یاد باد آن روزگاران یاد باد
این مقاله را ۴ نفر پسندیده اند
زمانی که خبر بستری شدن سایه در بیمارستان رسید از دوستان جهان کتاب خواهش کردم پارتیراژهای هشتگانه زندگینامههایم را برایش بفرستند. به لطف ایشان همه رسیده بود؛ هزار افسوس که ناخوانده مانده بود. با خود گفتم بنشین و برایش بنویس. چنین کردم و میدانم که هر کلمه همزمان با نگارش رسیده و خوانده شده است. دوستی سایه و من حکایتی است قدیم و در همان حال پرفراز و نشیب. سرآغاز این دوستی سال ۱۳۳۰ است ــ یعنی درست ۷۱ سال پیش، که کمابیش یک عمر دراز است! در آن سالها (1328 – 1330) من به انگیزه شور و شوق جوانی شعر میگفتم، که نتیجهاش چاپ ۱۶ شعر بلند و کوتاه «توللیوار» بود، که در سال ۱۳۳۰ در مجموعهای به نام دریای راز در قطع جیبی به چاپ رسید. اما این کتاب کوچک ۹۶ صفحهای عمری بسیار کوتاه داشت. پنج- شش ماه پس از انتشار، در کشاکش آشوبها و زدوخوردها و بگیروببندهای خیابانی دوران ملّی شدن نفت (که معمولاً از میدان مخبرالدوله شروع میشد و در انتهای خیابان شاهآباد شدّت میگرفت و در میدان بهارستان به اوج میرسید) کیوسک گوهرخای، ناشر دریای راز و گرداننده انتشارات سپهر، را آتش زدند و آنچه از این کتاب مانده بود خاکستر شد.[1] بگذریم. چاپ همین کتاب بدفرجام سبب خیر گشت و نیکفرجامی من! نخستین برکت این کتاب راهیافتن من بود به محفل سه تن از شاعران نوپرداز و توانای عصر ــ محفل هفتگی نادر نادرپور و هوشنگ ابتهاج (سایه) و سیاوش کسرایی. باید بگویم که جواز ورود را کسرایی به من داد که در دانشکده حقوق دانشگاه تهران دوست و همکلاس و همدل و هماندیش بودیم؛ در سال ۱۳۲۹ با هم فارغالتحصیل شدیم؛ و نام مستعار «میترا» را برایم برگزید.[2] در محفل خانه نادرپور جلسات هفتگی این محفلِ چهارتنه (در سه- چهارماهی که من در ایران بودم) در خانه نادرپور تشکیل میشد. این خانه قدیمی در نبش ضلع جنوبی کوچه مشهور به «کیهان»، در جنوب غربی خیابان لالهزار قرار داشت.[3] هر پنجشنبه سر ساعت ۵ همه میآمدند جز خود صاحبخانه! ــ که اغلب در ده-پانزده دقیقه و گاهی نیمساعت تأخیر داشت. علّت این دیرآمدن همیشگی صاحبخانه نه خواب بعدازظهر بود نه دیر خوردن ناهار. یگانه علت تأخیر همیشگی و بدون استثنای صاحبخانه وسواس بیشازحدّ او بود، که از دست و رو شستن پیاپی و مکرر در مکرر آغاز میشد و به باز و بسته کردن ده- بیستباره گره کراوات ختم میگشت! (یکبار یواشکی پشت در دستشویی رفتم و لای در را آرام و بیصدا باز کردم؛ تا پنج بار آب کشیدن دستها را شمردم؛ ولی مسلّم بدانید که خیلی دیر رسیده بودم!). از سال ۱۳۳۴ دوستی سایه و نادرپور و کسرایی و من گستردهتر و نزدیکتر از جلسات هفتگی خانه نادرپور شد. آپارتمان اجارهای سایه در اول خیابان نادری در کوچه شیروانی پاتوق ما بود و چندی بعد در خانه بزرگتری که در خیابان تخت جمشید در اجاره داشت. بعضی شبها هم در باغچه- خانهای که من با مشارکت ابوالفضل و ابوالحسن نجفی به ماهی ۲۹۰ تومان در خیابان پسیان شمیران اجاره کرده بودیم جمع میشدیم. زمستانها که کرسی میگذاشتیم محفل ما گرمتر بود و گاهی تا ۲ و ۳ صبح همه میماندند، جز سایه که تنها «عیالوار» جمع بود.