گابریل گارسیا مارکز، در پنج پرده
در این یادداشت به زندگی و حرفه ادبی گابریل گارسیا مارکز در پنج پرده پرداختهایم. درباره تاثیری که او از دو نسل قبل خانواده خود گرفت و دوران نویسندگی او ملهم از تاثیرات پدربزرگ و مادربزرگش بود، درباره اولین داستانی که نوشت، آن هجده ماهی که در مکزیک صرف نوشتن «صد سال تنهایی» کرد و موفقیت بزرگ زندگی او را رقم زد، درباره علایق سیاسیاش و حاشیههای دوستی او با بزرگان دنیای سیاست بهخصوص فیدل کاسترو و در پایان پاییز زندگی او. مارکزی که زنده بود تا روایت کند.
در این یادداشت به زندگی و حرفه ادبی گابریل گارسیا مارکز در پنج پرده پرداختهایم. درباره تاثیری که او از دو نسل قبل خانواده خود گرفت و دوران نویسندگی او ملهم از تاثیرات پدربزرگ و مادربزرگش بود، درباره اولین داستانی که نوشت، آن هجده ماهی که در مکزیک صرف نوشتن «صد سال تنهایی» کرد و موفقیت بزرگ زندگی او را رقم زد، درباره علایق سیاسیاش و حاشیههای دوستی او با بزرگان دنیای سیاست بهخصوص فیدل کاسترو و در پایان پاییز زندگی او. مارکزی که زنده بود تا روایت کند.
حقیقت و جادوی درهمتنیده در آمریکای لاتین
روایت معروفی از مارکز هست که میگوید وقتی دانشجوی حقوق بود شروع به خواندن کتاب «مسخ» کافکا کرده و همان اول خوانده «یک روز که گرگور سامسا از خواب بیدار شد متوجه شد که در رختخوابش به یک سوسک غولآسا بدل شده است» و گابریل جوان با خود گفت این که شبیه حرف زدن مادربزرگم است…
گابریل گارسیا مارکز یا آنطور که دوستان و هموطنانش صدا میکردند گابو (یا گابیتو به نشانهی تحبیب) با مادربزرگ و پدربزرگش بزرگ شده بود و همیشه در مصاحبههایش به تاثیر فراوانی که آن دو روی او گذاشته بودند اشاره میکرد.
گابو شش مارس 1927 در دهکدهای کوهستانی و جنگلی در کلمبیا به نام آرکاتاکا به دنیا آمد. مادر و پدرش به جز او فرزندان زیاد دیگری داشتند. او را نسل قبلی خانواده بزرگ کرد. پدربزرگش در دو جنگ داخلی کلمبیا شرکت کرده بود و آدمی با روحیات نظامی و عقایدی آزادیخواهانه بود. مارکز آنقدر به او علاقه داشت که گفته بود بعد از مرگ او هیچ اتفاق مهم دیگری در زندگیاش نیفتاده است (یک جِلوه از اغراق خاص گابو را در همین جمله میتوانید ببینید.)
مادربزرگ اما داستانپرداز و خیالباف بود. در دنیای او فرقی بین واقعیت و افسانه نبود. چیزی که بعدها منتقدان به عنوان ویژگی اصلی دنیای ادبی گابریل گارسیا مارکز و روش فکر کردن مردمان افسونزده آمریکای لاتین تعبیر کردند. در مورد مادربزرگش گفته است:
«سالها بود که درباره شکل بیان صد سال تنهایی فکر کرده بودم، اما نمیتوانستم لحن داستان را پیدا کنم… پس از مدتها کندوکاو سرانجام فهمیدم که نزدیکترین سبک داستان باید همان سبک بیان مادربزرگم باشد، وقتی این پیرزن چیزهای عجیبوغریب و هیجانانگیز تعریف میکرد، لحنی کاملاً طبیعی داشت که شما بلافاصله باورش میکردید»
اولین داستان مارکز
نویسندهای که بعدها چنان مشهور شد که یکی از منتقدین ادبی رمانش را بعد از «سفر پیدایش» اولین کتاب ادبی خواند که همه باید آن را بخوانند و چنان موفق شد که زندگی راحتی در تمام عمر پیدا کرد و همنشین بسیاری از بزرگان دنیا بود… وقتی اولین داستانش چاپ شد چه حسی داشت؟
خودش در نیویورکر آن لحظه را وصف کرده است:
«بدون هیچ محافظی در برابر نمنم آرام باران، با عجله به خیابان رفتم، اما در کافههای حوالی کسی را نمیشناختم که سکهای به من صدقه بدهد. در آن ساعات شنبه شب هم کسی را در پانسیون پیدا نکردم به جز خانم صاحبخانه، که در واقع برابر با کسی را پیدا نکردن بود، چون پنج تا هفتصد و بیست و پنج سنتاوو برای دو ماه اجاره اتاق و غذا به او بدهکار بودم. وقتی دوباره بیرون رفتم، برای هر چیزی آماده بودم. به مردی برخوردم که از طرف مشیت الهی فرستاده شده بود: او داشت از تاکسی پیاده میشد و El Espectador را در دست داشت. یک راست از او پرسیدم که آیا آن را به من میدهد؟
بنابراین اولین داستان چاپ شدهام را با تصویرگری هرنان مرینو، طراح رسمی روزنامه خواندم. در حالی که در اتاقم پنهان شده بودم و قلبم تند تند میزد، یک نفس آن را خواندم. در هر سطر، قدرت نابودکننده چاپ را کشف میکردم. چون که هرچه من با عشق و درد بسیار به عنوان تقلیدی فروتنانه از یک نابغه جهانی ساخته بودم در نظرم به شکل مونولوگی نامفهوم و ضعیف آمد که به زحمت سه یا چهار جمله دلخوشکننده داشت. تقریباً بیست سال گذشت تا جرات کردم آن را دوباره بخوانم و نظرم آن موقع -به لطف شفقت- حتی کمتر دلپذیر بود.»

دو منتقد مشهور آن روزهای کلمبیا هردو روی خوش به نوشتهی او نشان دادند. آلوارو اسپینوسا چند روزی ناپدید شد و وقتی دوباره برگشت در کافه با گابوی جوان مواجه شد و به او گفت: «فکر میکنم میدونی خودت رو تو چه دردسری انداختی.
حالا جزو نویسندههای شناختهشده هستی و خیلی زحمت داره تا شایستهاش باشی». و ادواردو زالامه که تصمیم چاپ این داستان از نویسندهای به کلی ناشناس، یک دانشجوی گمنام حقوق که در کافهها سرگردان است، را گرفته بود با اسم مستعارش اولیس در هفتهنامه ال اسپکتادور چنین نوشته بود:
«در خیالات هر چیزی ممکن است رخ دهد، اما دانستن این که چطور مروارید عمل آمده را طبیعی، بیپیرایه و بدون فیس و افاده نشان دهیم کاری نیست که همه پسرهای بیست سالهای که تازه رابطهشان با حروف را شروع کردهاند بتوانند از پساش بر بیایند.» و بیدرنگ نتیجه گرفته بود: «در گابریل گارسیا مارکز نویسندهای جدید و قابلتوجه متولد شده است.»
نویسندهای متولد شده بود. در سن بیست سالگی، در 1947 در کلمبیای استوایی.
هجده ماه محبوس در خانه، صد سال تنهایی
گابریل گارسیا مارکز بخش عمده زندگیاش را در مکزیک گذراند. مارکز بین سالهای 1955 تا 1961 در آلمان شرقی و چند کشور اروپایی زندگی کرد و در 1961 برای زندگی به مکزیک رفت. اما هنوز کار عمده زندگی خود را به انجام نرسانده بود.
یک روز که مارکز به همراه خانوادهاش به شهر بندری آکاپولکو در مکزیک سفر میکرد؛ یک دفعه این فکر به ذهنش رسید که همانجا همه چیز را رها کند و به خانه برود و تا داستان خانواده آئورلیانو بوئندیا را که به ذهنش آمده ننویسد از خانه خارج نشود. همین کار را کرد. ماشینش را فروخت تا با پول آن چندوقت بدون شغل فقط به نوشتن بپردازد.
هجده ماه در خانه ماند و فقط نوشت و نوشت و با نسخه تایپشده «صدسال تنهایی» بیرون آمد. کتاب در سال 1967 در آرژانتین با تیراژ 8 هزار نسخه منتشر شد که همه نسخههایش به فروش رفتند و خیلی زود آوازه کتابش در تمام آمریکای لاتین پیچید. اما تنها با ترجمه آن به انگلیسی در 1970 بود که مارکز به نویسندهای جهانی بدل شد. 12 سال بعد نوبل ادبیات به او تعلق گرفت.

