خاطراتی که م.فرزانه از صادق هدایت به یاد میآورد
آشنایی با صادق هدایت (قسمت اول: آنچه صادق هدایت به من گفت) در واقع جلد اول این کتاب است و به تمامی توصیف دیدارهای م. فرزانه است با صادق هدایت. قسمت دوم یا جلد دوم کتاب با عنوان فرعی «صادق هدایت چه میگفت» سبک و سیاق متفاوتی دارد و عمدتاً شامل تحلیل نوشتههای هدایت و بهخصوص بوف کور است و نقد چند کتابی که دیگران دربارهی هدایت نوشتهاند. این نوشته دربارهی قسمت اول کتاب است. شرح دیدارهای مصطفی فرزانهی نوجوان و جوان با هدایت ابتدا در تهران و سپس در پاریس در دههی آخر عمر هدایت.
آشنایی با صادق هدایت (قسمت اول: آنچه صادق هدایت به من گفت) در واقع جلد اول این کتاب است و به تمامی توصیف دیدارهای م. فرزانه است با صادق هدایت. قسمت دوم یا جلد دوم کتاب با عنوان فرعی «صادق هدایت چه میگفت» سبک و سیاق متفاوتی دارد و عمدتاً شامل تحلیل نوشتههای هدایت و بهخصوص بوف کور است و نقد چند کتابی که دیگران دربارهی هدایت نوشتهاند. این نوشته دربارهی قسمت اول کتاب است. شرح دیدارهای مصطفی فرزانهی نوجوان و جوان با هدایت ابتدا در تهران و سپس در پاریس در دههی آخر عمر هدایت.
این هم پدیدهای است که با مرگ یک نویسنده کنجکاوی نسبت به آثار او اوج میگیرد و کتابهایش بیشتر خوانده میشود ــ دست کم تا مدتی. ماه گذشته مصطفی فرزانه در ۹۲ سالگی در پاریس از دنیا رفت و من هم مثل بسیاری، گویی انگیزهی قویتری پیدا کردم معروفترین کتاب او آشنایی با صادق هدایت را که همیشه میخواستم بخوانم به دست بگیرم و این بار حقیقتاً بخوانم. و چه کتاب جذابی!
آشنایی با صادق هدایت (قسمت اول: آنچه صادق هدایت به من گفت) در واقع جلد اول این کتاب است و به تمامی توصیف دیدارهای م. فرزانه است با صادق هدایت. قسمت دوم یا جلد دوم کتاب با عنوان فرعی «صادق هدایت چه میگفت» سبک و سیاق متفاوتی دارد و عمدتاً شامل تحلیل نوشتههای هدایت و بهخصوص بوف کور است و نقد چند کتابی که دیگران دربارهی هدایت نوشتهاند.
این نوشته دربارهی قسمت اول کتاب است. شرح دیدارهای مصطفی فرزانهی نوجوان و جوان با هدایت ابتدا در تهران و سپس در پاریس در دههی آخر عمر هدایت یعنی دههی ۱۳۲۰ شمسی (هدایت در سال ۱۳۳۰ خودکشی کرد).
چیزی که کتاب را جالب میکند فاصلهی سنی هدایت و راوی کتاب مصطفی فرزانه است. در زمان آشنایی آنها، مصطفی فرزانه نوجوانی دبیرستانی است و علاقهمند کتاب و ادبیات و زبان و فرهنگ فرانسه، که توسط معلمانش در دبیرستان البرز با هدایت که نویسندهای است دیگر جاافتاده و مشهور (هرچند خودش گاهی میگوید کسی نمیشناسدش و گاه شهرت خود را ناشی از توطئهی م. مینوی و دیگران با رادیو بیبیسی میداند) که بیستوهشت سال از این نوجوان بزرگتر است (صادق هدایت متولد ۱۲۸۱ است و م. فرزانه متولد ۱۳۰۸). دیدن هدایت از چشم نوجوانی که به تدریج به عنوان یک سرمشق به او مینگرد جالب است، نوجوانی که اما مرید سرسپردهای نیست که هرچه هدایت میگوید را بیچونوچرا بپذیرد، پرسش میکند ــ گاهی پرسشهای خصوصی ــ و هدایت انگار از عشق این نوجوان به کتاب و فرهنگ و ادبیات لذت میبرد و با وجود اینکه هرگز علاقهاش را به زبان نمیآورد، اما به پرسشهای او پاسخ میدهد و سفرهی دلش را پیش او باز میکند و دانستههایش را دربارهی فرهنگ فرانسه و غرب در اختیار او میگذارد.
