بیرون جهیدن بیقدرتان از چنبرهی دروغ
واتسلاو هاول در جستار بلند خود «قدرت بیقدرتان» شرایط اختناق کشورش چکسلواکی در سال 1978 را ترسیم میکند. از نظر او کشورش دچار نظامی پساتوتالیتر است. یک دیکتاتوری ایدئولوژیک که در آن بیشتر از آنکه شخص یا طبقه حاکم مهم باشد، مجموعهای از آیینها اختناق را برقرار میکند. تمام جامعه در این سیستم دروغ سهیم است و بنابراین اولین کار یک نیروی آزادیخواه بیرون از زدن از این چنبره دروغ، و پیوستن به جبهه حقیقت است. هرکس، به نوبهی خود.
واتسلاو هاول در جستار بلند خود «قدرت بیقدرتان» شرایط اختناق کشورش چکسلواکی در سال 1978 را ترسیم میکند. از نظر او کشورش دچار نظامی پساتوتالیتر است. یک دیکتاتوری ایدئولوژیک که در آن بیشتر از آنکه شخص یا طبقه حاکم مهم باشد، مجموعهای از آیینها اختناق را برقرار میکند. تمام جامعه در این سیستم دروغ سهیم است و بنابراین اولین کار یک نیروی آزادیخواه بیرون از زدن از این چنبره دروغ، و پیوستن به جبهه حقیقت است. هرکس، به نوبهی خود.
مکان و زمان، چکسلواکی دهه هفتاد میلادی است در دوران سلطه رژیم کمونیستی. سبزیفروشی پشت شیشه مغازهاش اعلانی زده است با این نوشته: «کارگران جهان متحد شوید».
آیا سبزیفروش پراگی میخواسته پیامی به کارگران کشورش و سایر کشورها بفرستد؟ همه میدانند که سبزیفروش چنین قصدی نداشته. خود او نیز میداند که بقیه میدانند اینکه او چنین شعار و چنین اعلانی را پشت شیشه زده به معنی اعتقاد قلبیاش نیست. حوزه حزبی و مقامات شهری و منطقهای هم میدانند که امثال سبزیفروش از روی اعتقاد قلبی نیست که چنین چیزی را پشت شیشه مغازه میزنند. همه میدانند. اما همه چنین کاری انجام میدهند. این یک بازی است که همهی ملت در آن مشارکت دارند.
چون خودداری از چسباندن این اعلان به شیشه به معنی آن است که «من در بازی نیستم»، «من عنصر ناساز اجتماعم»، «من قصد دردسر ساختن دارم» و غیره. سبزیفروش میخواهد بیدردسر به کار و زندگیاش در دل پراگ کمونیست ادامه دهد اما برای واتسلاو هاول این مثالی است که تمام جستار خود «قدرتِ بیقدرتان» را بر آن بنا میکند. هاول مینویسد این یکی از آن هزاران کار جزئی است که برای تداوم یک زندگی نسبتاً آرام و بیدردسر، به تعبیری «همسو با جامعه» باید انجام داد. و این جانمایهی جستار اوست: باید از بازی بیرون زد.
1978
جستار بلند «قدرت بیقدرتان» نوشتاری است بسیار وابسته به زمان. هر خوانشی از آن بدون توجه به زمان انتشار و هدف نوشته شدنش، خوانشی ناقص خواهد بود. چون هاول در اینجا درمورد زمان حال حرف زده و سعی کرده حال را بفهمد و ثانیاً آینده را ببیند و برای تغییر در ساخت سیاسی جامعهاش در آینده طرح بریزد. حال و آیندهای که امروز هردو به گذشته تبدیل شدهاند و ما تنها به حکم زندگی کردن در زمانی بعد از او میتوانیم آیندهی جامعهی او را ببینیم. «قدرت بیقدرتان» در 1978 نوشته شده است.
ده سال پس از وقایع موسوم به بهار پراگ که کوتاه زمانی بعد با ورود تانکهای شوروی (و نیروهای نظامی سایر کشورهای بلوک شرق و پیمان ورشو) به سرکوبی خونین انجامید. جامعه چکسلواکی و روشنفکران آن پس از سرکوب نظامی آن جنبش اصلاحی، در یاسی همهجانبه غرق شدند. اما نخستین بارقههای امید در سال 1977 نمودار شد. وقتی یک گروه موسیقی راک به دادگاه فراخوانده شد.
