هر آدمی کوهی دارد
هشتکوه درواقع روایتی است از مواجه شدن تدریجی نویسنده با خود، تصویری در حال رشد از کودکی تا جوانی و صدایی که مطمئن نیست و مدام در حال کاویدن پس و پشت خاطراتش است. تصاویر کتاب بارها تکرار میشوند، رابطهها و مسیرها و تنشها و شبهایی آرام در دل کوهستان که گویی تنها نقطهی امن راوی در تمام سالهای زندگیاش است. رمان بیشتر به اتوبیوگرافی میماند و دقت به جزئیاتی از خاطرات کودکی و نوجوانی که انگار ریشهی رفتارهای بزرگسالی ما هستند.
هشت کوه
نویسنده: پائولو کُنیهتی
مترجم: میلاد زکریا
ناشر: مرکز
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۲۴۸
هشتکوه درواقع روایتی است از مواجه شدن تدریجی نویسنده با خود، تصویری در حال رشد از کودکی تا جوانی و صدایی که مطمئن نیست و مدام در حال کاویدن پس و پشت خاطراتش است. تصاویر کتاب بارها تکرار میشوند، رابطهها و مسیرها و تنشها و شبهایی آرام در دل کوهستان که گویی تنها نقطهی امن راوی در تمام سالهای زندگیاش است. رمان بیشتر به اتوبیوگرافی میماند و دقت به جزئیاتی از خاطرات کودکی و نوجوانی که انگار ریشهی رفتارهای بزرگسالی ما هستند.
هشت کوه
نویسنده: پائولو کُنیهتی
مترجم: میلاد زکریا
ناشر: مرکز
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۲۴۸
عنوان رمان هشت کوه اثر پائولو کنیهتی نویسنده و مستندساز جوان ایتالیایی از یک باور در رشتهکوههای هیمالیا میآید. جایی که پیترو مدام به آن سر میزند تا شاید بتواند بفهمد راز دلبستگی به کوهها چیست. مردی اهل نپال او را زائر هشت کوه مینامد، یعنی هشت کوه و هشت دریا که به دور اصلیترین کوه زمین یعنی سومرو قرار گرفتهاند. کتاب جوایز بسیاری را از جمله جایزهی ادبی استرگای ایتالیا و جایزهی مدیسی فرانسه از آن خود کرده و به چندین زبان ترجمه شده است.
داستان کتاب دربارهی رابطهی دوستی و انس دو پسربچه، «پیترو» و «برونو»، یکی شهری و دیگری روستایی در روستای گرانا واقع در منطقهای کوهستانی در ایتالیا است. در مرکز این رابطه کوهها نقشآفرینی میکنند، کوههایی که در تمام لحظات همراه این دو بچهی اول کتاب و البته مردان بالغ و تنهای آخر کتابند. کوههایی که تغییر نمیکنند و پسزمینهی ثابت صحنههای رفاقت بین این دو هستند.
هشتکوه درواقع روایتی است از مواجه شدن تدریجی نویسنده با خود، تصویری در حال رشد از کودکی تا جوانی و صدایی که مطمئن نیست و مدام در حال کاویدن پس و پشت خاطراتش است. تصاویر کتاب بارها تکرار میشوند، رابطهها و مسیرها و تنشها و شبهایی آرام در دل کوهستان که گویی تنها نقطهی امن راوی در تمام سالهای زندگیاش است.
رمان بیشتر به اتوبیوگرافی میماند و نویسنده به ظرافت آن کشف کردنِ خود را، وقت نوشتن از خود درآورده است. دقت به جزئیاتی از خاطرات کودکی و نوجوانی که انگار ریشهی رفتارهای بزرگسالی ما هستند و در این مسیر خواننده جدا نیست و با نویسنده کشف میکند.
فصل اول «کوه کودکی» نام دارد و شما با پسرکی به نام پیترو همراه میشوید که به سختی سعی میکند دنیای مادر و پدرش را درک کند. اینکه آنها رازی با خود از سرزمین پدریشان داشتند و هیچکس با ازدواج آنها موافق نبوده و مجبور شدهاند روستا و کوههایی را که با آنها بزرگ شده بودند، ترک کنند و به میلان بروند.
اینکه چرا باز از میلان به گرانا آمدهاند و یک خانه برای خودشان دستوپا کردهاند و میخواهند تا جایی که کار و مدرسهی او اجازه میدهد دور از شهر باشند و در این مکان خلوت بمانند. و بعد کمکم با همان درک ناشیانه تفاوت های پدر و مادرش را میبیند، مادر با اهالی دوست میشود و دامنهی کوه را بیشتر از قله دوست دارد و پدر به عشقش یعنی کوهها و قلهها و پیمودن مسیرهای پر پیچ و خم آن ارتفاعات میرسد.
آنها هرسال به آنجا میروند و حالا او گرانا را شهر مادری انتخابی خود میداند. شهری که در آن به دنیا نیامده اما از کودکی هر تابستان به آن رجعت کرده است. در یکی از همین تابستانها پیترو با برونو دوست میشود. برونو تنها بچهی آن دهکدهی خلوت است و برای عمویش چوپانی میکند و در وقتهای استراحتش مثل یک بلدِ راه پیترو را با دشت و دمن و رودخانه و تپهها، کلبهها و اصطبلهای رها شده و متروک آشنا میکند.