کتابی است حدود چهارصدصفحهای که صد صفحهی آخر آن در پاریس میگذرد. این صد صفحه از جهاتی بخش جذابتر کتاب است چرا که به توصیف وضعیت هدایت در آخرین ماههای زندگیاش میپردازد و ساختاری داستانگونه دارد. م. فرزانه اساساً کاری نمیکند جز توصیف دیدارهایش با هدایت، جاهایی که با هم رفتهاند و وقتهایی که او را از دور دیده است. هدایت در این روزها حواسپرت است، دلش دیگر به هیچ کاری نمیرود، راجع به مرگ بیشتر حرف میزند، مرتب هتل عوض میکند و ویزایش را دو هفته یک بار تمدید میکند و … کتاب شرح دقیقی از این دیدارهاست و حرفهای هدایت طی آنها. و به گمان من بدون اینکه تحلیل دقیقی از انگیزههای خودکشی او به دست بدهد، خواننده را در موقعیتی قرار میدهد تا حال و روز او را که شخصیت اصلی این داستان واقعی است، بهتر درک کند و دلایل خودکشی او را آن طور که خودش میخواهد، تحلیل کند (خود فرزانه در قسمت دوم کتاب تحلیل خودش را دارد).
بسیاری از دیدارهای هدایت و فرزانه پرسه در خیابانهای پاریس و اطراف پاریس است، شهری که هدایت در جوانی هم مدتی در آن زندگی کرده است و هرجا میروند خاطراتی از آن دارد. جالب است که اما که این پاریس هم دیگر او را ارضا نمیکند. یک بار میگوید «پاریس دیگر آن پاریسی نیست که من میشناختم. باید گفت که پاریسیها خیلی جدی شدهاند.» (ص ۳۲۹)
یک بار هم پس از آنکه به پانسیونی سر میزنند که هدایت در جوانی مدتی در آن زندگی کرده و میبینند زنوشوهری که صاحب پانسیون بودند دیگر آنجا نیستند، هدایت حسابی حالش گرفته میشود و بعد:
از کوچه شیبداری گذشتیم و رسیدیم به زیر یک پل سنگی که از زیرش خیابان آسفالتهای میگذشت. هدایت مدتی به گوشهوکنار آنجا خیره شد:
ــ آن سکو زیر پل را میبینی؟ سکویی بود پهن و بلند که در واقع حامل پایهی پل بود. اینجا محل قولوقرارهای من با معشوقهام بود. از ترس ننه و باباش که نمیخواستند دخترشان به چنگ یک شرقی وحشی بیفتد، غروبها دزدکی به اینجا میآمدیم.
و بیدرنگ نگاهش را برگرداند و لحنش عوض شد:
ــ بس است! ولش! دارد غروب میشود. برگردیم پاریس … (ص ۳۴۴)
در ادامه فرزانه میپرسد: «آقای هدایت آیا شما واقعاً با یک نفر دختر فرانسوی دوست بودهاید؟» و وقتی جواب مثبت میگیرد از او میپرسد که پس چرا به ادبیات فرانسه ایراد میگرفتید که پر از عشق و عاشقی است. هدایت توضیح میدهد و از جمله میگوید «مطالب دیگری هم در زندگی هست». اما اضافه میکند «بالاتر از عشق چیزی وجود ندارد.» (ص ۳۴۷) وجود عشقی رمانتیک و «اثیری» و ارضانشده در زندگی گذشتهی هدایت جاهای دیگر کتاب هم خود را نشان میدهد.
در یکی از پرسهزنیها هدایت میگوید: «کمکم هر وجب شهر چیزهایی به یادت بیاورد که در هر کنجش دچار دلهره بشوی … » (ص ۳۵۹)
در ص ۳۶۳ کتاب متوجه میشویم که هدایت از دکتری گواهی طبی میگیرد برای تمدید ویزایش؛ گواهی برای بیماریهایی که ندارد. میگوید:
«آنچه را از امراض روحی خوانده و شنیده بودم به خودم بستم و بالاخره یک تصدیق جدی ازش گرفتم که حالا باید فریدون هویدا به دکتر بدیع سفارت بدهد مهر بزند و بفرستم تهران … بله کار ما به اینجا کشیده. کم ناخوشیم، باید خودمان را به ناخوشی هم بزنیم.»
حالا تصور کنید این گواهی به دست محقق امروزی بیفتد به عنوان سندی بر بیماریهای روحی هدایت.
