چرا نمیخندی؟
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
بزودیبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
کتابراه 30book انتشارات آگاه ایران کتاب طاقچه فیدیبواولین واکنش هر کسی بعد از منتشر شدن خبر شاید این بوده که: «بعد از نُه تا کتاب، دیوید سداریس هنوز حرف تازهای برای گفتن داره؟» کالیپسو روایتی است از وضعیت سلامتی آدمها، مرگشان و جنون جمعیشان. در این کتاب همه چیز مهیج است، درست مثل اقامت کوتاه خانوادهی سداریس در جنوب آمریکا که مصادف شد با ترور مارتین لوترکینگ و باز شدن چشمشان به روی حقایق. ولی اگر هنوز هم به دنبال یک جواب سرراست برای سوال میگردید باید بگویم بله، دیوید سداریس هنوز هم پادشاه طنز است.
کالیپسو
نویسنده: دیوید سداریس
مترجم: رضا اسکندی آذر
ناشر: سنگ
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۷
تعداد صفحات: ۲۳۰
شابک: ۹۷۸۶۲۲۹۹۹۳۶۳۷
اولین واکنش هر کسی بعد از منتشر شدن خبر شاید این بوده که: «بعد از نُه تا کتاب، دیوید سداریس هنوز حرف تازهای برای گفتن داره؟» کالیپسو روایتی است از وضعیت سلامتی آدمها، مرگشان و جنون جمعیشان. در این کتاب همه چیز مهیج است، درست مثل اقامت کوتاه خانوادهی سداریس در جنوب آمریکا که مصادف شد با ترور مارتین لوترکینگ و باز شدن چشمشان به روی حقایق. ولی اگر هنوز هم به دنبال یک جواب سرراست برای سوال میگردید باید بگویم بله، دیوید سداریس هنوز هم پادشاه طنز است.
کالیپسو
نویسنده: دیوید سداریس
مترجم: رضا اسکندی آذر
ناشر: سنگ
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۷
تعداد صفحات: ۲۳۰
شابک: ۹۷۸۶۲۲۹۹۹۳۶۳۷
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
بزودیبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
کتابراه 30book انتشارات آگاه ایران کتاب طاقچه فیدیبو
دیوید سداریس سال ۱۹۵۶ در نیویورک به دنیا آمد. اولین حضورش، به عنوان یک نویسنده، در انظار عموم، به دسامبر سال ۱۹۹۲ برمیگردد. در NPR داستانی را در مورد تجربیات یک جن از حضور در مراسم کریسمس خواند به نام «خاطرات سانتالند».
از آن زمان به بعد دیگر خیلی از مردم جهان نه تنها دیوید سداریس، که خانوادهاش را هم به خوبی میشناسند. از مادر جذاب و باهوشش که در سال ۱۹۹۱ از دنیا رفته و پدر مرتجعش که کارمند IBM بوده و حالا میتواند خیلی راحت به چشمهای دیوید خیره شود، لبخند بزند و بگوید: «اجازه بدهید این بار را من به یک آمریکایی رای بدهم»، تا خواهر و برادرش که در واقع نیروی محرکهی پشت نوشتههای او هستند و شریک زندگیاش؛ هیو.
حالا بعد از ۲۵ سال نویسندگی و نوشتن ۹ کتاب پرفروش و محبوب در بیشتر بازارهای کتاب، سداریس دست به کار بزرگتری زده است: انتشار خاطرات خانوادگیاش؛ کالیپسو پنجرهای است به روی خانوادهی پراکندهای که تنها فرصتشان برای با هم بودن کلبهای ساحلی است با نمایی نه چندان جذاب که دیوید در توصیفش میگوید: «خیلی راحت میشود تصور کرد که مهندس معمار بعد از اتمام طراحیاش داد زده مامان!
کارم تموم شد! حالا میتونم تلویزیون تماشا کنم؟»؛ اما در عوض دارای منظرهای فوقالعاده رو به اقیانوس؛ و همین باعث شده که دیوید و هیو برای تحقق رویاهایشان بخرندش: «خیلی دوست دارم جایی داشته باشم که از لحاظ تئوری متعلق به همه، اما عملاً مال خودم باشد.
جایی که مثل خاک کشور بیطرف است اما نه کاملاً؛ به این معنا که اگر کسی تابلویی روی دیوارش نصب کند که باب میلم نباشد، میتوانم برش دارم و بگویم بیا در این مورد تجدیدنظر کنیم اما خودم میتوانم هر چی دلم خواست روی دیوار نصب کنم.
