پینوکیوی اصلی در مورد دروغ گفتن چه میگوید؟
نویسندهی متن پیش رو، کلنسی مارتین (Clancy Martin) است؛ فیلسوف، رماننویس و مقالهنویس معروف کانادایی. او که خود در کودکی و نوجوانی، طرفدار پینوکیو نبود، حتی در جایی گفته است که فکر کردن به داستان پینوکیو هم او را آزار میداد. با این حال، گوشه ای از مشهورترین کتاب خود، یعنی عشق و دروغ (Love and Lies) را به بررسی ماجراهای پینوکیو و افکار کلودی اختصاص داده است. این یادداشت کلنسی مارتین که در نیویورکر چاپ شده است بخشی است از همان کتاب.
(مترجم)
(مترجم)
نویسندهی متن پیش رو، کلنسی مارتین (Clancy Martin) است؛ فیلسوف، رماننویس و مقالهنویس معروف کانادایی. او که خود در کودکی و نوجوانی، طرفدار پینوکیو نبود، حتی در جایی گفته است که فکر کردن به داستان پینوکیو هم او را آزار میداد. با این حال، گوشه ای از مشهورترین کتاب خود، یعنی عشق و دروغ (Love and Lies) را به بررسی ماجراهای پینوکیو و افکار کلودی اختصاص داده است. این یادداشت کلنسی مارتین که در نیویورکر چاپ شده است بخشی است از همان کتاب.
ماجراهای پینوکیو را کارلو کولودی در فاصلهی سالهای 1881 تا 1883 میلادی نوشت. داستان در مورد عروسکی چوبی است که دوست دارد به پسربچهای واقعی تبدیل شود. شخصیتِ کودکی که در این داستان با آن مواجه خواهید شد، کاملاً برخلاف شخصیت کودک ایدهآلِ ژان ژاک روسوست! پینوکیو شیطنتها و رفتارهای خاص خود را داشت. از زمانی که هنوز یک قطعه چوب بود، با ژپتو، صاحبش، درگیر میشد. از همان بدو تولد، کارهای زشت زیادی از او سر میزد. مثلاً صاحبش را مسخره و حتی از او فرار میکرد.
شاید با خودتان بگویید: چه بد! اما در واقع، او درست مثل یک کودک دو ساله رفتار میکند. تمامی عادات بدش هم مثل عادات بدِ بقیهی بچههای جهان است. راستش را بخواهید، احساس میکنم که کلودی در زمان شکل دادن به شخصیت پینوکیو، نیمنگاهی هم به افکار روسو داشته است.
در جایی از داستان، جیرجیرک خردمند صد ساله از پینوکیوی درمانده پرسید: چرا میخواهی از خانه فرار کنی؟ جواب پینوکیو خیلی جالب بود. او گفت: «من رو به زور به مدرسه میفرستن. با عشق یا اجبار، وادار به درس خوندن میشم. با اطمینان بهت میگم که من هیچ علاقهای به یادگیری ندارم. برای من سرگرمکنندهتر اینه که دنبال پروانهها بدوم. از درختا بالا برم و پرندههای کوچیک رو از لونهشون بیارم بیرون.» احتمالاً کلودی جزو آن دسته از افراد است که معتقدند پسر جوانی که تحصیلات سنتی را ادامه ندهد، به مرور سرکشتر و بدذاتتر میشود و درست مثل یک الاغ رشد خواهد کرد.
اولین دروغ
شاید عجیب به نظر برسد، اما اولین دروغِ واقعی این قصه را پینوکیو نگفت. هر چند، تقریباً به محض اینکه توانست صحبت کند، شروع به خیالپردازی کرد. اما اولین دروغِ واقعی داستان، توسط ژپتو گفته شد. او کت خود را برای خرید کتاب مدرسهی پینوکیو فروخت. اما گفت آن را فروخت چون خیلی گرم بوده است. (این یک نمونه از دروغهای کلاسیک پدرانه است. دروغی است که با نیت خوب گفته میشود. دروغی که احتمالاً هم بودا تاییدش میکند و هم افلاطون!) جالب اینجاست که پینوکیو میفهمد پدر ژپتو دقیقاً چرا این کار را کرده است. پس دستان خود را به دور گردن پیرمرد حلقه کرد و او را بوسید و بوسید و بوسید!
