نویسندگی کسبوکار من است
ناتالیا گینزبورگ در «فضیلتهای ناچیز» معتقد است باید فضیلتهای بزرگ را به کودکان آموخت: نه صرفهجویی را، بلکه سخاوت و بیتفاوتی نسبت به پول را. نه احتیاط را، بلکه شهامت و حقیر شمردن خطر را. نه زیرکی را، که صراحت و عشق به واقعیت را. اما انسانها در بیشتر مواقع صرفاً فضیلتهای ناچیز را به فرزندان خود یاد میدهند، زیرا خطر مادی ندارند و منافع را نیز حفظ میکنند. او میگوید فضیلتهای ناچیز از غریزهمان سرچشمه میگیرد. اما در نهایت، اگر فضیلتهای ناچیز اساس و بنیان زندگی ما شود، ترس از زندگی را به دنبال خواهد داشت.
فضیلتهای ناچیز
نویسنده: ناتالیا گینزبورگ
مترجم: محسن ابراهیم
ناشر: هرمس
نوبت چاپ: ۱۲
سال چاپ: ۱۴۰۱
تعداد صفحات: ۱۲۰
شابک: ۹۷۸۹۶۴۷۱۰۰۱۷۵
ناتالیا گینزبورگ در «فضیلتهای ناچیز» معتقد است باید فضیلتهای بزرگ را به کودکان آموخت: نه صرفهجویی را، بلکه سخاوت و بیتفاوتی نسبت به پول را. نه احتیاط را، بلکه شهامت و حقیر شمردن خطر را. نه زیرکی را، که صراحت و عشق به واقعیت را. اما انسانها در بیشتر مواقع صرفاً فضیلتهای ناچیز را به فرزندان خود یاد میدهند، زیرا خطر مادی ندارند و منافع را نیز حفظ میکنند. او میگوید فضیلتهای ناچیز از غریزهمان سرچشمه میگیرد. اما در نهایت، اگر فضیلتهای ناچیز اساس و بنیان زندگی ما شود، ترس از زندگی را به دنبال خواهد داشت.
فضیلتهای ناچیز
نویسنده: ناتالیا گینزبورگ
مترجم: محسن ابراهیم
ناشر: هرمس
نوبت چاپ: ۱۲
سال چاپ: ۱۴۰۱
تعداد صفحات: ۱۲۰
شابک: ۹۷۸۹۶۴۷۱۰۰۱۷۵
«فضیلتهای ناچیز» عنوان کتابی با چند داستان کوتاه است که آخرین داستانش این نام را دارد. این کتاب کمحجم، از زبان نویسندهی آن، ناتالیا گینزبورگ، روایت میشود که در میانسالی به مرور خاطراتش پرداخته است. به نظر میرسد که نویسنده در خاطرات گذشتهاش غرق شده و بیشتر وقتها با گله و شکوه از آنها یاد میکند. خاطراتی که با همسرش در شهر خودش داشته و حالا که از آنجا دور شده، روایت دلتنگیهایش، دستمایهی نوشتههایش شده است.
او در دهکدهای به نام «ابروتزو» زندگی میکرده که به گفتهی خودش فقط دو فصل تابستان و زمستان داشته است. آنجا را توصیف میکند، از اهالی آنجا میگوید و از مغازههایش. از خانههایی که با ظرافت خاصی ساخته شده و از یکنواختی کسلکنندهاش. توصیفهایش بهگونهای است که انگار هم آنجا را دوست داشته و هم برایش یادآور زندگی پرفرازونشیبی است که آنجا سپری کرده بود.
نویسنده در تمام داستانهایش به دنبال دستیابی به رؤیاهایش است، رؤیاهایی که به قول خودش از حقیقت دور بوده و اکنون که به آنها فکر میکند، از دلتنگی کلافه میشود. او معتقد است تقدیر انسان در فراز و نشیب امید و دلتنگی جریان دارد. به همین دلیل، در بخشهایی از روایتهای او کورسوی امیدی موج میزند و در بخشی دیگر، دلتنگی و کلافگی.
در واقع، فضیلتهای ناچیز، یادداشتهایی خاطرهانگیز نویسندهای است که غرق در روزمرگیها شده و سعی میکند با نوشتن، بهنوعی با دلتنگیهایش کنار بیاید. در یکی از داستانهایش به انگلیس سفر کرده و به مقایسهی آنجا با کشور خودش ایتالیا میپردازد. اما در نهایت، انگلیس را کشور دلتنگی میخواند و بر این باور است که در چنین کشوری، اندیشه همواره معطوف به مرگ است. برای مثال در صفحهی ۳۴ میگوید:
«ایتالیاییها در لندن وقتی به هم میرسند از رستورانها صحبت میکنند. در تمام لندن رستورانی که برای حرف زدن و غذا خوردن، دوستداشتنی باشد، وجود ندارد. رستورانهای اینجا یا خیلی شلوغاند یا خیلی خلوت. و همه دارای حالتی از نخوت یا رخوتاند.»