[4] دوره همکاری فرهنگی با سایه در سال ۱۳۴۲ من نوع تازهای از جدول کلمات متقاطع ابداع کرده و به ثبت رسانده و امتیاز انحصاری آن را گرفته بودم و قصد داشتم آن را به صورت هفتگی و با جوایز نقدی منتشر کنم. انتشار این نشریه کوچک ــ که سه لَتِ بهاصطلاح آکاردئونی به قطع جیبی بیش نبود ــ مستلزم امتیاز نشر بود که وزارت اطلاعات اشکالتراشی میکرد و سر میدواند و نمیداد. نادرپور که با جهانگیر تفضلی، وزیر اطلاعات وقت، آشنایی داشت به یاری شتافت و با هم به دفتر تفضلی رفتیم که دورادور مرا میشناخت. تفضلی به این شرط موافقت کرد که نشریه هفتگی جدول طلایی منحصر به جدول نباشد و مسائل شطرنج هم داشته باشد. من البته شطرنج بازی میکردم ولی نه در آن حدّ که بتوانم به مسائل شطرنج بپردازم. یکی دو روز بعد که مشکل خود را با دوستان در میان نهادم سایه گفته خودش از عهده این کار برمیآید، مشروط بر آنکه یک کتاب معتبر مسائل شطرنج پیدا کنیم.[5] چنین کتابی در تهران نیافتیم و من از خواهرم که در لندن بود خواهش کردم که پرسوجو کند و معروفترین کتاب مسائل شطرنج را پیدا کند و بفرستد. پس از رسیدن کتاب دلخواه، که محتوی مهمترین و معروفترین بازیهای قهرمانان بزرگ جهان بود، سایه، که نام مستعار «پَرسا» را برای خود برگزیده بود («پَر» نشانه پرهام و «سا» نشانه سایه) نخستین ستون مسائل شطرنج را در دیماه ۱۳۴۲ به شیوایی تمام بدین شرح نگاشت: تفسیر از لئوناردو باران ترجمه و تنظیم از پَرسا «این بازی که در سال ۱۸۵۱ بهوسیله آدلف آندرسن شطرنجباز بزرگ آلمانی انجام گرفته، «زوالناپذیر» نامیده شده است. تازگی و ظرافت این بازی، حتی در زمان حاضر نیز که چه برای نوآموزان و چه برای استادان، تجربه جالبی است. حمله و دفاع در این بازی بیش از آنکه یک ریزهکاری فنّی باشد به یک اثر هنری شبیه است.» همکاری سایه و من تا آخرین شماره جدول طلایی (مهرماه ۱۳۴۳) بردوام ماند. در اواخر همان سال من به مدّت هشت ماه به انگلیس و آمریکا رفتم تا برای ایجاد آرشیو ملّی ایران آموزش ببینم. پس از بازگشت چنان گرفتار تدارک مقدمات این برنامه (بهویژه تهیه لایحه تأسیس سازمان اسناد ملّی ایران و گذراندن آن از کمیسیونهای متعدد مجلس شورای ملّی و مجلس سنا گشتم) که ماهی دو سه بار بیش سایه را نمیدیدم. سرانجام در اواخر سال ۱۳۴۹ قانون به تصویب رسید و من در سمت ریاست آن سازمان ــ که هنوز وجود خارجی نیافته بود ــ کمابیش شب و روز گرفتار سازماندهی و استخدام و آموزش کارشناسان و کارکنان و تدوین آییننامههای ضروری بودم. از «حُسن اتفاق!» سایه هم در همان زمان به موسیقی ایرانی علاقهمند شده و در تلاش آن بود که راهی برای اعتلای برنامههای موسیقی رادیو ایران پیدا کند. نتیجه این تقارن مشغلههای تازه این شد که سایه از خرداد سال ۱۳۵۱ توفیق یافت عهدهدار برنامه «گلها» شود و از سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۷ تمامی برنامههای موسیقی رادیو ایران را با توانمندی کمنظیر تنظیم و مدیریت نماید. هرچند که همزمانی مدیریت سایه و من مایه دوری و «هجران» ما شد (شاید بیش از یکی دو بار در سال همدیگر را نمیدیدیم)، اما شادم از اینکه او به آرزوی بزرگ خود رسید و سرافراز شد. در تابستان ۱۳۹۲ که به دیدار سایه شتافته بودم ناگزیر شدم که نادرستی نظر او را در قرائت بیتی از حافظ متذکر شوم. اختلافنظر بالا گرفت و کمابیش منجر به قهر گردید! بیت این بود: «از این سَموم که بر طرف بوستان بگذشت/ عجب که رنگ گلی هست و بوی یاسمنی» (در اکثریت نسخهبدلهای بهاصطلاح معتبر اینگونه آمده است). سایه این بیت را بدینصورت آورده بود: «از این سَموم که برطرف بوستان بگذشت/ عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی». هرچه سعی میکردم سایه را قانع کنم که دستکم رنگ سفید یاسمن را تغییر ندهد نمیپذیرفت. ناگزیر خواستم که از اشکال