چه جور جادهای دلخواه توست؟
در جاده کتابیست که نویسندهاش جک کرواک را برای همیشه از گمنامی درآورد، شهرتی که او را به سوی مرگی زودهنگام در ۴۷ سالگی سوق دارد. همچین در جاده داستان نسلیست که ما آن را به عنوان نسل بیت میشناسیم. یک روایت دیوانهوار از سفرهای دستهجمعی گروهی جوان عاصی، دستهای از آدمهایی که ظاهراً به اصول و اخلاقی پایبند نیستند، دله دزدی میکنند، مفت سواری میکنند، رفیق خوب یا عاشق خوبی هم نیستند. اما در تحلیل نهایی به نظر میرسد این خودِ زندگیست. در واقع استعارهای از در راه بودن است. اینکه زندگی چه چیزهایی از ما میگیرد و ما را تبدیل به چه موجودات وحشتناکی میکند اما شیفتهشدن بر آن اجتنابناپذیر است.
در جاده
نویسنده: جک کرواک
مترجم: یاشین آزادبیگی
ناشر: کولهپشتی
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۴۹۶
در جاده کتابیست که نویسندهاش جک کرواک را برای همیشه از گمنامی درآورد، شهرتی که او را به سوی مرگی زودهنگام در ۴۷ سالگی سوق دارد. همچین در جاده داستان نسلیست که ما آن را به عنوان نسل بیت میشناسیم. یک روایت دیوانهوار از سفرهای دستهجمعی گروهی جوان عاصی، دستهای از آدمهایی که ظاهراً به اصول و اخلاقی پایبند نیستند، دله دزدی میکنند، مفت سواری میکنند، رفیق خوب یا عاشق خوبی هم نیستند. اما در تحلیل نهایی به نظر میرسد این خودِ زندگیست. در واقع استعارهای از در راه بودن است. اینکه زندگی چه چیزهایی از ما میگیرد و ما را تبدیل به چه موجودات وحشتناکی میکند اما شیفتهشدن بر آن اجتنابناپذیر است.
در جاده
نویسنده: جک کرواک
مترجم: یاشین آزادبیگی
ناشر: کولهپشتی
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۴۹۶
جک کرواک در سال ۱۹۲۲ در ماساچوست آمریکا به دنیا آمد. او یک کانادایی-فرانسوی بود که زبان انگلیسی را برای اولین بار در مدرسه آموخت و تحصیلاتش را در رشتهی فوتبال در دانشگاه کلمبیا پی گرفت؛ جایی که در آنجا با هم قطارانش نیل کسیدی، ویلیام اس باروز، لوسین کار و آلن گینزبرگ آشنا شد. افرادی که با علایق نسبتاً مشترک دور هم جمع شدند و شاید بتوان مهمترین ویژگی آنها را در یک چیز خلاصه کرد: شورشی بودن.
جک کرواک در اواخردههی چهل میلادی کتابی به نام شهر و شهرستان منتشر کرد که چیز چشمگیر و خارج از عرف داستاننویسی معیار نداشت. زندگی ادبی و سبکی او با انتشار رمان درجاده در سال ۱۹۵۷ آغاز میشود.
سبکی از نوشتار که آن را الگوی اصلی جنبش بیت مینامند. او در یکی از نامههایش که در سال ۱۹۵۱ به دوستش نیل کسیدی نوشته است، از رمانی میگوید که در مورد خود و دوستش و جاده نوشته است آن هم در ۱۲۵ هزار کلمه و در کاغذی بلند و طومار مانند، چرا که یادآور جاده است. همچنین در آنجا از سبک تند و فیالبداههی خود در نگارش این رمان حرف میزند درست مانند جاده که سریع است.
رمان جاده در یک فرم آزاد سفرهای سرخوشانهی چند جوان سفیدپوست در سرتاسر آمریکا را روایت میکند؛ جوانانی بیپول که عاشق زندگی، زیبایی، موسیقی جاز، رابطه جنسی، مواد مخدر، سرعت و عرفان هستند.۱ آنها هر چیزی که به نوعی مربوط به سنت آمریکایی و ارزشهای آن است را تحقیر میکنند؛ نقشهی راه، وام مسکن، کار اداری، بازنشستگی و همهی برنامههایی که در جامعه مقبولاند و تبلیغ میشوند. این کتاب به عنوان یکی از کلاسیکهای ادبیات آمریکا در ضدفرهنگ ادبی آمریکا شناخته شده است.