هدایت مدتی هر روز به دیدن دوستش شهید نورایی میرود که در بستر بیماری و در آستانهی مرگ است و از این دیدارها سخت عصبانی است. میگوید:
«این شهید نورایی پدرم را در آورده … مثل هند جگرخوار … مگر مردن انقدر سخت است که این موجود در حال تجزیه این جور خودش را به زندگی میچسباند؟ انگار نه انگار که موجودات دیگر با هزار بدبختی، ناخوشی و بیپولی و هزار پیسی هم هستند که روی زمین میلولند. او یک فکر بیشتر ندارد: خودش و خودش و خودش. هی از شاشش بگو، هی از دل و روده و کلیه خودش بگو … چه ننه من غریبی در میآورد! نصیب نشود.» (ص ۳۷۵)
گفتنی است که شهید نورایی از دوستان نزدیک هدایت است و هدایت به او علاقه دارد. این برخورد هم بیان کلافهگی اوست و هم نگاهش به مرگ. آدم چرا باید به این زندگی بچسبد؟ و شاید دلیلی برای خودکشی؟

جای دیگر هدایت از باغ وحش تعریف میکند. «برو باغوحش، تماشا دارد …. برعکس آدمها … بهار است و جانورها بچهدار شدهاند … چه خبر بود!» (ص ۳۷۵)
دربارهی سیرک میگوید بچهها سیرک را دوست دارند چون آدم حسابیاند. او هم مثل بیشتر کسانی که از آدم بزرگها ناامید میشوند به بچهها و حیوانات به عنوان بدیل مینگرد. درباره سیرک میگوید:
«سیرک کنایه از چرخوفلک است. توی یک چادر بستهی گرد، تمام اتفاقاتی که در عالم میافتد جمع است، تمام اعمالی را که آدمیزاد میان دشت و کوه و یا با حیوانات میکند آنجا میبینی …» (ص ۴۰۸)
این حرفهایش نیز گویای حال او هستند:
جانم به لبم رسیده از ویزابازی و این مسائل مضحک (ص ۴۱۰)
میخواهد هفتاد سال سیاه چیز ننویسم. مرده شور ببرند! عقم مینشیند که دست به قلم ببرم، به زبان این رجالهها چیز بنویسم …. یک مشت بیشرف …. یک خط هم نباید بماند. / دربارهی پاره کردن نوشتههایش (ص ۳۸۳)
چند صفحه مانده به پایان کتاب شاهد این گفتوگو هستیم: فرزانه که نگران حال هدایت است بالاخره به زبان میآید:
ــ آقای هدایت این حرفها چیست؟ نوشتههایتان را دیروز پاره کردید و دور ریختید، میزتان را خواسته بودید بفروشید، حوصله دیدن سیرک و حیوانات را ندارید، دسته عینکتان شکسته تعمیر نمیکنید. راستش را بگویید، منظورتان چیست؟ چه شده؟
برای اولین بار من به او تشر زده بودم …. و موثر افتاد. …
هدایت در پاسخ از جمله میگوید: «آدم که تو گه بغلتد بهبه و چهچه ندارد…. »
قدری به تفصیل تکههایی از کتاب را نقل کردم تا ببینید کتاب ساختاری رمانمانند دارد. این دیالوگ آخری در واقع جمعبندی همهی چیزهایی است که راوی پیشتر دیده و شرح داده است: شکستن دسته عینک، پاره کردن نوشتهها، ترک سیرک و …
اما یک سوال مهم. چطور نویسنده همهی اینها را به این دقت یادش مانده است؟ آخر م. فرزانه این کتاب را در سال ۱۳۶۷ یعنی سیوهفت سال بعد از خودکشی هدایت نوشته است. کلیات دیدارها و مکانها یک چیزی، اما دیالوگها چی؟ مثلاً به همان دیالوگ گلهی هدایت از شهید نورایی توجه کنید. بسیار شکیل است و خوب نوشته شده است … به گمانم جز ارتباطی کلی با مضمون حرف هدایت نمیتواند داشته باشد بعد از سیوهفت سال.
جالب است که این پرسش برای خود فرزانه هم مطرح شده و در همان صفحات اولیه کتاب سعی کرده است به آن پاسخ دهد.
در توضیح او دو نکتهی قابلتوجه وجود دارد. او میگوید که بلافاصله بعد از مرگ هدایت شرح دو تا از آخرین دیدارهایش را با او نوشته که در مجلات کبوتر صلح و سخن چاپ شده است. اینها که در زمانی نزدیک به رویدادها نوشته شدهاند باید نقش مهمی در تثبیت رویدادها در ذهن فرزانه بازی کرده باشند. علاوه بر این، او توضیح میدهد که در رمانی که با عنوان چار درد نوشته نیز روایتی داستانی از صادق هدایت به دست داده است (صص ۲۱ و ۲۲ قسمت دوم). به گمانم این روایت داستانی هم باید در شکل دادن به آنچه از هدایت در یاد فرزانه مانده نقش مهمی بازی کرده باشد و بخصوص ساختار مبتنی بر توصیف رویدادهای بیرونی نوشته متاثر از آن باشد. علاوه بر اینها خود فرزانه تحلیلی از خودکشی هدایت دارد که در انتخاب رویدادهایی که نقل کرده قطعاً آن رویدادهایی را به یاد آورده که تحلیل خودش را تائید میکنند.
خود م. فرزانه چنین جمعبندی میکند:
تصمیم گرفتم که در نهایت صداقت آنچه را از هدایت به یاد دارم به زبان فارسی … بنویسم.
گفتم در نهایت صداقت و نه در کمال واقعیت. زیرا در طول چند سال آشنایی با هدایت هرگز جریان ملاقاتهایمان را کتباً یادداشت نکردم تا بعداً به شکل روزنامهی شخصی به کار ببرم ــ جز یک بار و آن هم در روز اول آوریل ۱۹۵۱ یعنی نه روز قبل از خودکشی او بود.
با وصف این، خاطراتی را که نقل میکنم به قدری در ذهنم روشن و زنده است که انگاری همین دیروز اتفاق افتاده. شاید آنها را در این سالهای دراز مثل آتش زیر خاکستر برای روز مبادا نگهداری کرده بود؟
نمیدانم! (ص ۲۳)