مادر پیترو به برونو درس و مشق یاد میدهد و کمکم برونو مثل یکی از اعضای خانوادهی آنها میشود. پدر برونو اغلب اوقات غایب است و مادرش یک کوهنشین عجیب و لال است.
دو پسر بدون آن که با هم حرف بزنند با هم دوست میشوند، درست مثل دوستی و انسشان با کوهها. پدر پیترو این انس را هم به طور روانی و هم به طور فیزیکی با خریدن ملکی در قلب کوه برایشان به ارث میگذارد. پیترو اما مقاومت دارد.
در ارتفاعات حالش بد میشود و با اینکه همیشه یک نیروی جاذبه او را به سمت مسیر قله میکشاند، اما بیزار است از اینکه این مسیر و آن شور به او تحمیل شود. پدر به چشم پیتروی نوجوان جز به کوهها به هیچ چیز دیگر علاقه ندارد. تنها کار جذاب برایش گردش با برونو و سرک کشیدن به خانههای نیمهویران و پیدا کردن وسایلی است که او و برونو ارزشمند میپنداشتند.
در فصل دوم یعنی «خانهی آشتی»، پیترو پس از چندین سال دوری از گرانا و بیخبری از برونو و البته مرگ پدرش، بار دیگر وقتی میشنود که پدر برای او ملکی در کوهستان به جا گذاشته به آنجا میرود و اینبار تسلیم و رام وارد گود میشود. برونو که در تمام این سالها در گرانا بوده و بنایی کرده است، پیشنهاد میدهد با هم ملک را بسازند. پیترو قبول میکند.
حالا بار دیگر وقت کشف گرانا و قلههایش و رابطهاش با برونو است. در این بازگشت است که مدام تصویرهایی که در کودکی از پدرش به ذهن مانده در رفتارهای خودش تکرار میشود. همان حسی که آدمی از کشف شباهت خود با پدر و مادر حس میکند. حتی دوستیاش با برونو تکرار یک دوستی در خانوادهی آنهاست: دوستی دایی جوانمرگاش به نام پیرو با پدرش! راز ناگفتهی پدر و مادر را در این سن بهتر میفهمد. داییاش در جوانی و هنگامی که با پدر او در حال کوهپیمایی زمستانی بوده زیر بهمن جان میدهد و همه پدر او را مقصر میدانند.
اما چیزی که در این تکرار گذشته مهم است بیشتر رابطهی آدمی است با گذشته و خانواده و تمام رشتههایی که نمیگذارند آدم پا در هوای این روزها سقوط کند. همان طنابی که در کوهنوردی برونو را به پیترو و پیترو را به پدرش وصل میکرد تا بتوانند همگام با هم قدم بردارند و سقوط نکنند. پیترو انگار تمام تلاشش را میکند که مواجههاش با تمام اینها از سر عادت نباشد و خود آنها را کشف کرده باشد.
آنها خانه را میسازند. دوستیشان شور تازهای به خود گرفته، با اینکه هرگز از آن سخن نمیگویند. هر دو آنها زندگیهای دیگری را هم تجربه میکنند، برونو با یک زن زندگی میکند و بچهدار میشوند و پیترو هم در کار فیلم ساختن و سفرهایش به کوههای دیگر در نپال است. همهچیز انگار درخشان و امن است تا اینکه بار دیگر بهمنی به سراغ خانواده میآید.
فصل آخر است و زمستان رنج و بزرگسالی هم فرا رسیده. زن و فرزند برونو را ترک میکنند، او تا ابد در کوهها میماند. پیترو از نپال بار دیگر به گرانا میرود، تنها راه نجات «دوستی در زمستان» است. آن دو باید بار دیگر دست دوستی دراز کنند و به سراغ انبان مودتشان بروند تا شاید بتوانند رنج از دست دادنها را قسمت کنند.
نویسنده بارها و بارها به زبانهای مختلف به این نکته اشاره میکند که دنیایی که در گرانا با برونو و پدر و مادرش داشتهاند، درواقع همان سومروی هشت کوه است. این که «هر آدمی ارتفاع به خصوصی دارد» و اینکه خانهی به ارث رسیدهاش با برونو مرکز زندگیاش است و در نهایت حرف اصلیاش را وقتی میزند که در یک مسیر کوهستانی جدید در حال رانندگی است:
«چشمانداز آنقدرها با منظرهی گرانا متفاوت نبود، در حال رانندگی به ذهنم خطور کرد که همهی کوهها تا حدی شبیه هماند، با این تفاوت که اینجا چیزی مرا یاد خودم یا کسی که زمانی دوست داشته بودم نمیانداخت. اینکه یک مکان میتواند نگهبان تاریخچهی آدم باشد. اینکه چطور میشود در هر بازگشت آن تاریخچه را در آن خواند. در زندگی هرکس فقط یک کوه با این خاصیت پیدا میشود، و در مقایسهی آن با تمام کوههای دیگر قلههای بیاهمیتی بیش نیستند، حتی اگر در هیمالیا باشند.»