نقد احمد شاملو بر «یکلیا و تنهایی او»
شاملوی سیوسه ساله بسیار مجذوب کتاب اول تقی مدرسی، نویسندهای یازده سال جوانتر از خود او، شده است. از مطلبی که برای نشریه «اندیشه و هنر» نوشته پیداست. گرچه در این مطلب هم سویههای انتقادی فراموش او نشده است: «برای یکلیا از افسانههای تورات الهام گرفته شده است و آن را میتوان تنها با –مردی که مرده بود- اثر دی. اچ. لاورنس، مقایسه کرد روشن است که نویسنده کوشش بسیار به جا آورده تا انشای کتاب به سیاق انشای متون مقدسه باشد. اما اگرچه این کوشش بعضی جاها با قدرت بسیار به چشم میخورد، لیکن به طور کلی به موفقیت نیانجامیده است.» اما «قدرت محتوای کتاب، چشم را به روی نقایص نگارشی آن میبندد. جسارت مطلب، عذر نارسائی بعضی جملات کتاب و یا یک دست نبودن انشای آن است.»
شاملوی سیوسه ساله بسیار مجذوب کتاب اول تقی مدرسی، نویسندهای یازده سال جوانتر از خود او، شده است. از مطلبی که برای نشریه «اندیشه و هنر» نوشته پیداست. گرچه در این مطلب هم سویههای انتقادی فراموش او نشده است: «برای یکلیا از افسانههای تورات الهام گرفته شده است و آن را میتوان تنها با –مردی که مرده بود- اثر دی. اچ. لاورنس، مقایسه کرد روشن است که نویسنده کوشش بسیار به جا آورده تا انشای کتاب به سیاق انشای متون مقدسه باشد. اما اگرچه این کوشش بعضی جاها با قدرت بسیار به چشم میخورد، لیکن به طور کلی به موفقیت نیانجامیده است.» اما «قدرت محتوای کتاب، چشم را به روی نقایص نگارشی آن میبندد. جسارت مطلب، عذر نارسائی بعضی جملات کتاب و یا یک دست نبودن انشای آن است.»
«آنچه من اکنون در این جا مینویسم گذشته از هر چیز، انگیخته سیاسی است که به نویسنده «یکلیا» دارم به خاطر کتاب خویش»، الف.بامداد
موضوع اساسی«یکلیا» چیست؟
آیا میتوان گفت همه این ماجرا بر محور انزوا و تنهایی میگردد؟
به ظاهر، تنهایی سرنوشتی است که خداوند از ازل برای هر چیزی معین کرده است. خود او تنها است و قوانین موضوعاش نیز، انسانها را به تنهایی محکوم میکند.
یکلیا را از اورشلیم بیرون میرانند. زیرا که او قلب خود را به عشق تسلیم کرده است و عشق عصیانی در برابر تنهایی است. فرمانی است که شیطان میدهد.
یکلیا به تحمل تنهایی، تحمل سرنوشت محتوم خود محکوم میشود، و شیطان به سراغ او میآید. زیرا که او نیز تنها است. «تنهای تنها، مثل تو – یکلیا – گذشت زمان را تماشا میکنم!» (شیطان، ص 21)
کسی که به عشق میگرود از تنهایی گریخته است، به شیطان پیوسته است، زیرا تنهایی قانون خدا است! یکلیا به شیطان چنین میگوید: «عاشق من! مرا مثل برههایش از زمین بلند میکرد و به میان صحرا میبرد، تا صبح از کنارش بلند نمیشدم. من خدا را فراموش کرده بودم. دلم نمیخواست لحظهای از او دور باشم. فقط –هنگامی که از او دور میشدم- در تنهایی، دلم میخواست به عشق خود عظمت بیشتری بدهم (پس از به دار آویخته شدن او) تنها آرزویم این بود که بر مرگ او اشک بریزم. اما گویی خداوند چشمههای دیدگانم را خشکانیده بود. من تنها مانده بودم.»
و شیطان به او میگوید: «یکلیا! تو همیشه تنها بودهای. اگر تنها نبودی به دامن او نمیآویختی.»