اعضای گروه موسیقی راک «آدم پلاستیکیهای دنیا» آدمهای سیاسی نبودند. آنها تنها میخواستند مثل جوانان مشابه در آن سوی پرده آهنین، در کشورهای غربی، موسیقیای بنوازند که با زندگیشان به مفهومی که درکش میکردند ارتباط مستقیمی داشت. پس از سالها رخوت کامل ناراضیان فرصت پیدا کردند با حمایت از این جوانان از بیعملی بعد از سرکوب بیرون بیایند.
نتیجه اعتراضات آنها منجر شد به پاگرفتن یک اکت اعتراضی که به «منشور 77» معروف شد و همین به حرکت درآمدن است که موتور متحرکه هاول میشود برای نوشتن در مورد موقعیت آنها در بلوک شرق و راه مبارزهشان.
هاول نوشتهاش را به یان پاتوچکا تقدیم کرده است. آزادیخواهی که حین بازجویی در مارس 1977 جانش را از دست داد. آنچه هاول نوشت قرار بوده نقطه مرکزی مجلدی بشود که بیست روشنفکر از لهستان و چکسلواکی هرکدام متن هاول را بخوانند و نظرشان را در مورد آن بنویسند. طرحی که البته کامل نشد.
یک سال بعد هاول و تعدادی دیگر بازداشت شدند و دولت کمونیست چکسلواکی مرحلهای از فشار شدید بر روشنفکران را به اجرا درآورد که شامل تحت نظر قرار دادن شدید آنها، جلوگیری از بیرون دادن نوشتهها (که به شکل سامیزدات در جامعه تکثیر زیرزمینی میشد) و بستن راههای امرار معاش آنها و درهم شکستنشان از طریق تحمیل مشاغل کم درآمد و سطح پایین بود.
«قدرت بیقدرتان» در چنین شرایطی نوشته شده است. آنچه واتسلاو هاول در 1978 تصور میکرد جامعه چکسلواک در آن قرار دارد و تفکرات او درباره اینکه برای بیرون رفتن از این وضعیت آنها باید چه کنند. متن او در 1985 به انگلیسی ترجمه شد. بعد از آن بارها به انگلیسی و زبانهای دیگر دوباره منتشر شد.
هاول هم -چنان که احتمالاً بدانید- سرانجامی بسیار خوش یافت. با وزیدن نسیمهای تغییر در اروپای شرقی در سلسله انقلابات دسامبر 1989، هاول روشنفکر و نمایشنامهنویس و فعال سیاسی تبدیل به اولین رییس جمهور غیرکمونیست چکسلواکی شد و بعد از جدا شدن چک و اسلواکی از هم، اولین رییس جمهور چک هم شد و البته از معدود سیاستمدارانی شد که به میل و رغبت خود از صندلی ریاست پایین آمد و قدرت را به دیگری واگذار کرد.
بیرون زدن از دایره دروغ نظام پساتوتالیتر
برگردیم به داستانِ سبزیفروش: مثالی که هاول را تکان داد و آن را به نکته مرکزی مقالهاش تبدیل کرد. هاول حکومت کشورش را نه یک دیکتاتوری کلاسیک که یک حکومت پساتوتالیتر توصیف میکند. حکومتی که در آن شخص دیکتاتور دیگر اهمیت چندانی ندارد (شاید چون دیکتاتور اصلی جایی خارج از چکسلواکی در مسکو حکمفرمایی میکند) و مجموعهای از آداب ایدئولوژیک است که حکومت را میسازد.
چتری از دروغ که روی تمام کشور سایه افکنده و تمام شهروندان کشور زیر آن چتر زندگی میکنند و با سهیم شدن در این بازی خود سازندهی آن نظم هم هستند. هاول مینویسد: «زندگی در چنبرهی دروغ فقط زمانی نظام را برپا نگه میدارد، که امری همگانی باشد» و راهی که او نشان میدهد بیرون جهیدن فردی از این چنبرهی همگانی دروغ و پیوستن به صف حقیقت است، حتی اگر در ظاهر کاری دن کیشوتوار و بینتیجه به نظر برسد.