گرفتن بر دو گاف پیاپی «رنگ گلی» صرفنظر کند، چون در دیوان حافظ از «برگ گل» و «برگ گلم» حداقل ده شاهد پیدا کردیم (من و استاد منوچهر انور و آقای محمود غفاری در مقالههای دوگانه «بیتی از حافظ در تندباد حوادث» در شمارههای ۵۱ و ۵۲ نقد و بررسی کتاب تهران). از جانب دیگر، نگران حال خود سایه هم بودم ــ چون زندهیاد همسرش بیمار لاعلاج بود ــ و از استاد شفیعی کدکنی ــ که در مقالهای در شماره ۵۱ نقد و بررسی کتاب از سایه به طور کامل جانبداری کرده بودند ــ و آقای دکتر میلاد عظیمی خواهش کردم به هر ترتیب که صلاح میدانند رفع دلخوری بشود. دو روز گذشت که همسرم تلفن را آورد و گفت «آقای ابتهاج». از خوشی چشمانم نمناک شد و باور کنید که در طول نگارشی این نوشته همچنان نمناک بود و نیز زمانی که به علّت نداشتن قدرت بدنی و زمینگیری در خانه ماندم و نتوانستم در مراسم تالار وحدت در گوشهای بایستم و زارزار بگریم و به سهم ناچیز خود مایه تسلّای خاطر یلدای خستگیناپذیر از پا ننشسته باشم. [1]. چنین شد که پس از بازگشت از آمریکا، در سال ۱۳۳۳، یک نسخه نیمسوخته هم از این کتاب نیافتم؛ ولی دوست شاعر، میمنتخانم میرصادقی، یک نسخه اندکی آسیبدیده را به من مرحمت کرد. [2]. از ویژگیهای اعضای این محفل این بود که هر یک با دیگری یک سال اختلاف سن داشت؛ کسرایی از همه بزرگتر بود و نادرپور از همه کوچکتر، بدینترتیب: کسرایی ۱۳۰۵، سایه ۱۳۰۶، پرهام ۱۳۰۷ و نادرپور ۱۳۰۸ (این ویژگی را اولبار سایه متذکر شد، در تابستان 1390). [3]. این همان کوچهای است که در اواسط آن باغ و خانههای اتحادیهها قرار داشت که پس از فیلمبرداری «داییجان ناپلئون» ایرج پزشکزاد، این باغ به شهرت رسید. اندکی پایینتر از کوچة کیهان «کافه لازار» (یا چیزی شبیه آن؟) بود که گاهی قبل یا بعد از جلسه محفل به آنجا میرفتیم. (این کافه از لحاظ پاتوق روشنفکران بودن، پس از «کافه فردوسیِ» خیابان اسلامبول و «کافه نادریِ» خیابان نادری در سومین مرتبه شهرت جای میگرفت. گروهی از مشتریان آن هم نویسندگان و مترجمان طرف قرارداد کتابفروشی معرفت بودند که چند قدم پایینتر بود و حقالترجمه یا حقالتألیف اکثر آنها هم چند شیشه آبلیموی مرغوب شیراز بود که در پاکتهای کاغذی قهوهای کمرنگ به همراه خود به این کافه میآوردند!). [4]. «عیالوارانی» چون شاملو و بهآذین و ایرج علیآبادی و هوشنگ پیرنظر یکی دو بار بیش به آن خانه نیامدند. آلرسول هم که متأهل نبود کمتر تا دیروقت میماند. نجفیها هم بیشترین اوقات به جمع اصفهانیها میپیوستند. [5]. سایه، روزی که یکی دو شماره این نشریه روی میزش بوده، در گفتوگوی خود با دکتر میلاد عظیمی و خانم عاطفه طیّه، در پاسخ به پرسش ایشان گفته است: «دوست قدیمی من آقای سیروس پرهام بعد از هزار سال دیروز (30/3/90) اومد اینجا و اینو برام آورد.» (پیر پرنیاناندیش، ص 1053). «بعد از هزار سال» را سایه از جهتی درست گفته است! من چند سال پیش از اقامت گزیدنش در آلمان او را ندیده بودم؛ تابستانها هم که او به ایران میآمد من برای دیدن فرزندان به خارج میرفتم. تنها یک شب، در تابستان ۱۳۷0 یا 71، به خانه ما در نیاوران آمد، که دکتر مرتضی کاخی و دکتر هرمز همایونپور هم بودند، ولی افسوس که دوست مشترک ما، روانشاد پوریخانم سلطانی، نتوانست بیاید. یاد باد آن روزگاران یاد باد
نوشتهی سیروس پرهام
منتشرشده در مجله جهان کتاب. سال بیست و هفتم. شماره 3. مرداد – شهریور 1401
جهان کتاب. سال بیست و هفتم. شماره 3. مرداد – شهریور 1401
سیروس پرهام