یکلیا پاسخ میدهد: «اما وقتی که او را یافتم، تنهایی مانند سایههای شب که با طلوع فجر زمین را ترک میکنند از من گریخت.» (صفحات 14، 15 و 16)
تنهایی قانون سخت خداوند است و انسانها از تنهایی گریزانند. زیرا تحمل این قانون ریاضت است، وحشتانگیز است. در تنهایی، زیبایی و عشق میمیرد و کسی که به چنین قانونی گردن مینهد باید عشق را در خود بکشد … اما از طرفی گریز از تنهایی “گناه” است و تحمل تنهایی نیز چنان که امنون عابد وعظ میکند- نوعی ریاضت است برای رسیدن به درگاه خدا.»
تحمل تنهایی صریحاً فرمان داده شده است. هنگامی که میکا (پادشاه اسرائیل) عشق را از خود میراند و در زنجموره هزاران خواهش سرخورده خویش در مییابد که دیگر «در روی زمین کسی نیست که او را تسلی دهد و برای او بهتر است که سالها بر بالای قصرش نزدیک به آسمان تنها باشد». روح یهوه آهسته به او میگوید: «میکاه، بنده من! مشقت انسان را بزرگ میکند. مشقت به پسر انسان یاد میدهد که چگونه میشود مانند طفلی به آسمان راه یافت! (صفحه 146 و 147.)
شک نیست که تنهایی مشقت است و آیا انسان از تحمل این مشقت گریزی ندارد؟ به طور قطع، آن چه در داستان یکلیا مطرح میشود، موضوع انزوا و تجزیه است. اما در همه حال، این نکته نیز قابل درک و بحث است که این انزوا و تجزیه را تنها و تنها –خودپرستی- باعث میشود…
شیطان میگوید: «آن روز من و او با هم پنجه در انداختیم و او مرا از آسمانها به زیر انداخت. اما چه کسی شما را سرشت؟ مگر من و او با هم نبودیم. چرا شما را از من رم میدهد؟» و بدین ترتیب، شیطان به صورت آن “عبیر” درک ناشدنی که در مشام نافهمیها بوی “مردار” داده است، میکوشد تا حقیقت خود را عریانتر نشان دهد. او میگوید: «من با او از جهانی صحبت کردم که انسان در آن مطمئن و بیتزلزل زندگی کند. اما او تنها به تماشاچی احتیاج داشت!» (ص 21 و 22)…
انسان را واداشت که به پستی خو بگیرد. شما را از من ترساند و در مقابل تهدیدی که از زمین به سوی او برمیخواست مرا نشان میداد و تهدید میکرد. تمام آن چیزهایی را که انسان آزادانه میخواست و او معنی آن را نمیفهمید، خرد میکرد و روی دهان انسان سنگ میگذاشت. آه، یکلیا! عشق تو چه توانست به او بفهماند؟ (صفحه 22) جامعه –پادشاه اورشلیم- بههنگام دعا گفت: «همه چیز پر از خستگی است که انسان آن را نمیتواند بیان کند.
آن چه بوده همان است که خواهد بود و آن چه شده همان است که خواهد شد» آخ … چه خوب زندگی ملالتبار موجود وحشی و نفهمی را که او به بازی گرفته، بیان میکند. پس گناه. تعجبآور نیست. رنجی که تو میکشی به خاطر محکومیت است … دستهای بزرگ و قادر من میتوانست پلیدیها را نشان بدهد!» (ص 24 و 25 و 26.)
دستهای شیطان، میتواند پلیدیها را نشان بدهد … بدین ترتیب، شیطان خود را از این اتهام که خالق پلیدیها است مبرا میداند و زیباییها را منسوب به خود میکند. زیرا زیبایی است که انسان را از انزوا و تنهایی نجات میدهد و این، چیزی مخالف قانونالاولین است … عشق، خروج از انزوا است و انسان به زیبایی است که عاشق میشود. پس خالق زیباییها شیطان است.
عسابا (مردی که پرستنده زیباییها و شرابها و عشقهاست) به تامار (دختری که شیطان به میان قوم اسرائیل فرستاده است.) چنین میگوید: «اگر پسران شهر سدوم (شهری که به سبب شهوترانی مردمانش به غضب خدا دچار شد و نابود گردید.) لبان تو را گاز میگرفتند، خداوند از فرستادن آتشی که سزاوار گناهان آنها باشد عاجز میماند.» (ص 55)
و یا هنگامی که میکاه پادشاه از تامار میپرسد که در اظهار عشق خود به او تا چه پایه صادق است. تامار چنین پاسخ میدهد:
«صداقت در حرکات ما است، در هوسهای ما است که نمیتوانیم آنها را بپوشانیم. ای محبوب من، آری، گاهی راست میگویم و آن، زمانی است که قصد دارم دروغ بزرگتری را پنهان کنم!» (ص 60 و 59)
پس مسئله به صورت دفاع از –زیبایی- درمیآید. شیطان رنج میبرد که این، آن جهانی نیست که به خاطرش رنج برده است. شیطان از ترسهای انسان خون دل میخورد و درد میکشد. او بیهوده کوشیده است که زیبایی را نجات دهد، آن را به انسان بشناساند و بیاموزد.
