کی جلوی تو رو گرفته؟
ما چقدر اختیار سرنوشتمان را داریم؟ اصلاً انتخابهای ما تاثیری در زندگیمان میگذارد یا باید چیزها را همانطور که هستند بپذیریم؟ این کتاب داستان سارالوییز است. دختری که در یک جزیرهی کوچک زندگی میکند، با خانوادهای که علایقش را درک نمیکنند و دوستهایی که او را نمیفهمند و یک زندگی که خودش آن را انتخاب نکرده.
یعقوب را دوست داشتم
نویسنده: کاترین پترسون
مترجم: بیتا ابراهیمی
ناشر: پیدایش
سال چاپ: ۱۳۹۵تعداد صفحات: ۲۹۱
شابک: ۹۷۸۶۰۰۲۹۶۳۷۳۴
ما چقدر اختیار سرنوشتمان را داریم؟ اصلاً انتخابهای ما تاثیری در زندگیمان میگذارد یا باید چیزها را همانطور که هستند بپذیریم؟ این کتاب داستان سارالوییز است. دختری که در یک جزیرهی کوچک زندگی میکند، با خانوادهای که علایقش را درک نمیکنند و دوستهایی که او را نمیفهمند و یک زندگی که خودش آن را انتخاب نکرده.
یعقوب را دوست داشتم
نویسنده: کاترین پترسون
مترجم: بیتا ابراهیمی
ناشر: پیدایش
سال چاپ: ۱۳۹۵تعداد صفحات: ۲۹۱
شابک: ۹۷۸۶۰۰۲۹۶۳۷۳۴
آیا ما میتوانیم زندگیمان را انتخاب کنیم یا زندگی ما از قبل تعیین شده؟ ما چقدر اختیار سرنوشتمان را داریم؟ اصلاً انتخابهای ما تاثیری در زندگیمان میگذارد یا به قول خیام، مِی خوردنمان هم از ازل معلوم بوده است؟
جبر و موضوعاتی از این قبیل، موضوعی است که ذهن فیلسوفان و دانشمندان مختلف قرنهای مختلف را مشغول کردهاند و آنقدر پیچیدهاند که شاید هنوز هم نتوان جواب قاطعانهای به این سوالها داد. اما یعقوب را دوست داشتم، بیش از آنکه مانند سایر کتابهای نوجوان دربارهی روابط بین نوجوانها و دوستی و امید باشد، دربارهی همین موضوع است. اینکه ما چقدر توانایی داریم در شرایط نامساعد، انتخاب کنیم و زندگی دیگری رقم بزنیم.
داستان این کتاب در یک جزیرهی کوچک رخ میدهد. شخصیت اصلی کتاب، سارا لوییز است. دختری که خشن و زمخت است و مانند سایر دخترها رفتار نمیکند. کتاب زیاد میخواند اما بزرگترین سرگرمیاش، شکار خرچنگ است تا شاید از این طریق به اقتصاد خانواده هم کمکی کرده باشد. برخلاف او، خواهر دوقلویش کارولین، زیباست و صدای خوبی دارد و استعدادش در موسیقی باعث شده توجهها را به خود معطوف کند.
سارا لوییز و کارولین، با این که دوقلو هستند، در دو دنیای متفاوت زندگی میکنند. سارا لوییز درونگراست و هیچ دوستی شبیه خودش ندارد. کارولین، سرخوش و دوستداشتنی است و خواهر دوقلویش را «ویز» صدا میزند، بدون اینکه متوجه نفرت خواهرش از این اسم شود. در تمام کتاب، شکاف بزرگی بین این دو خواهر دیده میشود. شاید تنها جایی که آنها به هم کمی نزدیک میشوند، زمانی است که از رادیو خبر حملهی ژاپن به آمریکا پخش میشود و دو خواهر از ترس دستهای هم را میگیرند.
تنها دوست سارا، پسر نوجوانی است به نام کال که او را در شکار خرچنگ همراهی میکند. کال، چاق و کمی هم خنگ است و درکی از رویاهای سارا ندارد. تنها نقطهی اشتراک آنها شکار خرچنگ است.
سارا، دختر خیالپردازی است که شعر میگوید و دوست دارد روزی از جزیره خارج شود و کوهها را ببیند. اما در یک جزیرهی کوچک گیر افتاده. جزیرهای با مردم مذهبی که هر کار کوچکی در آن گناهی بزرگ محسوب میشود و دخترها -آن هم به تنهایی و بدون یک مرد- توانایی دنبال کردن رویاهایشان را ندارند. سارا از نظر مردم جزیره دختر عجیبی است.
حتی خانوادهاش و بهترین دوستش کال هم حرفهای سارا را نمیفهمند و علایقش را درک نمیکنند. در عوض کارولین دختر محبوبی است که میداند در زندگی چه میخواهد و در همان جزیرهی کوچک هم روزبهروز بیشتر پیشرفت میکند.
نقطهی عطف داستان، ورود کاپیتان به جزیره است. مردی دنیا دیده که در جوانی از جزیره رفته و حالا بعد از سالها با تجربههای مختلف، به جزیرهای که در آن به دنیا آمده بود بازگشته. کاپیتان عجیب است و با بقیهی مردم جزیره فرق میکند. همین ویژگیها، سارا لوییز و کال را برای ماجراجویی به خانهی دورافتادهی کاپیتان در آن سوی جزیره میکشاند.
