یک جور تاریخ خشونت، گفتوگویی با مارتین مکدونا
شوخی، خشونت و اندوه. سه عنصر مهم در دنیای نمایشهایی که مارتین مکدونا مینویسدشان. مکدونا در این مصاحبه از تغییراتی میگوید که در این دو دههای که از موفقیت اولین نمایشنامهاش گذشته، در حرفه و عقایدش به وقوع پیوسته است. مکدونا ایرلندیالاصل است اما در لندن بزرگ شده. گزارشگر آیریش تایمز ایرلند، مصاحبهاش با او را به شکل یک روایت پیوسته تنظیم کرده و آن را با اشاره به چاقویی آغاز کرده که حین مصاحبه دست مکدونا دیده. نمایشنامهنویسی که آثارش پر است از خشونتهای ناگهانی و کارتونی، با یک چاقوی میوهخوری در دست پیشبینیناپذیر به چشم میآید!
شوخی، خشونت و اندوه. سه عنصر مهم در دنیای نمایشهایی که مارتین مکدونا مینویسدشان. مکدونا در این مصاحبه از تغییراتی میگوید که در این دو دههای که از موفقیت اولین نمایشنامهاش گذشته، در حرفه و عقایدش به وقوع پیوسته است. مکدونا ایرلندیالاصل است اما در لندن بزرگ شده. گزارشگر آیریش تایمز ایرلند، مصاحبهاش با او را به شکل یک روایت پیوسته تنظیم کرده و آن را با اشاره به چاقویی آغاز کرده که حین مصاحبه دست مکدونا دیده. نمایشنامهنویسی که آثارش پر است از خشونتهای ناگهانی و کارتونی، با یک چاقوی میوهخوری در دست پیشبینیناپذیر به چشم میآید!
گفتوگویی با مارتین مکدونا، پیتر کراولی (آیریش تایمز) / ترجمه: کاجیک صافاریان
وقتی مارتین مکدونا درباره خشونت صحبت میکند و متفکرانه ابرویش را میخاراند، نمیتوانم چشمم را از چاقویی که در دستش است بردارم.
مکدونا آرام، با یک حالت جنوبِ لندنی و در حالی که با چاقو کمانهای بزرگی در هوا میکشد، میگوید: «نمیگویم عالی است، اما میتوانم بگویم که به آن داستان وفادار است.» صحبتمان دربارهی ملکه زیبایی لینِین است؛ نمایشنامهای که آغازگر ظهور سریع او در سال ۱۹۹۶ و شوکی بود که بعدها جزئی از کار او در تئاتر و پس از آن در سینما شد و حالا قرار است گروه تئاتری درویید بعد از بیست سال دوباره آن را به صحنه ببرد. میگویم به نظر عاقلانه نیست که وقتی در حال تکان دادن یک سلاح است با او وارد بحث شوم. او نگاهی به چاقو، که گوشهاش آغشته به مارمالاد صبحانه است میاندازد و میخندد و به ادامه بحث میپردازد. «شوخی همانقدر برایم مهم است که خشونت و اندوه. شوخی هم به اندازه هر چیز دیگری اهمیت دارد.»
مکدونا همه تلاشش را میکند که گفتگویمان دوستانه باشد: چالشی، سنجیده و در عین حال بیپرده. این شاید برای کسی که منتظر – یا شاید امیدوار به – دیدن نویسنده لندنی-ایرلندی جوان ۲۰ سال پیش است که مطبوعات او را از نابغه تا اراذل و اوباش لقب میدادند، ناامیدکننده باشد. مک دونا بعدها و در بیست و چند سالگیاش، در حالی که در مرکز توجه رسانههای جهان بود، یک جور موذیانه برای جلب توجه به خود با آنها همکاری میکرد. مثلاً در سال ۱۹۹۷، وقتی که گروه تئاتری درویید سهگانه او را به روی صحنه برد، این جملات را به فینتن اوتول گفت: «بودن در این موقعیت عجیب است، چون من به تئاتر میروم بدون اینکه احترام زیادی برای تئاتر قائل باشم.»
موضع او طی دو دهه به ندرت تغییر کرده است. حتی بعد از هشت نمایشنامهی به صحنه رفته – آخرینش مامورین اعدام بود که برنده چندین جایزه شد – و شروع کار فیلمسازی با فیلم کوتاهش شش لول که جایزه اسکار فیلم کوتاه را برد، و سومین و جدیدترین فیلمش با بازی فرانسیس مکدورمند به نام سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری. (افسوس که پروژه موزیکال پیشنهاد شده با همکاری تام ویتس و رابرت ویلسون به جایی نرسید).