او از –یهوه– مهلتی دو روزه دریافت میکند تا تنهایی، «یعنی اساس شهری را که او نامش را با ابهت بر آن نهاده در هم ریزد». (ص62) اما خداوند، پیش از وقت، در کوه –سفاره- بر یاکین نبی ظاهر شد. به او میگوید که: «اسرائیل دروازههای شهر خود را ببندد و از ورود کسی که لعنت خدا با او است به شهر خود، جلوگیری کند.» (ص62)
و قاصدی این پیام را به اورشلیم میرساند. شیطان خود میگوید: «پادشاه به شهر برگشت. اطراف او را پسران و سپاهیانش گرفته بودند و همراه او در کوچههای اورشلیم قدم برمیداشتند. این پیغام در آنها اضطرابی به وجود آورده بود. همه جا انسان تعقیب میشد و چشمهایی اعمال او را میپایید!» (ص 65)
و سرانجام شیطان پیروز نمیشود. زیرا ترس در قلوب مردم اورشلیم و پادشاه آن رخنه میکند. و ترس، «چیزیست که سرشت انسان با آن میتواند منت – او- را به خاطر حیات بپذیرد.» (ص 57)
و به خاطر همین ترس است که میکاه پادشاه، عشق خود، تامار زیبا را از اورشلیم بیرون میراند، به قلب خود دروغ میگوید و تا پایان عمر تنها میماند. شیطان به دنبال نقل داستان خود، میگوید: «عسابا پس از اخراج تامار از اورشلیم -شراب مینوشید- تا فراموش کند که زمین، انسان را فراموش کرده است و به دنبال پستی میرود. تا فراموش کند که زمین، از گدایان بیشتر خشنود است. هان، یکلیا! گریه میکنی؟ گریه برای کودکان است که بیچاره و ذلیلاند و این، جهانی نبود که من به خاطر آن رنج کشیدم!» (ص 149)
یکلیا؛ نگاه کن. آسمان روشن میشود. خواب چوپانان سبک شده است. روز محنتزای دیگری در انتظارشان است. مرا رها کن یکلیا، بگذار همراه آمدن آفتاب من بگریزم. که زیر آفتاب زشتیها نمایانتراند! (ص 151)
شیطان از آفتاب میگریزد. زیرا که زیر آفتاب، زشتیها نمایانترند! این زشتیها را که به وجود آورده است؟
این را باید از دهان –عسابا- شنید. عسابا یکی از مهمترین آدمهای این کتاب است و روح او از آن همه ترس، از آن همه بزدلی و بدبختی، از آن همه جنایت که درباره زیبایی روا میدارند، درد میکشد. او سرچشمه این زشتیها را میشناسد، با خالق زشتیها آشنا است و او را محکوم میکند.
در یکلیا، شیطان و عسابا، تامار را وارد صحنه میکنند، تا زیبایی را به مردم بیاموزد. اما تامار از اورشلیم اخراج میشود و مردم راه تنهایی خود را ادامه میدهند و فاجعه محتوم صورت وقوع پیدا میکند…
عازار، سردار جنگجو که به عشق گردن مینهد، دیگر از بوی خون لذت نمیبرد. او دیگر به جنگ نمیرود و سپر را به کناری میافکند. زیرا زیبایی را یافته است. اما عسابار مایوس و ماتم زده شراب مینوشد تا فراموش کند که …
امنون، عابد نیز برای خود مظهری است. او القا کننده تنهایی است و در ماموریت خود پیروز میشود. بدون اینکه برای فلسفه خود جز خود آن دلیلی داشته باشد.
یورام، تاریخنویس نیز برای خود داستانی است. عشق و انزوای دیگران برای او بیتفاوت است. او باید بنویسد و مینویسد. ترسها و حماقتها یا شجاعتها و عصیانها، سرگذشت اسرائیل را تشکیل خواهد داد. او در این ماجرا صاحب عقیده و ارادهای نیست. او «قالب تاریخ» است و محتوای آن را از دسترس شخصیت و اندیشه او به دور است.