به این ترتیب یک دولتشهر موازی با نظامِ پساتوتالیترِ دروغمحور شکل میگیرد و نهادهای ساختهشده در اولی، دیر یا زود، بر نهادهای دومی فائق خواهند آمد.
هاول مینویسد: «در نظام پساتوتالیتر، زیستن در دایره حقیقت و واقعیت ابعادی پیدا میکند که بسی فراتر از ابعاد صرفاً وجودی (بازگشت انسانیت به ماهیت ذاتیاش)، یا ابعاد فکری (آشکار کردن واقعیت چنان که هست)، یا ابعاد اخلاقی (به دست دادن نمونهای برای دیگران) است. اگر زیستن در چنبرهی دروغ ستون اصلی نظام باشد، پس جای شگفتی ندارد که مهمترین تهدید برای آن زیستن در دایرهی حقیقت و واقعیت باشد. برای همین است که بیش از هرچیزی سرکوب میشود.» (ص 54)
اگر بخواهیم آنچه هاول نوشته است را باز هم سادهتر کنیم، او طرفدار نظریهی شروع کردن تغییر از خود برای رسیدن به تغییرات بزرگ است. که البته در درجه اول از بیرون کشیدن پای خود از بازی نظام شروع میشود. انسانِ چکسلواک اخلاقی و دگراندیش سیاسی در درجه اول باید اعلانی پشت شیشه مغازهاش نچسباند. چون او دیگر جزئی از بازی دروغ نیست.
راهحل او البته در تاریخ کشورش بدون سابقه هم نیست. سابقهی آن هم به زمانی باز میگردد که سرزمینهای چک و اسلواک بخشی از امپراتوری خاندان هاپسبورگ موسوم به امپراتوری اتریش-هنگری بودند. قومی از اقوام فراوان تابعهی این امپراتوری وینی بوداپستی. و البته در سودای به دست آوردن اعتماد به نفس و هویت قومی و ملی خود.
«توماش گاریک ماساریک یک برنامه ملی چکسلواک پیریزی کرد که مبتنی بر انگارهی «کار در مقیاس کوچک» بود. منظورش کار صادقانه و مسئولانه در حوزههای کاملاً متفاوتی از زندگی اما درون همین نظم اجتماعی موجود بود، کاری که باعث خلاقیت و اعتماد به نفس ملی بشود. ماساریک معتقد بود یگانه نقطهی شروع برای رسیدن به یک سرنوشت ملی محترمانهتر خود انسانها هستند.» (ص 94)
بنابراین راهحل او راهحلی بومی نیز بود. همچنین راهحلی با مرزبندی واضح با راهحلهای خشونتبار نیز. تا جایی که هاول را معمولاً با لوترکینگ و ماندلا مقایسه میکنند (از جمله بیل کلینتون چنین توصیفی از او کرده بود هرچند نادیده گرفته بود که ماندلای متقدم از رهبران حزبی بود که به بمبگذاری معتقد بودند و اساساً ماندلا به همین دلیل به زندان افتاد و در زندان بود که عقاید بعدیاش شکل گرفت) او خشونت را فقط به وقتی منحصر میدانست که جامعه در موقعیتهای خطیری است مثل زمان جنگ یا زمانی که جامعه در تلاطمهای بسیار آشکار قرار دارد.
جا دارد در مورد تزهای عدم خشونت هاولی بیشتر بحث شود. هاول خشونت را از این جهت هم رد میکرد که شهروندان عادی جامعه با مشاهده خشونت به سمت نظام پساتوتالیتر حتی مایلتر میشوند چون لااقل وضعی شبهقانونی و امن در آن مییابند و نظام هم به این ترتیب دستاویزی قابل قبول برای سرکوب دگراندیشان مییابد (چنان که عمدتاً اتهاماتی مثل تروریسم را به دگراندیشان بلوک شرق میچسباندند).