به نظر میرسد که گینزبورگ، با تعصب خاصی کشور خودش را با انگلیس مقایسه کرده است، اما میتوان اینطور تصور کرد که او قصد دارد احساساتش را بیپرده و با صراحت بیان کند. هرچند، نباید اندیشههای فلسفی و سیاسی نویسنده را نادیده گرفت.
یکی از داستانهای کوتاهی که شاید بسیاری از ما موقع خواندن به راحتی خودمان را جای شخصیت آن میگذاریم و همذاتپنداری میکنیم، «او و من» است. «او» همسر نویسنده است. در این داستانِ چندصفحهای، نویسنده به تفاوتهای خودش با همسرش اشاره کرده است. برای مثال در صفحهی ۴۲ میخوانیم:
«او حس جهتیابی خوبی دارد. من اصلاً. در شهرهای ناآشنا، پس از یک روز، او همچون پروانهای سبکبال میگردد. من در شهر خودم هم گم میشوم و باید برای بازگشت به خانهی خودم، پرسوجو کنم. او از پرسوجو کردن نفرت دارد. وقتی با اتومبیل به شهر ناآشنایی میرویم، دوست ندارد پرسوجو کنیم و به من حکم میکند که نقشهی شهر را نگاه کنم. از آن دایرههای قرمز، گیج میشوم و او عصبانی میشود.»
با خواندن این داستان شاید از خود بپرسیم او چطور توانسته با اینهمه اختلاف در کنار همسرش زندگی کند و تاب بیاورد. شاید علت روی آوردن او به نوشتن، همین باشد، شاید با نوشتن در پی رسیدن به آرامش و فرار از تنهاییِ درون خود بوده است.
در داستان کوتاه «حرفهی من»، گینزبورگ از نویسندگی میگوید و احساس آرامشی که حین نوشتن به او دست میدهد. او علاوه بر داستاننویسی، شعر هم میگفته است. از اولین داستان کوتاهش میگوید تا شعرهایی که به نظر خودش خیلی کامل است، اما گاهی دیگران چنین تصوری ندارند. او در صفحهی ۵۹ میگوید:
«نوشتن، حرفهی من است و وقتی شروع به نوشتن میکنم، احساس آرامش فوقالعادهای به من دست میدهد و در فضایی سیر میکنم که انگار آن را بسیار خوب میشناسم. از ابزاری استفاده میکنم که با من آشنا و صمیمی است و محکم در دستهایم احساسشان میکنم.»
گینزبورگ بهنوعی حس متلاطم و بیثبات درونش را در این داستان کوتاه به نمایش میگذارد. او نوشتن را دوست دارد، اما گاهی روزهایش بیبار و تهی از کلمات میشوند و دیگر نمیتوانست بنویسد. اما معتقد است همهچیز بهموقع و در لحظهی مناسب اتفاق میافتد. بنابراین، روزهایی که میل به نوشتن داشت، تعداد زیادی داستان مینوشت، به گفتهی خودش، گاهی خوب از آب درمیآمد و گاهی نه.
در داستان کوتاه «سکوت»، نویسنده از منظر متفاوتی به این کلمه مینگرد. او تصور میکند سرنوشت آدمیان به هم متصل است و حتی بدبختی هر کس، بدبختی همه است. در عین حال، میگوید که همه از سکوت خفه شدهاند و قادر نیستند چند کلام ساده با هم ردوبدل کنند. او همچنین سکوت را به دو دستهی سکوت با خود و با دیگران تقسیم میکند و معتقد است مورد اول اثرات مخربتری به دنبال خواهد داشت.
از نظر او، سکوت چیز معناداری نیست. او میگوید انسانها وقتی نمیدانند چگونه با خود و با دیگران صحبت کنند، سکوت میکنند. اما بسیاری از ما، دلیل سکوت کردن را چنین چیزی نمیدانیم. بنابراین، میتوان در این بخش از سخنان نویسنده اندکی بیشتر تأمل کرد. اما درمورد روابط انسانی، بعد فلسفی نویسنده بیشتر عیان میشود. برای مثال، او از یک سو معتقد است دیگران را خودمان خلق کردهایم و در خلوتمان به آنها فکر میکنیم، از سوی دیگر، میگوید که ما ترجیح میدهیم به رنج ناشی از بیاعتناییهای دیگران ادامه دهیم.