جوانتر که بودم به خودم گفتم یک روز یک ویلای ساحلی برای خودم میخرم و همه اجازه دارند ازش استفاده کنند، البته مادامی که از قوانین سختگیرانهام پیروی کنند و یادشان نرود که مدام ازم تشکر کنند.» سداریسها به بهانههای مختلف در خانهی ساحلی جمع میشوند، از جشن شکرگزاری تا تعطیلات کریسمس. شبیه محفلی شده است برای اینکه دور هم کارتبازی کنند، کنار هم در ساحل بنشینند و آفتاب بگیرند یا حتی میعادگاهی برای تقدیم کردن غدهی چربی دیوید به لاکپشتی در همان حوالی.
حتی برای خانهشان اسمی را هم انتخاب کردهاند: دریاکنار! مراسم انتخاب اسم در یک فستفود و حین گاز زدن به ساندویچهای همبرگر برگزار شد. در مقابلِ پیشنهاد دیوید برای انتخاب عنوانی که با اسم خانههای همسایه همخوانی داشته باشد، پدر جواب داده بود: «اوه! مزخرفه! همخونی؟ ما که اهل همخونی و این مهملات نیستیم! ما اصلاً اهل این حرفا نیستیم.»
راز درخشش نوشتههای دیوید سداریس در همین است: ذات او! انگار که در حین خواندن داستانهایش هالهای از او ذهن ما را دربربگیرد، مسحورمان کند و از آن به بعد منطق دیوید تبدیل به منطق خود ما میشود:
«غدهی اندازه تخممرغ را به ده قسمت تکه کرده بودم، چرب و خونابهای بود، یک تکه را انداختم طرف خشمگینترین لاکپشتِ گازگیر از جمع پنجتاییشان که اطراف ستونهای پل ازدحام کرده بودند و لاکپشته با لذت فراوان خوردش.»
شاید دیوید خودش را، یا حداقل بخشی از وجودش را در آن لاکپشت میدید: کمی عجیب، کمی هم آسیبدیده. اما به هر حال شاهلیر زمینهایش را به شما میبخشد و دیوید سداریس غدهی چربیاش را.
کالیپسو بدون هیچ پردهپوشی، شما را با تمام آنچه که ممکن است در یک خانواده معمولی رخ بدهد روبهرو میکند: صمیمیتها، جذابیتها، بیماریها و حتی شر و ابتذالها. تجربیاتی که هر کسی میتواند در زندگی خود احساسش کند.
مثل پروتکلهای رفتاری توافق شدهی بین دیوید و هیو برای زمانهایی که مهمانی در خانهی آنها اقامت دارد: «به هیو یادآوری میکنم که طی مدت اقامت مهمانها من و او نقش یک زوج همخانهی عالی را بازی میکنیم. این یعنی نه از بگومگو خبری هست و نه از ساز مخالف زدن با یکدیگر. مثلاً اگر من نشسته باشم پشت میز آشپزخانه و او پشت سرم ایستاده باشد باید دستش را بگذارد روی شانهام، جایی که اگر یک دزد دریایی بودم طوطیام جا خوش میکرد.»
در همان صفحات ابتدایی کتاب دیوید ما را بیواسطهتر از همیشه به جهان خود دعوت میکند: «تنها مزیتی که در میانسالی میبینم این است که اگر شانس یارت باشد یک اتاق مهمان گیرت میآید. حالا دیگر خطاب به مهمانهایم میگویم: دنبالم بیایید لطفاً. بله. موهایم هم دارد خاکستری و تُنُک میشود. بله، واشر ابزار دفع ادرارم هم بفهمینفهمی پوسیده و نیاز به تعویض دارد – تا مدتها بعد از آنکه زیپم را توی دستشویی بالا میکشم چکه میکند. اما؟
اما در عوض بنده دو اتاق مهمان دارم.» اما آنچه کتاب را از سایر نوشتههای سداریس متمایز میکند سایههایی است که بر آن افکنده شده: پیری و مرگ؛ که همچون امواجی که به ساحل اقیانوس میرسند، خانواده را در برگرفته است. انگار هر چه زندگی پیشتر میرود و تراژدیها بیشتر میشوند چیزهایی که نمیتوانی از آن چشم بدزدی و با خنده نگاهشان کنی هم بیشتر خواهند شد.