اما در عین حال خاطرنشان میکند که «بگذارید به یاد بیاوریم که یکی از عوامل مهیا شدن زمینههای جنگ جهانی دوم همان صلحطلبی کورکورانه اروپاییها بود» (ص 113) صلحطلبیای که از سوی نازیها به بزدلی و عقبنشینی تعبیر شد (و شاید چنین هم بود) و آنها را پله پله جلو آورد و یکی از این پلهها هم همین پراگ بود که آلمانها پیش از شروع جنگ تسخیرش کردند. مسلماً هاول روز تسخیر شهرش را به یاد میآورده.
در جستار بلند واتسلاو هاول نشانههایی هست مبنی بر اینکه او بیشتر از نظریهپردازی صرف و خارج از ظرف تاریخی، به رویدادهای عینی زمان و زمانهاش چشم دارد. وقتی از عدم خشونت میگوید از نظر دور نمیدارد که همین دست به سلاح نبردن بود که به آلمان نازی زمان برای تجاوز داد.
وقتی از مقاومت فرد فرد دگراندیشان بیرون از بازی نظام و ساخت نهادهای موازی میگوید این نکته را از نظر دور نمیدارد که این تنها یکی از راههای تغییر است و گاه ممکن است (و حتی بیشتر احتمال دارد) تغییر از مجراهای دیگری حادث شود؛ مثلاً تغییرات اتمسفر بینالمللی. و یازده سال بعد واقعاً هم چنین شد.
بدون اینکه بخواهیم آن تجمعات پرشور و تاریخی در میدانهای مرکزی شهرهای اروپای شرقی که حتی یادآوریشان نفس را در سینه حبس میکند نادیده بگیریم، شرط انصاف آن است که بدانیم تغییر در کرملین و سیاستهای متفاوت گورباچف بود که دیکتاتورچههای کشورهای اروپای شرقی را گیج و متردد و زمینگیر کرد و تودههای ناراضی -اول در آلمان شرقی و بعد در پراگ و باقی شهرها- را تشجیع کرد به حضور در میدانها و اعتراضات چندصدهزارنفرهای که سقوط بلوک شرق را رقم زد.
این درسِ جستارِ هاول است. او به جامعه خودش، به تاریخش و مقتضیات زمانش رجوع کرد. نسخهای که او برای چکسلواکی داد، نسخهای نیست که حتی در همه اروپای شرقی (مثلاً در رومانی) قابل تطبیق باشد چه برسد به امروز و خاورمیانه و کشورهای دیگر.
هاول در زیر سلطه حکومت پساتوتالیتری زندگی کرد که گرچه کنترل پلیسی کاملی بر شهروندان اعمال میکرد اما از فرم و شکل غربی (از دادگاهها گرفته تا لزوم در اختیار داشتن وکیل) تبعیت میکرد. در جامعهای زندگی کرد که همه شهروندان باید با رعایت دقیق آیین و آداب کمونیستی در کار پیشرفت میکردند. او نه اختناق استالینی به چشم دیده بود، نه بدویت و وحشیگری استبداد خاورمیانهای و نه جامعهای که با تقسیم رانت بین هواداران خود آنها را راضی نگه میدارد و موقعیت اقتصادی و فرهنگی مخالفینش را پیوسته تضعیف میکند تا جایی که دمشان را روی کولشان بگذارند و بروند.
اساساً در چکسلواکی که او به چشم دید، مهاجرت معنا نداشت چون مرزها به شدت محافظت میشد و معدودی مثل کوندرا یا سولژنیتسین که فرار کردند یا از کشور رانده شدند یک استثنا بودند. بنابراین باید ضمن خواندن دقیق جستار او، به این مساله فکر کرد که همانطور که هاول به جامعهاش نگاه کرد و تفسیر خود را ارائه داد و بر مبنای تفسیرش راهحل ارائه کرد، ما هم باید به جای اقتباس به جامعه و زمان خود بنگریم.
یک دیدگاه در “بیرون جهیدن بیقدرتان از چنبرهی دروغ”
مقاله جالب و به جایی بود. خوندن کتابش برای هر فردی با ریشه خاورمیانه لازمه.