میتوان ادعا کرد که پینوکیو ذات خوب و مهربانی دارد. از هوش کافی برخوردار است و درک میکند که چرا ژپتو به او دروغ گفته است. پینوکیو هیچ شکی ندارد که ژپتو این کار را از روی مهربانی انجام داده است. اگر با این دید به ماجرا نگاه کنیم، پرده از دلیل رفتارهای ناپسند او برداریم. عروسک چوبی، هنوز راه و رسم این دنیا را نیاموخته است. درست به همین دلیل هم روباه و گربه میتوانند به راحتی او را وسوسه کنند.
حقیقت زنده
بهتر است قبل از پرداختن به ادامهی داستان پینوکیو، نظریهی حقیقت زنده (The Living Truth)، از دیتریش بنهوفر را مرور کنیم. این فیلسوف آلمانی میگوید: سادهلوحانه، مغلطهآمیز و حتی خطرناک است اگر فکر کنیم که همیشه با گفتن حقیقت، میتوانیم منظورمان را به درستی منتقل کنیم. البته که همهی ما در زندگی و به دلایلی احتمالاً اخلاقی، دروغ میگوییم؛ آن هم دروغهای ساده! ما در زندگیمان گاه حرفهایی میزنیم که به معنای واقعی کلمه حقیقت ندارند؛ این حرفها همان دروغهای واقعیِ ما هستند.
حالا بیایید به حرفی که ژپتو به پینوکیو زد برگردیم. فرض کنید پیرمرد به پینوکیو میگفت: کتم را فروختم تا بتوانم برای تو کتاب درسی بخرم! احتمالاً چیزی که پینوکیو برداشت میکرد، این بود: ببین به خاطر تو چه فداکاری بزرگی از خود نشان دادم! در عوض، با گفتن این دروغ، انگار میخواست به پینوکیو بگوید که آن کت در مقابل کتاب مدرسهی تو، برای من هیچ اهمیتی نداشت. پس نمیخواهم بابت این اتفاق احساس شرمساری کنی. این مثال بسیار خوبی برای تعریف نظریهی حقیقت زنده است.
گاهی اوقات، معانی مهمتری در ارتباطات ما نهفته هستند. معناهایی که نمیتوانیم به طور دقیق آن ها را منتقل کنیم. بسیاری از داستانهایی که برای فرزندانمان میگوییم هم از همین نوع هستند. بابانوئل نمونهی بارز آن است. ما باید از خودمان به عنوان والدین و یا انسانهایی بالغ بپرسیم که فرزند من، عشق من، پدر من، مادر من سعی دارد چه چیزی را به من گوشزد کند؟ چند داستان را به همین شیوه برای من تعریف کرده است؟ آن دروغها برای گمراه کردن من بودهاند؟ یا برای اینکه نمیتوانستند نکتهای را صراحتاً با من درمیان بگذارند؟ این ماجرا ممکن است باعث ایجاد سوتفاهم شود یا به من آسیب برساند؟
اولین دروغ واقعی پینوکیو
پینوکیو اولین دروغ واقعی زندگیش را تا پیش از آن که روباه و گربه فریبش دهند، بر زبان نیاورده بود. بعد از آن ماجرا بود که فهمید گاهی اوقات گفتن حقیقت، ممکن است آدم را به دردسر بیندازد. یادتان میآید که پری مهربان از پینوکیو خواست ماجرای بدبیاریهایش را تعریف کند؟ او گفت که چطور روباه و گربه یکی از سکههای طلایش را دزدیدهاند. حتی شرح داد که چطور به دست آدمکشها افتاده است. اما همین که پری پرسید پس بقیهی سکههایت کجا هستند؟ به تته پته افتاد. در نهایت گفت: گمشان کردم. در حالی که دروغ میگفت؛ آنها در جیبش بودند.
هرچند که این دروغ، خیلی هم غیرمنطقی به نظر نمیرسد! صداقتهای پیشین پینوکیو، او را به سمت فریب خوردن سوق داده بودند. پس بعید نیست که بخواهد راه دیگری را هم امتحان کند. با این وجود، هر بار که دروغ میگوید، دماغ چوبیاش به طرز غیرمعمولی رشد میکند! این بار، به اندازهی دو بند انگشت رشد کرد. اما وقتی که ناچار شد برای لاپوشانی دروغ اولش، دروغ دیگری هم بگوید، دیگر کار از کنترل خارج شد. بینیاش به طرز غیرقابل تحملی بزرگ شده بود. به قدری که حتی نمیتوانست به سوی خانه بدود تا شرمساری عمیق خود را پنهان کند. و در تمام این لحظهها، پری فقط به او میخندید.
