واقعیت زن در آثار صادق هدایت، به رغم آن که در بوف کور به نتیجه نهایی خود میرسد، از نخستین آثار هدایت آغاز میشود. ولی اگر بخواهیم از خود هدایت شروع کنیم، واقعیت زن برای او از زمانی شکل میگیرد که هدایت در رحم مادر خود در حال «هدایت» شدن است. زمانی که «زن اول»، «مادر» به خاطر به دنیا آوردن او شیئی میشود تا اعضای جسمی او شکل انسانی خود را پیدا کنند. گرچه نگاه کردن به زن به این صورت اغراق آمیز، نگاه کردن به مرد هم میتواند باشد از مطالعه آثار و زندگی عجیب هدایت به این نتیجه رسیدهایم که هدایت نسبت به زن اندیشهای رمانتیک دارد و احترامی بسیار رمانتیک برای او قائل است. زیرا هدایت از درد کشیدن زن، ابتدا اسطورهی اجتناب از زن را میسازد، به تلاطم میافتد که برای به دنیا آمدن انسانی، زنی از اولین لحظه زن شدن، قبل از مرد، درد را حس میکند. این واقعیتی است که ارجاع پذیر به آثار اولیه و در اوج خود در بوف کور است.
هدایت تا جایی که به ما اجازه دیدن میدهد، در آثارش با این اندیشه رشد میکند. دور از آثارش در زندگی خصوصی، تا جایی که هدایت شناسان او را به ما معرفی کردهاند، میبینیم که هدایت از پشت پنجره، از دور، خواهرش را تماشا میکند؛ «دومین زن». به او هم که نگاه میکند اولین دردهای دست کشیده شدن «اولین دختر» را در نظر میآورد که برای به وجود آوردن مردهای دیگری که قرار است اولین دردهای زن شدن را در خواهریشان مجسم کنند، «درد» را پیش از «مرد» تجربه میکند و این تسلسل در ذهن هدایت ادامه پیدا میکند، هر چند به زعم ما غیرواقعی و غیرمنطقی به نظر آید. پس میبینیم که هدایت نه به صورت
مردسالارانه، بلکه بسیار دلسوزانه به زن نگاه میکند که به محض احساس نیاز برای دست کشیدن به اندام او پس میافتد و احساسهای رمانتیک عذابهای شیئی شدگی در زن را در تبدیل به آرزوی قطعه قطعه شدن برای او میکند.
هدایت از دور زن را تماشا میکند، از خودش بدش میآید که به جسم مطهر او محتاج است، پس به ستایش زیباییهای دست نخوردهی او مینشیند و کابوس دستخوردگی او را با مثله شدنش عوض میکند. صادق هدایت از مردسالاری، به صورتی کاملا ایدهآلیست، آشناییزدایی میکند. خوانندهی باهوش و بیغرض آثار هدایت هرگز این احساسات هدایت را در مورد زن با ذهنیت زنکشی در یک مرد عوض تمیگیرد. شاید در هیج اثر ادبی در دنیا، به اندازه آثار هدایت، تا این اندازه ایدهآل به زن نگاه نشده باشد و شاید هیچ نویسندهای تا این اندازه به معصومیتهای زنانگی ننشسته باشد.
در «
بوف کور»، «زن اثیری» با آن چشمهای ترکمنی، آن ابروهای ظریف و به هم پیوسته و آن دهان بیگناه تازه از یک بوسهی طولانی جدا شده، در زیباترین حالت خود در برابر اغراقآمیزترین نمادهای زشت شدهی مردانه، یعنی پیرمرد خنزپنزری قرار میگیرد. هدایت میان دو افراط و تفریطی که آفریده، میان این تضاد که کاملا به نفع زن روبهروی هم قرار داده شده، جوی کوچکی میکشد که زن را به پریدن به آن سوی خود، به سوی پیرمرد خنزر پنزری دعوت میکند. دریچه پستوی خانهی هدایت، چشم درون او میشود برای تماشای نقاشی رقتانگیز. از همین جاست که هدایت تمام زیباییهای دنیا را به زن میبخشد و روی آن همه زیبایی از سر دلسوزی لباس سیاه سادهای میکشد. تن نازک زن اثیری، عزاداری صادق هدایت برای معصومیت در حال مرگ آن میشود. پس هدایت شاخه گلی نازک در دست او میکشد، که به نازکی روح زن است. مرد را آن سوی جو مینشاند.