اما او آنقدرها هم روابط را پیچیده و ناممکن نمیداند. در این میان، از افرادی نیز یاد میکند که با ما دوستی صمیمی برقرار میکنند و انگار مسیر زندگی به گونهی دیگری رقم میخورد. بنابراین، او خاصیت برقراری روابط میان آدمها را تغییر در سبک زندگی قلمداد میکند و هم به شادی و هم به ناراحتی حاصل از این دوستی فکر میکند.
ناتالیا گینزبورگ، داستان زندگی خودش را به طور غیرمستقیم و به شکلی کلی روایت میکند. او در داستان «روابط انسانی»، از ضمیر اولشخص جمع استفاده میکند، درحالیکه غرق در توصیف لحظات زندگی خودش است و مخاطب این را آشکارا درک میکند.
این نوع روایت خاص، شاید به دلیل همان شخصیت درونگرای نویسنده باشد که در داستان «او و من» به آن اشاره کرده است؛ از یک طرف حس میکنیم قصد دارد زندگیاش را لابهلای روایتهایش پنهان کند و ازطرفی موقع خواندن به وضوح میفهمیم که همهی اینها رازهای نگفتهی خودش است. رازهایی که حتی در نوشتن هم جرئت بیان صریح آن را با ضمیر اولشخص مفرد ندارد، شاید هم میخواسته با این کار، سبک خاصی از خودش را به معرض نمایش بگذارد.
از منظر نویسنده، فضیلتهای بزرگ را باید به کودکان آموخت: نه صرفهجویی را، بلکه سخاوت و بیتفاوتی نسبت به پول را. نه احتیاط را، بلکه شهامت و حقیر شمردن خطر را. نه زیرکی را، که صراحت و عشق به واقعیت را. اما انسانها در بیشتر مواقع صرفاً فضیلتهای ناچیز را به فرزندان خود یاد میدهند، زیرا خطر مادی ندارند و منافع را نیز حفظ میکنند. او میگوید فضیلتهای ناچیز از غریزهمان سرچشمه میگیرد و با ایجاد ارتباط با دیگران، غرایز و افکار شکوفا میشود. اما در نهایت، اگر فضیلتهای ناچیز اساس و بنیان زندگی ما شود، ترس از زندگی را به دنبال خواهد داشت.
در داستان کوتاه آخر با عنوان «فضیلتهای ناچیز»، گینزبورگ بیشتر بر تحکیم روابط میان والدین و فرزندان اشاره میکند و به این نکته میپردازد که فضیلتهای ناچیز را یاد آنها ندهیم. برای مثال، او پسانداز و داشتن قلک در کودکی را نوعی فضیلت ناچیز میداند، چراکه به این روش به فرزندان خود یاد میدهیم پول جمع کردن زیباتر از خرج کردن است و باید در برابر میل به خرج کردن مقاومت کرد. غافل از اینکه پول هر چقدر بیشتر جمع شود، کثیفتر میشود. البته این گفتهی او دربارهی همهی جوامع صدق نمیکند.
در کشورهایی که مردمانش با تورم بالایی دستوپنجه نرم میکنند، ترس از آینده همواره وجود دارد و آنها را ناخودآگاه بهسوی پسانداز کردن سوق میدهد. اما بهشخصه تا حد زیادی با صحبتهای نویسنده در این رابطه موافقم. او بیشتر سعی دارد این حس را به مخاطبش القا کند که باید در زمان حال زندگی کرد.
علاوه بر این، تفاوت بین محتاط بودن و سخاوتمند بودن با دیگران را توضیح میدهد و به موارد دیگری نیز اشاره دارد که از دیدگاه او همگی فضیلتهای ناچیزی هستند که نباید در زندگی آنها را به کار بست. در مجموع میتوان گفت که آخرین داستان او، بیشتر از سایر داستانهای این کتاب، نگرشی فلسفی دارد.
گینزبورگ ازجمله نویسندگانی بوده که شاید آثار زیادی از او در ایران ترجمه نشده باشد، اما در دنیا شناختهشده است و قلم او را عدهی زیادی تحسین کردهاند. او متولد ۱۹۱۶ در پالرمو بود و در ۱۹۹۱ از دنیا رفت. نویسندهای که گاهی فکر میکرد حرفهاش او را پس میزند. زیرا گاهی حتی قادر به نوشتن یک کلمه هم نبود. او میدانست که آن زمان، پول چندانی از نویسندگی درنمیآورد، حتی برای گذران زندگی لازم بود به حرفهی دیگری روی آورد، اما به این اعتقاد داشت که نویسندگی یک حرفهی کامل است.
حرفهی سختی است، اما زیباترین در جهان است. او بر این باور بود که نویسندگی از ما تغذیه و در ما رشد میکند.
نویسندگی کسبوکار من است