وقتی که دوباره آن مصاحبههای قدیمی را میخوانید، به نظر میرسد مک دانا که لبریز از خشمِ جوانی بود، آخرین کسی باشد که حاضر به نمایش دوبارهی کارهای ۲۰ سال پیشش باشد. او میخندد.
میگوید: «فکر نمیکنم که این یک جور مرور آثار باشد. ما فقط این نمایشنامه را دوباره اجرا میکنیم تا در گیشه درآمدی کسب کنیم. البته، البته، یک موقعی به همین هم تن نمیدادم!»
ملکهی زیبایی لینین که یک نمایشنامه بلاتکلیف در کشوی درویید بود، توسط گری هاینس کشف شد و برای اولین بار با بازی آنا منهن فقید در نقش مگ، یک مادر پرخاشگر منفعل (پسیو-اگرسیو)، و ماری مولن در نقش دختر عذاب کشیده و آسیبدیده او، به نمایش در آمد. وقتی که تولید ستوده شده هاینس به برادوی منتقل شد هر دو بازیگر نقش اصلی و همین طور بازیگر نقش فرعی، تام مورفی فقید، برنده جایزه تونی شدند. خود هاینس هم به عنوان اولین برنده زن جایزه تونی برای کارگردانی نمایش، تاریخساز شد. نمایش در کارنامهی نویسنده و سایر عوامل آن که به همدیگر وفادار ماندند، اهمیت زیادی داشت. یک موفقیت بینالمللی تعیین کننده که اما با درگذشت منهن و مورفی، به کامشان تلخ شد.
مکدونا میگوید: «نگرش کلی، فکر آن و جایی که اینها آمدهاند، هنوز در این کار هست. ولی تندی و ناامیدی که داشتم، مشخصاً دیگر به همان شکل نیست. بگذار صریح بهت بگویم. حالا با اطمینان میگویم این کاری است که قرار است تا آخر عمرم انجام دهم: نوشتن نمایشنامه و ساختن فیلم. ولی آن زمان این کار مثل خریدن بلیط لاتاری بود ــ احتمالاً به همین خاطر زیاد مینوشتم ــ یکی از آنها ممکن بود بگیرد.»
مک دانا به شنیدن جواب رد عادت کرده بود. او میگوید: «هرچه بیشتر کارهایم رد میشدند من برای تولیدشان مصممتر میشدم. آن موقع برای تئاتر احترام زیادی قائل نبودم. دوست نداشتن تئاتر همراه شد با بهتر شدن در نوشتن. این و عصبانیتی که در مورد جنبههای خاصی از تئاتر بریتانیایی داشتم با هم در نمایشنامههایی که نوشتم ادغام شدند. آنها خشمگین بودند. این چیزها را در تئاتر بریتانیا نمیدیدم.»
مکدونا میان کارهایش دو کار را بیشتر دوست دارد. اولی مرد بالشی است، حکایتی تحریفشده درباره یک نویسنده داستانهای خشن در یک حکومت تمامیتخواه، که شبیه به یک بیانیه هنری شخصی است. با احتیاط میگوید: «من معمولاً نمیخواهم در نمایشنامه چیزی بگویم، ولی این یکی ــ مرد بالشی ــ احتمالاً تمام چیزهایی را که میخواهم یا تلاش میکنم بگویم، به شکلی شاعرانه میگوید.»
«ملکه زیبایی لینین تا ابد اثر محبوب من خواهد ماند چون فکر میکنم نمایشنامه محکمی است و وقتی درست اجرا شود غمی در انتهای آن وجود دارد که من عاشقش هستم. فکر میکنم احساسی در آن هست که در چند کار دیگرم وجود ندارد.»
تمرکز نمایشنامه بر روی زنان که در نمایشنامههای مکدونا غیر معمول است باعث تکاندهندهتر شدن فرازهای خونین آن شده است.
او میگوید فیلم جدیدش هم چیزی شبیه به همین است. «شخصیت اصلی فیلم زن است و بسیار هم قوی است، به همین دلیل برای اولین بار از زمان ملکه زیبایی لینین حس بازگشت به این موضوع را دارد. همانطور که گفتی بخشی از قضیه این است که لحظه بروز خشونت بر روی صحنه از طرف زن، بسیار شوکهکنندهتر است.» این را به مدئا نگو.