***
برای یکلیا از افسانههای تورات الهام گرفته شده است و آن را میتوان تنها با –مردی که مرده بود- اثر دی. اچ. لاورنس، مقایسه کرد روشن است که نویسنده کوشش بسیار به جا آورده تا انشای کتاب به سیاق انشای متون مقدسه باشد. اما اگرچه این کوشش بعضی جاها با قدرت بسیار به چشم میخورد، لیکن به طور کلی به موفقیت نیانجامیده است. انشای کتاب یکدست نیست. در بعضی قسمتها، نویسنده توانسته است شیوه نگارش تورات را در کتاب خود رعایت کند.
… «در کوچهها که برگهای زیتون و گلهای سفید چتر به روی سبزهها گرفته بودند، غزالهای اورشلیم حرکت میکردند و چشمانی که به سایه سرمه خو گرفته بودند، از شبکه پنجرهها آنها را به سوی خود میخواندند. هنگامی بود که زمستان دامن از پهنه شهر خداوند برچیده بود و پسر انسان میتوانست از زبان دوشیزگان شرمگینی که منتظر شوی خویش بودند بشنود: «آواز فاخته در ولایت ما شنیده میشود»…
کدام سینه جوان و نورسیده دختری بود که در میان خود سنگ زمرد را نمیفشرد؟ انگشتان چه زنی که به تازگی محبوبش را چون برادر، بیپروا میبوسید، به مرصافی نیامیخته بود؟ و عطر چرب از دست دوشیزگان بر حلقه در خانهها نمیچکید؟» (ص 27 و 28)
آن ساحره زیبا که در پشت دروازه با شیطان عهد بسته تا اورشلیم را از هم بپاشید، بوسیدنش به همه چیز میارزد. ای پادشاه تو دیگر کنیزانت را دوست نخواهی داشت، آنها را به خود نخواهی پذیرفت. سیاهی بر بالای قصرت بال گسترده و در انتظار تو است.» (ص66)
… امنون گفت: سدوم و عموره، آنهایی که زیبایی را در مردانشان جستجو میکردند، وقتی که فرشتگان خدا به صورت مردانی بشارت عذاب را برای مردم سدوم آوردند. به آنها نیز دل بستند. (ص 80)»
بعد از این، سلطنت تو بر اسرائیل پرشکوهتر و زیباتر خواهد بود. فرزندان تو تا ابد آباد سروری خواهند کرد. رمهها و گوسفندانت در دشتهای دور، آنجایی که تو هیچوقت آن را نشناختهای، خواهند چرید. آرامش خداوند با تو خواهد بود. (ص 147)
***
اما سهلانگاریها و سستیهای بسیار نیز در کتاب دیده میشود. چنانکه بعضی جاها توصیفها چنان رمانتیک میشود که گویی نویسنده روش انشای کتاب خود را به کلی از یاد برده است.