کاپیتان اما خیلی زود با آن دو دوست میشود. او مانند بقیهی مردم، مذهبی نیست و از چیزی نمیترسد. جوک میگوید و حتی یکشنبهها نجاری میکند. (کارهایی که مردم جزیره آن را گناه به حساب میآورند!) به زودی سارا و کال، وقت بیشتری با کاپیتان میگذرانند. اما در این میان کارولین هم به آنها اضافه میشود. سارالوییز حس میکند کارولین دارد کال و کاپیتان، تنها دوستهایش را هم از او میگیرد. اما کاری از او ساخته نیست.
بعد از توفانی بزرگ که خانهی کاپیتان را خراب میکند، کاپیتان برای مدتی به خانهی سارا و کارولین میآید. در این میان سارا عاشق کاپیتان میشود و مادربزرگش، که سختگیر و متعصب است، آیههایی از انجیل میخواند تا نشان دهد کاپیتان کافر است و شیطانی، گرچه در آخر کتاب معلوم میشود خودش در جوانی عاشق کاپیتان بوده است.
شاید بتوان گفت انجیل خواندن مادربزرگ، یکی از اتفاقهایی است که داستان را پیش میبرد. او که تنها کارش، نشستن بر روی صندلی و انجیل خواندن با صدای بلند است، کوچکترین اتفاقات را به داستانهای انجیل ربط میدهد و از آنها گناهی بزرگ پیدا میکند. وقتی که او رابطهی بین سارا و کارولین را به رابطهی یعقوب و عیسو، که آنها هم دوقلو بودند، تشبیه میکند، دنیا برای سارا تیره و تار میشود.
مادربزرگ که متوجه حس بد سارا نسبت به کارولین شده، برای او آیاتی میخواند که در آن خداوند تصمیم گرفته بود عیسو را دشمن و یعقوب را دوست داشته باشد. سارا سراغ انجیل میرود و داستان کامل را میخواند. خداوند خواسته بود تا لطفش را به یعقوب بدهد و بر برادر دیگر سخت بگیرد و به همین سادگی، یکی از آنها زندگی خوبی داشت و دیگری، قرار نبود هیچ وقت روی خوش زندگی را ببیند.
وقتی کارولین بورسیه میگیرد تا به نیویورک برود و در موسیقی تحصیل کند و کال هم از جزیره خارج میشود تا آن سوی دنیا، زندگی جدیدی را دنبال کند، سارا باور میکند که سرنوشتش از قبل تعیین شده و قرار نیست اتفاق خوبی در زندگیاش رخ دهد. او به مدرسه نمیرود و روزهایش را با شکار خرچنگ میگذراند. او ته چاه ناامیدی است. میداند یک روز شبیه مادربزرگش میشود و باید تا آخر عمر در جزیره انتظار بکشد، بدون اینکه استعداد خاصی داشته باشد یا قرار باشد با کسی شبیه خودش ازدواج کند. او در جزیره گیر افتاده و آیندهای ندارد.
با برگشتن کال از ارتش، اوضاع بدتر میشود و سارا بیشتر در لاک خودش فرو میرود. کال حالا پسر جوان و جذابی است که تجربههای زیادی دارد. سارا میفهمد در این مدت، کال و کارولین با هم در ارتباط بودند و قرار است به زودی ازدواج کنند. اما در زندگی سارا، همه چیز مثل سابق است. او بیش از پیش حس تنهایی میکند. حس کنار گذاشته شدن، مثل یک جزیرهی دورافتاده.
بالاخره اما اتفاق کوچکی سارا را تکان میدهد. روزی که کاپیتان سارا را سرزنش میکند که این جزیره برای رویاهایش کوچک است و با جملهی کلیدیاش به سارا که «کی جلوت رو گرفته؟» او را وادار میکند از جزیره بیرون برود و به دنبال زندگی جدیدی باشد.
نقطهی قوت کتاب، فضاسازی آن است. کاترین پترسون، برای نگارش این داستان، خلیج کوچک و دورافتادهای پیدا کرده و داستانش را آنجا شکل داده و از این رو توصیفاتش از جزیره، دقیق و بینظیر است. فضای این کتاب، مثل تمام شخصیتها هویت دارد و نمیتوان آن را از داستان جدا کرد.
نویسنده در این کتاب، دو نگرش متفاوت به زندگی را در مقابل هم قرار میدهد. نگرش کاپیتان و پذیرش خطرهای زندگی، و نگرش مادربزرگ سارا و ترسش از سرانجام کارها. آنگاه با دقیق شدن در شخصیت کاپیتان و نشان دادن اشتیاق او به زندگی و بیپرواییاش، به ما میگوید نتیجهی باز بودن نسبت به تغییرات و عقاید مختلف، چگونه میتواند باشد.
اما یکی از ضعفهای کتاب، ترجمهی نه چندان قوی آن است. برخی از جملهها، روان و گویا نیستند و جای خالی پانویس و توضیحات مترجم هم به چشم میخورد، توضیحاتی که بیشک فهم داستان را برای مخاطب نوجوان آسانتر میکند.
کی جلوی تو رو گرفته؟