مکدونا از کارهای شوکآورش دفاع میکند. او چندی پیش که برای تماشای اجرای نمایش ستوان اینیشمور در سیدنی رفته بود، بعد از اینکه فهمید کارگردان، چند خطی از متن حذف کرده تا مبادا شائبهی نژادپرستی به وجود آید، بسیار خشمگین شد. میگوید: «اصلاً باید تعطیلش میکردم. کارگردان عزیز، اگر فکر میکنی این نمایشنامه نژادپرستانه است، اجراش نکن!» آیا علاقه دارد کارهایش را بازنگری کند؟ «نه، نه. کارهای بد همیشه بد باقی میمانند. فکر میکنم وقتی اثری دیده شد دیگر نمیشود درش بازنگری کرد. اگر آن نمایشنامه دستپخت توِ جوان نپخته است، تقصیراتش هم به گردن اوست و عیبهای کار برای همیشه همان جا باقی خواهند ماند.»
در موارد دیگر اما او تا حدی رشد کرده است. با اینکه زمانی مکدونا از تئاتر به عنوان عموزادهی بیچاره فیلم یاد کرد، امروز درک بهتری از تفاوت این دو پیدا کرده است. میگوید: «با اینکه شدیداً منتقد بخش بزرگی از چیزی که از تئاتر درک میکردم بودم، هرگز نفرت بی حد و مرزی از آن نداشتم. میخواستم تئاتر خوب کار کنم. نمیخواستم که یک نمایشنامه را بردارم و آن را به فیلم تبدیل کنم. در حقیقت، من آن قدر احترام برای تئاتر قائلم که نمیخواهم کار تئاتر انجام دهم.»
او فکر میکند که عصبانیت او از تئاتر برمیگردد به «یک فرم هنری طبقه متوسط، یا چیزی که من فرم هنری طبقه متوسط میدیدم، چیزی که من به عنوان یک شخص از طبقه کارگر ارتباطی با آن برقرار نمیکردم». آیا او هنوز آن عصبانیت را دارد؟ بعد از این سوال یک سکوت طولانی برقرار میشود.
«فکر میکنم اگر بخواهم یک نمایشنامه بنویسم هنوز همانقدر راغبم که چیز جذابی روی صحنه اتفاق بیافتد. ولی فکر نمیکنم آن خشم گذشته را داشته باشم. منظورم این است که بخشی از آن خشم هم به خاطر بیکاری و فقر بود. امروز من دیگر نه بیکارم نه فقیر. ولی هنوز بعد از دیدن یک نمایش بد همانقدر عصبانی میشوم.»
شنیدن نظراتش در مورد غیر قابل اعتماد بودن فیلم و گذرا بودن تئاتر نشان میدهد که فقط یکی از این دو فرم هنری اعتماد او را جلب کرده است. برای مثال او تمام فیلمهایش را کارگردانی میکند اما هرگز تئاتری را کارگردانی نکرده. چرا؟
«بخشی از کار کارگردان در فیلمسازی، حفاظت از نویسنده است. اگر در بروژ را داده بودم کس دیگر کارگردانی کند، دیگر آن فیلم من نبود. در حالی که ــ به جز در استرالیا ــ هیچ کس نمیتواند حتی یک خط از نمایشنامه را تغییر دهد. به همین دلیل من هرگز احساس نیاز نکردم که تئاتری را کارگردانی کنم. البته این را هم بلد نیستم که چگونه باید بازیگران را روی صحنه حرکت بدهم. حتی بعد از ۲۰ سال.»
یک نشانه دلگرم کننده، اگرچه سطحی، وجود دارد که فلسفه مکدونا در مورد تئاتر و فیلم یک جا به هم نزدیک میشوند. در عنوان نمایشنامهها و فیلمهایش. با سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری مکدونا بالاخره تکنیک خاص نامگذاری نمایشهایش را با آن ترکیبهای خاص و به یاد ماندنی عددها و نام مکانها، در فیلم هم اجرا کرد. او میگوید: «صادقانه بگویم من در همین دو سال اخیر متوجه این نکته شدم.»
نشانی اصل گفتوگو به انگلیسی:
https://www.irishtimes.com/culture/stage/martin-mcdonagh-a-history-of-violence-1.2793648