شخصیتهای اصلی کتاب سل پارادایز و دین موریتانی، جوانانی بیپروا و با سری داغ هستند که برای خودشناسی و تجربه دست به سفری از شرق آمریکا به غرب آن میزنند. سل پارادایز راوی داستان، در واقع خود جک کرواک و دوستش دین، نیل کسیدی است. در ابتدای این رمان اتوبیوگرافیک، سل به معرفی شخصیت دین و چگونگی آشنایی با او میپردازد.
دین پسری یک لاقبا و آواره، با چهرهای خوش فرم و وجودی عاصی است. بیشتر زندگیاش را با ولگردی در جادهها و دارالتأدیب گذرانده است. مادر ندارد و پدرش به جرم قتل در زندان است. به طریقی با بچههای دانشگاه بُر میخورد و از آنها میخواهد به او نویسندگی یاد بدهند. وجود پر رمز و راز و زندگی عجیب غریب دین، حلقهی رفقای دانشگاهی را نسبت به او کنجکاو میکند. با او رفیق میشوند و زندگی تازهی سل آغاز میشود: زندگی در جاده.
سبکی از زندگی او که با موسیقی جز و همیشه در راه بودن، در هم آمیخته و نتیجهاش میشود سبک خاص او در نوشتن. «در این موقع از سال ۱۹۴۷، موسیقی پرشور و جَز غوغایی دیوونهوار رو در سرتاسر آمریکا به راه انداخته بود. برَوبَچ با آهنگی ملالآور در لوپ مینواختن. چون جَز، تو حال و هوایی خاص، مابِین دورهای که مایلز دیویس شروع شد، گیر کرده بود.
و وقتی نشستم اونجا و به همون آوای نشاطآوری که جَز با خودش آورده تا به همهمون تقدیم کنه گوش دادم، به همهی دوستهام که از این سرِ سرزمین تا اون سرِش پخش و پلا بودن فکر کردم. اینکه چطور اونها هم توی خیابونهای فرعی بزرگ در جوش و خروشی دیوانهوار هستن و هی به اینور و اونور میپرن، و برای اولینبار در تمام زندگیم، بعد از ظهر روز بعد رفتم طرف غرب.» (ص۱۵)
سل در یک تابستان به هوای دیدن رفقایش، از نیویورک راهی دنور میشود، با پنجاه دلاری که از عمهاش قرض میگیرد سفری پر از مفتسواری و گرسنگی آغاز میکند؛ در بیشتر راه پولش را صرف خرید آبجو و کیکبستنی میکند که به قول خودش بهش قوت بدهند.
از شرق آمریکا به طرف غرب یعنی اوکلاهما از مناظر طبیعی بسیاری میگذرد، مزارع، کارگران فصلی، سیاهانی که مشغول کار روی مزارع پنبهاند و رودخانهها: «اینجا بود که برای اولینبار در زندگیم محبوبهی عزیزم، رود میسیسیپی رو دیدم که با هرم تابستون خشک شده و آبش فروکش کرده بود و خودش هم به شدت بوی گند میداد. همون بوی گندی که از لاشهی دستنخوردهی آمریکا به مشام میرسه.» (ص ۳۶)
او با مفت سواری بر پشت وانتها، کامیونها، سواری و هر وسیلهای که حاضر شود به او سواری دهد خودش را سرانجام به دنور میرساند. برخلاف تصورش رفقایش آنقدری هم جمعشان جمع نیست. دین موریتانی و کارلو مارکس (که در واقع همان آلن گینزبرگ است) سرشان با برنامههای جنونآمیز خودشان مشغول است، هر شب مصرف بنزدرین و تا ساعت ۶ صبح بیوقفه حرف زدن برای اینکه بتوانند ذهنشان را به هم متصل کنند و به یکجور تلهپاتی دائمی دست بیابند.
پس از یک دوره از زندگی بیبرنامه، شلوغ و پر از مهمانی، بارهای جَز، بیپولی و به استخدام موقتی نیروی پلیس در آمدن و… وقت برگشتن به نیویورک میرسد. جایی که سل باز به درس و مشق و نوشتنش باز میگردد. اما این روند سفرها همچنان در رمان ادامه پیدا میکند.
داستان، شخصیتهای فرعی بسیار دارد. پیگیری همهی آنها کمی گیجکننده است و شبیه به یک بازی است در خط روایی داستان.