گابو، کاسترو، دیکتاتورها و سیاستمداران و چپها و راستهای آمریکای لاتین
آیا مارکز نویسندهای سیاسی بود؟ فارغ از جواب مثبت و منفی هرکدام از ما به این سوال، او ظاهراً اصرار داشت به سیاسی بودن. مارکز با بسیاری از بزرگان و حکومتگران دوستی داشت که بین آنها چندان پیوستگیای هم دیده نمیشود. از بیل کلینتون گرفته تا کاسترو، فرانسوا میتران رییس جمهور دهه 80 فرانسه تا عمر توریخوس دیکتاتور پاناما. اما کاسترو در این میان از همه مهمتر بود و دوستی صمیمانه بین آن دو که منجر به اظهارنظرهای مثبت مارکز درمورد حکومت انقلابی کوبا در تمام عمرش میشد روی زندگی ادبیاش هم سایه انداخت.
در 1971 پادیا شاعر انقلابی کوبایی دستگیر شد و در کانون نویسندگان کوبا به کجرویاش اعتراف کرد و این اعترافات اجباری در تمام دنیا بازتاب داشت. گروهی از مهمترین نویسندگان و روشنفکران از یوسا گرفته تا چپگراهایی مثل سارتر و دوبووار و فوئنتس و سوزان سانتاگ نامهای سرگشاده علیه این محاکمه امضا کردند و آن سوی این اعتراضها مارکز قرار گرفت که تمام قد از رژیم کاسترو دفاع میکرد.
دفاعی که منجر به مجادله قلمی طولانی بین او و سانتاگ شد، یوسا مارکز را «نشمه کاسترو» خواند و اکتاویو پاز او را فرصتطلبی دانست که به خرج دیکتاتورهای آمریکای لاتین به سخنگوی آنها در کافههای روشنفکری اروپا تبدیل شده است. در مقابل مارکز هم امضاکنندگان نامه را دسیسهپردازان بورژوا خوانده بود که از انقلاب و ضرورتهای آن و شخصیت فرهیخته دوستش کاسترو سردرنمیآورند.
بسیاری موضع چپگرایانه گابریل گارسیا مارکز -مثل اکثریت روشنفکران آمریکای لاتینی- که برخلاف آنها تا حد حمایت از به زندان انداختن نویسندگان مخالف در کوبا پیش رفته بود را ناشی از رفاقتی صمیمانه دانستهاند که برخلاف افلاطون دوستی را از حقیقت مهمتر دانسته است، برخی دیگر آن را یک فرصتطلبی منفعتجویانه دانستهاند و اما گروهی دیگر نیز اعتقاد دارند اینکه او روایتگری چیرهدست و استاد کلمات بود دلیل نمیشود که در زندگیاش بتواند غلط را از درست تشخیص دهد و اصولاً نویسنده چیزی بیش از یک استاد در روایتگری نیست.
و مارکز هم «زنده بود تا روایت کند.»
پاییز نویسنده
در سال 1999 پزشکان تشخیص دادند مارکز به سرطان غدد لنفاوی دچار شده است. همین بیماری باعث شد به فکر نوشتن خاطراتش بیفتد (که بعدها منجر به شکل گرفتن اتوبیوگرافیاش «زندهام که روایت کنم» شد) و ارتباطش را با دوستانش به حداقل برساند.
در این زمان او 72 سال داشت. برای درمان این بیماری بارها و بارها به آمریکا رفت (پیش از آن ورودش به آمریکا به خاطر حمایتش از حکومت کوبا قدغن بود) و سالها با آن جنگید. تا پنجاه سالگی روزی سه پاکت سیگار میکشید اما دیو بزرگتری در زندگیاش در راه بود و از همان جایی به بدنش رسوخ کرد که نقطه قوتش بود: حافظه!
سال 2012 خانواده مارکز از ابتلای او به آلزایمر خبر دادند. برادرش به رسانهها گفت گابو مشکل حافظه دارد و گاهی به او زنگ میزند و سوالهای بدیهی میپرسد و گریه او درمیآید چون حس میکند دارد برادرش را از دست میدهد. خود گابو گفته بود آنچه در زندگی اهمیت دارد آن چیزی نیست که برایتان اتفاق میافتد، بلکه مهم این است که چه به خاطر میآورید و چطور به یاد آورده میشوید. مارکز دوسال قبل از مرگش توان اولی (به یاد آوردن) را از دست داد اما در زندگیاش چنان فوقالعاده ظاهر شد که نسلها از پی نسلها به یاد آورده خواهد شد.
گابوی نویسنده در یک نگاه اجمالی
مهمترین آثارش «صدسال تنهایی» را در 1967، «پاییز پدرسالار» را در 1975 و «عشق در سالهای وبا» را در 1985 نوشت. در 1982 برنده جایزه نوبل شد و آخرین نوولای خود «خاطره دلبرکان غمگین من» را در 2004 منتشر کرد. و دهها فعالیت ادبی مثمرثمر دیگر.