، میدانی که در خواب بودهای انگار ولی دلت میخواهد در خواب بمانی و در سرداب زمهریر خود را گم و گور کنی.