نوعی که نویسنده از آنها حرف میزند و از مواجهه با آنها میگوید مثل این است که داری با یکی حرف میزنی و یکهو یادت به کس دیگری میافتد که در همین زمینه با او ماجرایی داشتهای و حالا قصد داری قصهی او را بگویی؛ آدمهایی که در شهرهای مختلف با آنها آشنا میشود، دوستانی که آنها را دار و دستهاش میخواند، دخترهایی که سر راه با آنها آشنا میشود، زنان زندگی دین و…
اما دین موریتانی شخصیت اصلی این رمان و پای ثابت سفرهایی است که سل پاراردایز انجام میدهد. دین موریتانی شخصیتی حقهباز و کلاّش دارد، با زنها جوری رفتار میکند انگار ماشینی هستند برای ارضاء نیازهای موقتی او، هر چه که باشد جنسی، نیاز به همراه داشتن یا محبت. رفیق خوبی هم نیست.
حرف زدنش تند و سریع است، سری نترس دارد و بی هیچ واهمهای میزند به دل چیزها. سل پارادایز بارها به حدی از دست او آزرده میشود که با خودش میگوید تمام شد. اما همیشه یک سفر بعدی هم در راه است. یک جور رابطهی مرید و مرادی.
سل پارادایز هیچ وقت از وسوسهی زدن به جاده با دین رهایی ندارد. در یکی از سفرها بعد از رسیدن به سانفرانسیکو، دین موریتانی سل و دختری که با آنها همسفر است و دوست خودش هم است را از ماشین پیاده میکند و میگوید به زودی میآیم سر وقتتان. دختر و سل هیچ کدام یک پاپاسی هم ته جیبشان نیست. یکی دو روزی در شهر غریبه با هم سر میکنند تا دختر هم میگذارد و میرود؛ سل توی خیابانها میگردد و از پیادهروها آشغال سیگار جمع میکند.
«جوونتر از اون بودم که بدونم چه بلایی به سرم اومده. از جلوی پنجره، بوی تمام غذاهای سانفرانسیسکو رو حس کردم. اونطرفتر، کافههایی با غذاهایی دریایی به چشم میخورد که کیکهای فنجونیش داغِداغ بودن. و حتی سبدهای اون کیکها هم برای خوردن به قدر کافی مناسب بودن، کافههایی که منوهاشون با تمام خوردنیها و غذاهای نرم و لطیف جلوه میکردن.
منوهایی که انگار توی آبگوشتهای داغ فرو رفته بودن و بعد حسابی با روغن سرخ شده بودن و اونها هم برای خورده شدن به قدر کافی مناسب بودن. کافیه پولکهای ماهی آبی رنگ رو روی منوی غذاهای دریایی نشونم بدی تا اون منو رو بخورم؛ بذار بوی کرهی قالبی و چنگکهای خرچنگ دراز رو حس کنم.»
به هرحال سر و کلهی دین بالاخره پیدا میشود. آنها سفرشان را ادامه میدهند و در فصلی دیگر این بار به جای غرب به طرف جنوب میروند؛ مکزیک. روایت سفر به مکزیک که در مقایسه با آمریکا بدوی و معصومانه و بکر به نظر میرسد، عبور از سرزمینهای خشک و بعد جنگلهای استوایی و حشرات عجیب غریبش، انواع عنکبوتها، سنجاقکهایی که دو برابر یک پرندهاند و… بخش انتهایی رمان و یکی از خواندنیترینهای آن است.
یکی از قسمتها به وصف گذراندن یک روز و شب در جنگل میگذرد و نیش خوردن از هزاران حشرهی ریز و درشت؛ «تیشرتها و شلوارهاشون درست مثل خود من خیس خون بود» (ص ۴۹۶) آنها بین خودشان تصمیم میگیرند لباسشان را تا انتهای مسیر عوض نکنند تا این بوی عجیبی که از خون حشرات روی لباسشان مانده از بین نرود و بتوانند آن را به خاطر بسپارند. در انتهای این سفر دین موریتانی، بار دیگر سل پارادایز را در حالی که در تب و هذیان میسوزد تنها میگذارد و به نیویورک برمیگردد.
در یک نگاه کلی، این رمان جادهای که اولین در نوع خودش است (و بعدها الهام بخش آثار داستانی و سینمایی بسیاری شد) صرفاً داستان چند نفر جوان عاطل و باطل به نظر میرسد که آن هم احتمالاً بیشتر برای سفیدپوستان آمریکایی ممکن است جذاب باشد. اول اینکه داستان پر است از اسم مکانها و شهر و مسیرهای راه. خوانندهی ناآشنا احتمالاً مجبور است بارها و بارها با دقت به نقشهی آمریکا نگاه کند و آن را به خاطر بسپارد تا درکی از حال و هوایی که جک کرواک از آن حرف میزند داشته باشد.