کالیپسو کتابی سردتر، غمانگیزتر و در عین حال جادوییتر از سایر کتابهای سداریس است. میخواهد به شما نشان دهد که در پشت توهمِ صمیمیتها چه اهرمهایی جا خوش کردهاند. در همین گیر و دارهاست که رسیدنِ خبر خودکشی خواهرش تیفانی پژواکی میشود از روشی که اخبار بد وارد زندگی آدمیزاد میشوند: به یکباره، بدون آن که اصلاً انتظارش را داشته باشی. «خب.
آدم انتظار مردن والدینش را دارد اما خواهر و برادر؟ تیفانی در مقایسه با اغلب چهلونه سالهها یا حتی اغلب چهلونه ماههها داراییِ چندانی نداشت. البته یک وصیتنامه از خودش به جا گذاشت. در وصیتنامهاش به طور قانونی اعلام کرد که خانوادهاش نه حقِ داشتن جسدش را دارند و نه حقِ شرکت در مراسمش را.
به قول مادر خدابیامرزم: چیزیه که باید قبولش کنیم.» اینطور به نظر میرسد که مرگ تیفانی علاوه بر اینکه به عنوان برادر بر او تاثیر زیادی گذاشته، به عنوان یک نویسندهی طنز هم چیزی را در وجود او سست کرده که باعث میشود هر از چند گاهی مسیر را برگردد و مفاهیمی را که خیلی هم طنز نیست وارد نوشتههایش کند.
حالا دیگر میتواند به پیر شدن بپردازد و یک به یک از خسارات غمانگیزی که زندگی به ناچار و با گذر زمان بر ما وارد میکند پرده بردارد: «مادرم کسی بود که همهی ما را کنار هم نگه میداشت. بعد از فوتش شبیه یک مشت خاک خیسخورده شدیم که تکههایش از هم جدا میشود و هیچکس نیست که با فشاری برشان گرداند کنار هم.»
با وجود این تغییرات در سبک نوشتن، دیوید سداریس هنوز هم صاحب ژانر خودش است. این یعنی شما قبل از باز کردن کتاب جدیدش هم میدانید که داستانهایش را دوست دارید یا نه؟ حتی اگر موضوع، در میان گذاشتن ایدهی راهاندازی یک کلاس آموزش زبان انگلیسی با الهام گرفتن از تجربیات فرودگاهیِ مسافرتهایش بین امرالد نیویورک و ساسکس انگلستان باشد:
«چند سال قبل در فرودگاه یک قهوه سفارش دادم. آقای جوان پشت کانتر پرسید: همراهش یه شیرینی هم میل دارید؟ گفتم من خجالت نکشیدم قهوهم رو سفارش بدم. پس حالا چی باعث میشه فکر کنید اگه مثلاً یه شیرینی پنجه خرسی دلم بخواد، روم نشه بهتون بگم؟ دوستمان شانهای جنباند و گفت: شیرینی دانمارکی هم داریم. عمل زورچپان کردن اقلامِ بیشتر به شما فروش به عُنف نام دارد و یکی از آن پدیدههایی است که وقتی متوجهش میشوی دیگر نمیتوانی متوجهش نشوی.»
یا خاطراتِ رفاقتش با روباهی به نام کارول: «هیچ حسی بهتر از این نیست که موجودی که در بهترین حالت ازت میترسد و در بدترین حالت قصد خوردنت را دارد به شکلی متفاوت از بقیه باهات رفتار کند.» حتی در میان گذاشتن احساساتش با شما وقتی متوجه شد گربهی خیانتکارش زندگی دومی دارد، برای خانوادهی دومی دلبری میکند و نام دومی هم دارد: کالیپسو: «بدتر از همه این که گربههه آنها را دقیقاً به اندازه خودت دوست دارد – که میشود اندازهی صفر. این یعنی کل رابطه زاییدهی توهمات خودت بوده.»
در کالیپسو دو موضوع محوری به دفعات تکرار میشوند. یکی که مرگ است و دیگری فقط کمی جذابتر از آن. دونالد ترامپ. دیوید میگوید انتخاب شدن دونالد ترامپ به عنوان رییسجمهور ایالات متحده یکی از دلایلی است که باعث شده احساس افسردگی کند و مدام منتظر و امیدوار باشد که شورای انتخابات سرعقل بیاید و بگوید «نمیتوانیم اجازه بدهیم همچین اتفاقی بیفته».