«ستارگان مانند الماسهای ریز که از اعماق دریا به چشم بخورند (بخورد) بر چهره نیلی آسمان میدرخشیدند (میدرخشید)» (ص6)
«هنگامی که سیاهی فرو ریخته شب در سیاله صدفی رنگ صبح شستشو میکرد، و هیئت مواج سحر، سینه به علفزارها میکشید، نسیم از گونه مرطوب یکلیا دانه اشک میربود.» (ص91)
این نمونهها به کلی با شیوهای که نویسنده کوشیده است در کتاب رعایت کند، اختلاف دارد. مثلاً آن نمونهها را با این جملات مقایسه کنیم:
… «مردان اسرائیل ابروها را به هم نزدیک میکردند و همان طور که از مقابل “خیمه اجتماع” میگذشتند، نگاه ناراضی و رنجورشان سراسر آسمان ابرآلود را میپیمود.» (ص 130)
«ای فرشتگان رحمت، به سوی میکاه پادشاه بشتابید و او را با مهربانیهای خود دلداری دهید. خوابهای طلائی را به سوی او برانید تا وجود او را مسحور کند. او را در آغوش بگیرید تا سنگینی بار خود را در نیابد. اکنون درهای آسمان به روی او باز است.» (ص148)
از آوردن کلماتی که جلوه کلاسیک و شکوه مذهبی انشاء کتاب را خدشهدار میکند نیز، پرهیز نشده است. چنانکه:
«عازارجان» (ص41)
«بگو جانم میشنوم» (ص 56)
«خوشگلکم، جامی به من بده» (ص 57)
«آه، جانم، شوخی نیست، مسخره است!» (ص 83)
«پوزهات را به خاک مالید!» (ص 108) و جز اینها …
غیر از اینها بعضی جملههای کتاب بیاندازه مغشوش و در هم پیچیده، یا سست و نارسا است که به طور نمونه این دو جمله را نقل میکنم:
… «آیا میخواهی در آن معصومیت بزدل و محافظهکار که همیشه آرزو دارد قصر تو از خارج بدرخشد و با پلیدیها تا آنجا میخرامد که پشت پرده، روح انسان را متعفن سازد، غوطهور باشی؟» (ص56)
… «مردم یاد گرفته بودند، روزگاری که دیگر هیچ نخواهند زندگی به پایان رسیده.» (ص28)
در آنجاها نیز که نویسنده خواسته است عقاید شخصی خود را به دهان آدمهای داستان بگذارد، انشاء کتاب به کلی عوض شده. به صورت موعظه در آمده است. (مثلاً صفحات 110، 111، 112 کتاب)
جز این نکات و چند نکته دستوری که از آن میگذرم، نقص دیگری در کتاب نیست. قدرت محتوای کتاب، چشم را به روی نقایص نگارشی آن میبندد. جسارت مطلب، عذر نارسائی بعضی جملات کتاب و یا یک دست نبودن انشای آن است. آدمها جالباند و عمل هر یک از آنها مظهر کامل افکار و فلسفه عامل خویش است.
عسابا، شخصیتی فراموش نشدنی است که او را به نوع دیگری میتوانیم در جلد لردهانری در کتاب «تصویر دوریان گری» اثر اوسکار وایلد پیدا کنیم.
لطیفهها و نکتهگوییهای او رونق بسیاری به یکلیا داده است.
شیطان، شخصیتی برجسته و سمپاتیک است.
یکلیا، با سرنوشت شوم خود قلب ما را از وحشت میآکند.
علاوه بر همه اینها، کتاب پر از نکتههای شیرین است. یک نکته خارج از متن کتاب، موضوع اهداء آن است. پشت صفحهای که اهداء نامه کتاب چاپ شده است، این جمله (بطور مستقل) دیده میشود:
«به بطالت آمد و به تاریکی رفت و نام او در ظلمت مخفی شد» امیدوارم که منظور خاصی در میان نبوده است! (یکفی بالاشاره)
***
آخرین مطلبی که باید گفت، درباره ناشر است که در انتخاب کتاب و در چاپ و نفاست آن سلیقه به خرج داده است. اما من نفهمیدم که تصویر سالومه و سر بریده یحیی که با هزینه گزاف در روی لفاف این کتاب چاپ شده است، با متن آن چه تناسبی میتواند داشته باشد!
بنگاه «نیل» در چند جلد کتابی که تاکنون نشر داده، برای خود در توده کتابخوان این کشور کسب وجهه نموده و نشان داده است برای علامتی که از خود در پشت جلد نشریاتش میگذارد، قائل به شخصیت و اهمیتی است و باید همچنین باشد. این موضوع است که ناشران دیگر یک سره فراموش کردهاند.
اصولاً مردم به نویسندگانی که هنوز نمیشناسند، اهمیتی نمیگذارند و نباید هم چنین توقعی از مردم داشت. به همین دلیل است که اغلب، کتابی که برای اولینبار از یک نویسنده به چاپ میرسد، در بوته فراموشی و سکوت میافتد. وقتی که یک بنگاه انتشار برای علامت مخصوص خود اعتباری به دست آورد، این مسئله بزرگ (که غالباً منجر به یاس و سکوت نویسندگان میشود) به خودی خود حل میگردد. زیرا مردم نه به اعتبار نویسندهای که هنوز نشناختهاند، بلکه به خاطر اعتمادی که به نگاه نشر کتاب دارند، کتاب را میخرند و علامت بنگاه ناشر را به عنوان ضمانت بر جالب و خواندنی بودن کتاب، میپذیرند. بنگاه «نیل» این موضوع را به خوبی دریافته است.
ا. بامداد
24/خرداد/1334