دوم اینکه خواننده احتمالاً لازم است آشنایی کلی با موسیقی جَز و فرهنگ دههی چهل و پنجاه آمریکای پس از جنگ جهانی دوم داشته باشد. از طرفی این نکاتی که ممکن است داستان را برای خوانندهی غیر غربی، ناآشنا و سختخوان کند، دقیقاً همان دلایلی هستند که باعث میشود که این کتاب به عنوان یک رمان کلاسیک در مبدا شناخته شود که به نوعی آوایی یا به تعبیر نسل بیت، نعره و زوزهای از روح زمانه باشد.
با این حساب چرا مخاطب فارسی باید چنین کتابی را بخواند؛ شاید به دلیل نظریهی ریزورمی ژیل دلوز فیلسوف فرانسوی که معتقد است، فرهنگ و هنر مانند گیاهان ریزورمدار که ساقههاشان در خاک است، با یکدیگر پیوند دارند. با پایان هر تفکری، تفکر دیگری آغاز میشود و شبکهای چند وجهی از تفکرات و فرهنگها خلق میکند که اگر در جایی مثل آمریکا پایان یافته باشد در جایی مثل ایران آغاز خواهد شد.
در جاده، روایتی آزاد و سرشار از اندوه و زیباییست. غمی که ناشی از نژادپرستی، هراس از همجنسگرایی، جنسیتزدگی و فروپاشی روانِ آدمهاست. با یک زبان تصویری فیالبداهه که زیباشناسی نوینی در نوشتن خلق میکند، نوشتاری که شبیه به تپیدن ضربان قلب میماند و شتابی که میگیرد مثل خوانندهی موسیقی جَز است که جوری برای ادای یک ریتم نفس میگیرد گویی دیگر نفسش بالا نخواهد آمد؛ بیوقفه و ناگهان یک ضربه و تپیدن آرام.
برای جک کرواک در واقع بیانی از بودن در جاده و رانندگی است که خود جاده هم به نوعی معنی دیگر فلسفهی زندگی است. «میتونستم صدای خروشی وصفناپذیر رو بشنوم که در گوشهام نبود بلکه در هر جایی حضور داشت و هیچ ارتباطی هم با هیچ صدایی نداشت.
فهمیدم تا همین حالا، بارها و بارها مرده بودم و دوباره زنده شده بودم، اما چیزی به خاطر نداشتم، چون مراحل دگرگونی، از حیات به مرگ و بازگشتی دوباره از مرگ به حیات، مراحلی به شدت ساده و شبحگون هستن، کنشی جادویی به سمت هیچ، مثل خفتن و میلیونها بار بیدار شدن، بی قیدیای محض و جهلی عمیق نسبت به اون. فهمیدم صرفاً به خاطر ثبات یه ذهن ذاتیه که این امواج ملایم مرگ و تولد به جریان میافتن. مثل حرکت باد بر لایهی ناب و صاف آینهشکلِ آب.» (ص ۲۶۰)
این اثر در ایران بارها ترجمه شده است، یکی از ترجمههای معروف آن با عنوان در راه از احسان نوروزی است که نشر چشمه چاپ کرده است، در این یادداشت من از ترجمهی یاشین آزادبیگی استفاده کردهام که در نگاه کلی به نظرم هر دو تا اندازهای در درآوردن زبان غریزی و محاورهای کرواک موفق عمل کردهاند.
اما نکتهای که مخاطب باید برای خواندن این اثر در نظر بگیرد این است که بهتر است این اثر به زبان اصلی خوانده شود تا به درک درستتری از آنچه به عنوان زبان کرواک و فضای داستانی آن معروف است برسد، به خصوص فضای داستان چنین چیزی را ایجاب میکند، چرا که با اثری رو به رو هستیم که در زمانهی خود حتی در غرب هم زیاده از حد بیپروا و تند است و در ایران با توجه به ممیزی، فضاسازیهای بسیار و حتی میتوان گفت بنمایهی داستان از دست رفته است.
گفتنیست که در ترجمهی آزادبیگی در ابتدا و انتهای کتاب دو مقالهی مفصل در مورد این کتاب و جنبش بیت به قلم گراهام گرین و شان اُهاگان آمده است که هر کدام در جای خود خواندنی هستند. همچنین از جک کرواک آثار دیگری نیز به فارسی ترجمه شدهاند که ولگردهای دارما ترجمهی فرید قدمی یکی از آنها است.
#نسل_بیت
چه جور جادهای دلخواه توست؟
- Nicky Marsh، Britannica Magazine، On The Road