اولین تیر را یک راننده تاکسی در مسیر حرکت به سمت فرودگاه به قلبش زده بود. میگوید: «خیلی نادر است که یک راننده آشکارا از سیاست حرف بزند و نادرتر این که خودش سر صحبت را باز کند [چیزی که برای ما ایرانیان سختتر از تصور نوشیدن چای عصرگاهی با کدخدای یکی از روستاهای دورافتادهی مریخ است!]…
اما وقتی از کنار تابلوی تبلیغاتی ترامپ رد شدیم گفت: به نظرم واسه آدمهایی مثل ما، یعنی سفیدپوستهایی به سن و سال ما، اگه کمک لازم داشته باشیم، منظورم مسکن و کوپن و غذا و اینجور چیزهاست، ترامپ هوامون رو داره.» و خب در هواپیما هم وضعیت ایدهآلی در انتظارش نبود.
یکی از مسافرها همانطور که داشته با مشت میکوبیده روی درِ جاچمدانیِ بالای سرش با صدای بلند گفته: اینم شده عین طرح بیمهی اوباما، درب و داغون! و همه زدهاند زیر خنده. حدس میزنید واکنش دیوید چه بوده؟ «چهرههایشان را نگاه کردم و به خاطر سپردم تا حواسم باشد در صورت بروز وضعیت اضطراری کمکشان نکنم مسیر خروج را پیدا کنند.
با خودم گفتم شماها! از این به بعد تنهایید؛ خودتون هستین و خودتون!» بدتر از همهی اینها زمانی بود که خواست در پاسخ ایمیلِ با مضمون ضدترامپِ دوست قدیمیاش شوخی متفاوتی بکند در حالی که تخمین نمیزد نتیجهاش اینقدر مصیبتبار باشد: «لین بلاکم کرده! آن هم بعد از سیوهشت سال رفاقت. نگرانم که به همه بگوید من طرفدار ترامپ هستم. خبر پخش شود و تا صبح نابود شدهام. توی اتاق ِتاریک به خودم میگویم: ولی اون ایمیل یه شوخی بود. یه شوخیِ خیلی خیلی وحشتناک.»
در کالیپسو با راستگوترین حالت دیوید سداریس مواجه میشوید. صراحت و صداقتی که نه فقط به خودش، به شما هم کمک میکند در معرض هر آنچه که واقعاً هستید قرار بگیرید. روایت دیوید از آخرین دیدارش با تیفانی، تقریباً چهار سال پیش از مرگش، آنقدر حیرتانگیز است که ممکن است حین خواندن چند باری به عقب برگردید تا مطمئن شوید این جزئیات وحشتناک را درست خواندهاید.
با این حال کتاب همچنان تصویری زیبا از یک خانواده است. خانواده، به معنی افرادی ناقص و پر از ایراد که همهی تلاش خود را برای دوست داشتن همدیگر میکنند: « همان چیزی را بهم گفتند که دلم میخواست بشنوم، چیزی که وجدانم را آرام کند و باعث شود حس کنم من هم از درون با بقیه فرقی ندارم. همیشه همین کار را برایم کردهاند…خانوادهام را میگویم. برای همین است که همیشه برمیگردم سراغشان.»
سداریس در سال ۲۰۰۱ برندهی جایزهی طنز آمریکایی Thurber شد و در همان سال مجلهی Times به او لقب بهترین کمدین سال را داد؛ در سال ۲۰۰۸ هم دانشگاه بینگامتون به او مدرک دکتری افتخاری اعطا کرد. روی نوشتههای دیوید سداریس میتوان اسامی مختلفی گذاشت: خاطرات روزمره، مقالات کوتاه طنز یا… . در هر صورت کتابهای او با تیراژ میلیونی در همه جای جهان فروش میروند، تورهای کتابخوانیاش با استقبال باشکوه طرفدارانش برگزار میشوند و حضورش در برنامههای تلویزیونی، رادیویی و پادکستها تضمینی است برای جذب مخاطب.
کالیپسو را بدون اینکه نگران نتایج و عواقب انتخابتان باشید به دست بگیرید، بخوانید و تصور کنید دیوید هر بار با شنیدن صدای خندهی هیو، که داشت نسخهی ابتدایی کتاب را غلطگیری میکرد، میپرسید: به چی میخندی؟ و کافی بود پنج دقیقه صدای خندههایش را نشنود تا با تمام وجود داد بزند: چرا نمیخندی؟