کریهترین صورت دنیا را برای او میکشد، خنزرپنزریاش میکند و یک خندهی چندشآور روی صورتش مینشاند. خندهای که از نگاه کردن به زن آن سوی جوی روی صورتش میآید و هدایت بزرگترین معترض این نگاه شیئیکننده میشود. در حالی که خودش آن دورترها زن را میان خودش و خندهی خنزرپنزری قرار میدهد. صادق هدایت به نیاز مرد مقابل خودش رنگ چندشآور و پیر بیخاصیت میزند و خودش به عنوان ناظر و راوی این تراژدی از دریچه پستو انگار هوار میکشد: «زن اثیری اسیر! نپر! به این دعوت تکراری و زیباییکش جواب نده! بیا به خانه من تا به ستایش روح نازکت بنشینم.»
روح زنانه تماشای راوی را در مییابد و به دعوت دور او پاسخ مثبت میدهد. طبیعی است، حداقل به زعم صادق هدایت که طبیعتها را به میل خودش ساخته و پرداخته، که زن، راوی را به پیرمرد خنزپنزی ترجیح دهد. زیرا هدایت در ذهن نیز به نوبهی خود زیباییهای مردانه را به وجود میآورد و به سهم خود به وسوسه زن میپردازد. ولی زن اثیری نزدیک راوی که میآید، راوی خود را ناچار به لمس مییابد. اعماق هدایت میسوزد که بدون عبور از جنس زن نمیتوان به ذات روح زیبای او دست یافت. هدایت که تا به حال همه چیز را به نفع زن مهیا کرده، مستاصل میماند. زن را در مقابل وسوسهی متعالی مردی دیگر تسلیم میبیند، در حالی که هدایت از هر نوع تسلیم بیزار است در مقابل ساختاری که خودش آن را به وجود آورده گیج میشود و این جا ضعف ساختار هدایت را در مییابیم که تقصیری هم متوجهش نیست. به هرحال یک مرد از پستوی مردانه به زن نگاه میکند، هم چنان که مقتضی طبیعت اوست.
درون زن را میخواند ولی سرزنشش میکند که قدر تعالیهای زنانه خود را نمیداند و آن را تقدیم وسوسه میکند. صادق هدایت با این که میداند گناهکار روح زن، جسم اوست و نه روح او، باز هم نمیتواند دست به از این سرزنش بردارد و فقط به یک دلیل: دلش برای لطافت ذات زنانه میسوزد و در پیچیدگیهای اندیشهی هدایتگونه، زن تسلیم به عنوان قاتل آن ذات محکوم به فنا میشود. هدایت برای از میان بردن فاصله شوم میان روح خودش و روح زن، تصمیم به از میان بردن جسمها میگیرد. از دید خودش، زن را بدون جسم میخواهد. با افسوس یک ناتورالیست جسم او را قطعه قطعه میکند، در چمدانی پنهانش میکند تا وسوسه آن را نبیند و آن هم وسوسه را نبیند. با احترام قدیس تجلی روح زن را در معصومیت چشمهای معصوم او برای خودش نگه میدارد و برای هر چه زن شیئی شده و دور از هر چه رجاله و خنزرپنزری که نگذاشتهاند روحانیت و معنویت زن حفظ شود. خوانندهی بیغرض و درونگرا این را به حساب مردسالاری اندیشهی هدایت نمیگذارد.
مردسالار از نظر صادق هدایت، مردی است که با زن عشقبازی جسمانی میکند، قطعه قطعه کردن زن، به زعم هدایت، اعتراض به این مردسالاری است، نه زنکشی. راوی درست برعکس مردسالاری رایج در زمانهی خودش عمل میکند و با آن زاویهی تازهای میسازد. راوی برخلاف رجالههایی که روح زن را قطعه قطعه میکنند به سوی لکاته کردن او، تا به جسمش راه پیدا میکند که رجالهها میخواهند از درون تهیاش کنند. هدایت اغراق میکند اما مردسالاری نه. او فقط جسمکشیاش را به روحکشی ترجیح میدهد و در انتها میبینیم که زن را به انسان تعمیم میدهد و هر آرزویی برای زن داشته به مرد و انسان اثیری سوق میدهد.