مجموعه دروغهایی که پینوکیو میگوید، بسیار آموزنده هستند. او دروغ اول را گفت، چون نگران بود که سه سکه طلای باقیمانده را هم از دست بدهد. دومین دروغ را هم گفت، بلکه بتواند دروغ اولی را ماستمالی کند. چرا که پری از او پرسید سکههایش را دقیقاً کجا گم کرده است؟ اینجا بود که به یاد والتر اسکات افتادم. او میگوید: آه چه تار پیچیدهای میبافیم وقتی برای اولین بار تمرین میکنیم که کسی را فریب بدهیم!
درس بزرگی که پینوکیو آموخت چه بود؟
پری که میداند پینوکیو دارد دوغ میگوید، سعی میکند مچش را بخواباند. پس به او وعده میدهد که اگر سکهها در جنگل گم شده باشند، میتواند در پیدا کردن آنها کمک کند. اینجا همانجاییست که پای دروغ دوم به میان آمد. پینوکیو آشکارا خونسردی خود را از دست داد و این بار ادعا کرد که طلاها واقعاً گم نشدهاند. «من وقتی داشتم سعی میکردم دارویی که بهم دادی رو بنوشم، اونا رو قوت دادم!» پینوکیو تکنیکی آشنا اما گاهی موثر را به کار میگیرد. تلاش میکند بار گناه را بر دوش پری بیندازد. و پری که متوجه ماجرا شده است، به عروسک چوبی اجازه میدهد کمی گریه کند تا آرام شود.
پری میخواست درس مهمی به پینوکیو بدهد. او باید میفهمید که دروغ گفتن چه کار زنندهای است. در واقع، این بدترین عیبی است که یک بچه میتواند داشته باشد. جالب اینجاست که علیرغم شهرت تاریخی پینوکیو در دروغ گفتن، بقیهی کتاب بیشتر از اینکه در مورد دروغگوییهایش باشد، روایتی از سایر شیطنتهای بچگانهاش است! انگار که کلودی در اینجا با روسو همنظر است. او میخواهد بگوید که گاهی بزرگسالان، ناخواسته، کودکان را به سمت رفتارهای نادرست سوق میدهند.
علاوه بر این، فراموش نکنید که نویسندهی این داستان یک آدم معمولی نیست! کارلو کلودی سیاستهای قرن نوزدهم ایتالیا را به شیوهای دقیق و ریزبینانه بررسی کرده است. شاید مدافع حقیقت باشد، اما از ظرافتهای ارتباطات و ضرورت ظاهرسازی و پنهان کردن برخی مسائل نیز آگاه است.
دروغهای پاکوتاه و دروغهای دماغ دراز
بهترین جای کتاب، آنجایی است که پینوکیو از پری میپرسد: چطور متوجه شدی که من دارم دروغ میگویم؟ پری جواب داد: پسر عزیزم، دروغها بلافاصله مشخص میشوند. چون آنها دو نوع بیشتر نیستند! دروغهای پاکوتاه و دروغهای دماغ دراز!
این تمایز بسیار جالب است. در واقع، همان درسی است که ما باید بیاموزیم! چیزی است که باید تا آخر عمر، در یادمان بماند. دروغهای پاکوتاه، همان دروغهایی هستند که میتوانند سنگینی بار شما را برای مدت کوتاهی به دوش بکشند. اما توان رقابت با حقیقت را ندارند و در نهایت شما را بر زمین خواهند کوفت. کسی که به دروغهای پاکوتاه تکیه میکند، دیر یا زود با عواقب آن هم درگیر خواهد شد. اما دروغهای دماغ دراز، آنهایی هستند که برای همه مشهودند. دروغهایی که به دروغگو، صورتی مضحک میدهند. مطابق آموزههای پری مهربان، دروغها از هر نوعی که باشند، بد هستند. چرا که دروغگو را با عواقب ناخوشایندی مواجه میکنند. و این نتیجهگیری، بسیار قابل تامل است.