البته میان دو شکل انسانی که خلق میکند، اثیری و لکاته، چیزی قرار نمیدهد و مطلقنگر میشود. هدایت معتقد است که این رجالهها هستند که به محض آن که جسم زنی را تسلیم خود نمییابد با ساطورهای روحکشی به قتل طهارتهای روح زن میآیند و قصاب ذات معنوی او میشوند. راوی ناجسم ماندنی را در شیشهی گرانبهای چشمهای زن اثیری مخفی میکند و باقی ابزار مورد لذت قرار گرفتن مادی رجالهها را قطعه قطعه میکند تا انتقام جامعه معنویتکش را از آنها بگیرد. در این میان از التماس به زن دست بردار نیست که: «حیفی! نپر! آن طرف جوی خنزرپنزری در عطش کشتن زیباییهای تو نشسته است. تسلیم نشو! حالا که میشوی، من قدر تو را میدانم. نیلوفر معنویت را به دست تو میدهم تا آن را برای نازمینیها زمینی نگه دارم. تو حیفی!»
ولی زن نه به آن طرف جوی، ولی بالاخره میپرد و این است که دست آخر با جسم لکاته شده و عطشباری کامجویی از آن خود نیز به رجالهها میپیوندد و هدایت را به انتقام ناگزیر میکند. هدایت آن قدر احساساتی میشود که از خود زن چیزی نمیپرسد. زیرا آن قدر غرق شکوه زن شده که صدایش را نمیشنود.
در اطلاعاتی که
هدایتشناسان از زندگی عینی او به ما میدهند نیز میبینیم که صادق هدایت هر چه تلاش میکند تا این درک ظلم تاریخی را به زنهای درحال تسلیم منتقل کند، موفق نمیشود. ولی واضح است که زن وقتی خود به این مسئله نگاه میکند، خوب میفهمد که چرا هدایت موفق نمیشود. زن آگاه امروز چون در مکتب هدایت میان دو تقسیمبندی انسان به نوع لکاته و اثیری، زن دیگری نمیبیند، تحریک به شدنهای میان این دو تقسیمبندی و اثبات آن میشود و از نظری شاید این آگاهی را هم از هدایت گرفته باشد.
زن ضعف مکتب صادق هدایت را در مورد خودش به مردسالار بودن و زنکش بودن او نسبت نمیدهد. ضعفی در اندیشه به فلسفه هستی زن وجود دارد، ولی زنکشی نامش نیست. زن امروز زنکشیهای بسیار فجیعتر را در جامعهاش از غیرهدایتها و ضدهدایتها تجربه کرده که فلسفه هدایت را فقط تلنگری به آگاهیاش نسبت به خودش میداند. به جای مهر زدن و قضاوتهای یک بعدی کردن از مطلقنگریهای متفکران بزرگ در زمانهای خاص خودشان، میتوان از اندیشههای مطلق فراتر رفت و چیزی را آفرید که آنها نیافریدهاند ولی جای آفریدنش را برای ما باقی گذاشتهاند. ما به عنوان آدمهای زمانه خود میتوانیم فاصله بین لکاته و اثیری را پر کنیم، ولی حق قضاوتهای اغراقآمیز و مهرهای ظالمانه زدن را نداریم. این مهرها فقط جای خالی شناخت صحیح و دقیق را پر میکنند.
در زندگینامههای
هدایت میبینیم که هدایت در زندگی واقعی نیز از روبهرو شدن با زنهای فاحشه وحشت دارد و تحمل دیدن اثیری لکاته شدن را در خود نمیبیند. در مقابل هیچ وقت نمیبینیم که زن را محکوم کند، به جای او رجالهها را محکوم به لکاته کردن اثیریها میکند. و لکاتهها را به خاطر آگاه نبودن به شکوه سابق خود به طرزی غیرارادی و باشکوه از بین میبرد. با همه اینها هدایت زنکش نیست. بزرگترین تحسین کنندهی ذات زنانهی تاریخ ماست.