تا به حال استدلالهای مخالفان دروغگویی را مرور کردهاید؟ بخش عمدهای از آنها میگویند دروغ بد است، چرا که ناعادلانه است و برای شنونده مضر! اما همانطور که یک ایتالیایی دیگر (ماکیاولی) میگوید، باید از دروغ اجتناب شود، زیرا که دروغ برای فرد دروغگو پیامدهای منفیای به همراه دارد. البته این ماجرا ریشههای تاریخی هم دارد. ارسطو هم معتقد است که دروغ بد است چرا که برای دروغگو مضر خواهد بود.
پاداش پینوکیو
سرانجام پینوکیو به یک پسربچه واقعی تبدیل شد. اما نه به این دلیل که ارزش صداقت را آموخت. پری در خواب به او میگوید: این هدیه، به پاداش قلب خوب و مهربانش به او عطا شده است. بچههایی که والدین خود را در بدبختیها و ناتوانیهایشان یاری میدهند، شایسته محبت و عشق فراوان هستند. این بچهها حتی اگر از خود رفتارهای نادرستی را هم نشان بدهند، لیاقت یک فرصت دیگر را دارند. شاید که در آینده بهتر عمل کنند و خوشحالتر باشند. در واقع، دروغهای کوچک پینوکیو، و بسیاری از کارهای ناشایست دیگری که مرتکب میشد، شاید گمراه کننده بودند اما هرگز از سر بدخواهی نبودند. و این همهی ماجراست!
اما شاید خود پینوکیو از تمام این ماجراها هیچ درسی نمیآموزد. جلوی آینه میرود و با رضایت خاطر زیادی، سراپای خودش را برانداز میکند. زمانی را به یاد میآورد که هنوز یک عروسک چوبی بود و زیر لب میگوید: «وقتی یه عروسک چوبی بودم، چه قیافهی مسخرهای داشتم! چقدر خوشحالم که حالا یه پسربچهی خوب و خوش رفتارم!» تقریباً شک ندارم که کلودی اینجا زیر خنده زده است. پینوکیوی سرخوش از داشتن ظاهری آراسته، هنوز اصول رفتار درست را به تمامی یاد نگرفته است. در حقیقت، او به خودش نه به خاطر خوش رفتاری، که به خاطر برازندگیاش تبریک میگوید. درسی هم اگر باشد، در مورد تلاش برای تبدیل شدن به پسربچهای است که میتواند والدینش را راضی نگه دارد!
کدام پینوکیو؟ والت دیزنی یا کلودی؟
من پیش از خواندن نسخهی کلودی، کارتون والت دیزنی را دیده بودم. بر همین اساس، فکر میکردم جوهرهی داستان پینوکیو این باشد که: حقیقت، شما را آزاد میکند! احساس میکردم نویسنده میخواهد بگوید تا وقتی دروغ میگویید، در حال رقص بر روی تارهایی که دیگران تنیدهاند خواهید ماند. اما زمانی که به اندازهی کافی شجاعت به خرج دهید و نظرات خودتان را بیان کنید (فارغ از اینکه دیگران چه فکری میکنند و چه میگویند)، میتوانید راه خودتان را بسازید. سادهترش اینکه: میتوانید به یک پسربچهی واقعی تبدیل شوید.
البته که این دیدگاه هم نکات مثبت زیادی دارد. اما کماکان نسخهی اصلی و طولانیتر کلودی را ترجیح میدهم. به نظر میرسد که کلودی، واقعیتر و اخلاقیتر به ماجرا نگاه کرده است. او اجازه میدهد قهرمان داستان، درست مثل یک پسربچهی کوچک رفتار کند. پینوکیو شیطنتهای زیادی دارد. دروغ میگوید، وعدههای خیرخواهانه، صادقانه اما نادرست زیادی میدهد و در مقابل، به انواع و اقسام مشکلات هم دچار میشود. ریشهی بیشتر این مشکلات در نداشتن صبر، بیتجربگی و قضاوتهای نادرست است.
با وجود این، پینوکیویی که از صمیم قلب عاشق پدر ژپتو است، قهرمان داستان باقی میماند. پری هم نجیبانه، پاداشی را که وعده داده بود به او ارزانی میدارد. یعنی او را از یک آدمک چوبی به یک پسربچهی معمولی تبدیل میکند.
برای خواندن نسخه انگلیسی این مقاله اینجا را کلیک کنید.