سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

پدرم، مادرم.. و من میان آن‌ها

پدرم، مادرم.. و من میان آن‌ها

 

«میان آن‌ها» یک زندگی‌نگاره‌ی دوتکه‌ی بلند است که ریچارد فورد برای پدر و مادرش نوشته است. فورد تلاش کرده است آنچه از پارکر و ادنا، پدر و مادرش، به یاد می‌آورد بدون توجه دقیق به زمان‌ها و مکان‌ها و توالی حوادث بنویسد. ریچارد از بخش‌های خاکستری وجود خودش در برابر والدینش هم گفته است. تنها به تجلیل آن‌ها نپرداخته است. زندگی که پر است از احساسات متناقض! رابطه‌ی پدر و پسری که شکل نگرفت و رابطه با مادر که پر از عشق است و او آن لحظه‌ی آخر همه‌چیز را خراب می‌کند.

«میان آن‌ها» یک زندگی‌نگاره‌ی دوتکه‌ی بلند است که ریچارد فورد برای پدر و مادرش نوشته است. فورد تلاش کرده است آنچه از پارکر و ادنا، پدر و مادرش، به یاد می‌آورد بدون توجه دقیق به زمان‌ها و مکان‌ها و توالی حوادث بنویسد. ریچارد از بخش‌های خاکستری وجود خودش در برابر والدینش هم گفته است. تنها به تجلیل آن‌ها نپرداخته است. زندگی که پر است از احساسات متناقض! رابطه‌ی پدر و پسری که شکل نگرفت و رابطه با مادر که پر از عشق است و او آن لحظه‌ی آخر همه‌چیز را خراب می‌کند.

 

 

«میان آن‌ها» یک زندگی‌نگاره‌ی دوتکه‌ی بلند است که ریچارد فورد برای پدر و مادرش نوشته است.

فورد تلاش کرده است آنچه از پارکر و ادنا، پدر و مادرش، به یاد می‌آورد بدون توجه دقیق به زمان‌ها و مکان‌ها و توالی حوادث بنویسد. خودش هم در مقدمه به همین نکته اشاره می‌‌کند. او ابتدا از پدر می‌گوید. پدری که تا 16سالگیِ او زنده است و شب مرگش تلاش‌های ریچارد برای تنفس مصنوعی به پدر به جایی نمی‌رسد و او را از دست می‌دهد. پدری که از سال 1948 که قلبش می‌گیرد تا 1960 برای ریچارد پدر می‌ماند.

پارکر فورد یک فروشنده‌ی دوره‌گرد شرکت فات‌لس که با فورد شرکتی‌اش ایالت‌های غرب میانه را گز می‌کند و جمعه تا دوشنبه در خانه می‌ماند.

ریچارد و ادنا باید هر چیزی را که موجب اضطراب پارکر است از او دور کنند. از روزمرگی‌هایشان چیزی برای او نگویند و بگذارند پارکر تا می‌تواند بخوابد و آغوش گرم خانواده را حس کند. اما در همان زمان‌های کوتاه که ریچارد به خانه می‌آید چند اتفاق بین پدر و پسر می‌افتد که ریچارد آن‌ها را برای ما بازگو می‌کند.

 

از جمله یک درخت کاج برای یکی از کریسمس‌ها و روش صیدی که پارکر به او یاد می‌دهد و به آن روش هیچ‌وقت نتوانست ماهی بگیرد. ریچارد هرجایی از زندگی‌اش جای خالی پدرش را حس می‌کند: پدرش نمی‌تواند به مدرسه بیاید و او را برای بازی‌های ورزشی‌اش تشویق کند. پدرش برای او در خانه حلقه‌ی بسکتبال نصب نمی‌کند. به قول خود ریچارد، پارکر اصلا پدر مدرنی نیست.

پارکر مؤدب، مهربان و خجالتی است اما به خاطر همان مشکلات قلبی و آن حس ناتوانی از مشکلات قلبی سریع از کوره در می‌‌رود و خشمگین می‌شود…. پدری که از زمان و مکانِ دور می‌آید…

پارکر روز به روز شکمش بزرگ‌تر می‌شود و موهایش بیشتر می‌ریزد. به‌جای سیگار پیپ می‌کشد. فکر می‌کند برای قلبش بهتر است… سال 1954 پارکر به همه‌ی آرزویش که یک خانه در حاشیه‌ی شهر و یک ماشین نو است می‌رسد. ریچارد معتقد است پارکر نگهبان مادرش ادناست و ادنا نگهبان پارکر و ریچارد شکل درست زندگی را همین می‌داند.

زندگی‌نگاره‌ی پارکر فورد با جمله‌ای از مایک انداچی که ریچارد نقل می‌کند پایان می‌یابد: «… چیزی که فقدانش را بسیار حس می‌کنم این است که هیچ‌وقت به‌عنوان یک آدم بالغ با او حرف نزدم» و اعترافی که می‌کند: «اگر پدرم بیشتر از این زندگی می‌کرد من احتمالا هرگز چنین چیزی نمی‌نوشتم چون تأثیرش روی من خیلی عمیق‌تر از این‌ها می‌شد.»

 

between them
میان آن‌ها ، ریچارد فورد

 

 

ادنا اکین مادر ریچارد به اعتقاد او نقطه پیوندش به همان گذشته و همان مکان‌های دور است. اما زندگی ادنا همان اول با دوری شروع می‌شود. مادر ادنا او را که بیشتر خواهرش است تا دخترش، از خودش و شوهرش بنی شلی که پسری خوش‌قیافه و بور و بوکسور است، دور می‌کند.

ریچارد اسمش را از لقب بنی شلی «ریچارد کوچیکه» گرفته است. در این مدت مادر ادنا می‌خواهد بنی شلی را حسابی پابند خود کند و ادنا سه سال را در صومعه سنت‌آن می‌گذراند. 1927 وقتی پارکر 23 ساله بود و ادنا هفده‌هجده‌ساله در یکی از فروشگاه‌ها از هم خوش‌شان می‌آید.

آن‌ها زود ازدواج می‌کنند اما دیر بچه‌دار می‌شوند. 15 سال با هم جاده‌های ایالتی غربِ میانه را بالا و پایین می‌کنند. در هتل‌های توی راه می‌خوابند. با هم آهنگ‌های دوست‌داشتنی گوش می‌کنند. از وقتی در کانگرس جکسون می‌سی‌سی‌پی مستقر می‌شوند و ریچارد به دنیا می‌آید همه‌چیز عوض می‌شود.

 

ریچارد فورد در این قسمت از میان آن‌ها نقاط عطف زندگی‌اش‌ با مادر را می‌نویسد. از آن لحظه‌ی پنچری روی پل گرین ویل می‌نویسد که او را سفت بغل کرد و ریچارد می‌فهمد: «عشق مراقبت است.» از دو دعوای پدر و مادر هم می‌گوید و لحظه‌ی شگفت‌انگیز گریه‌ی پدر که «بو-هو-هو، بو-هو، هو» می‌کند. درست بعد مرگ پارکر است که هیچ‌چیز برای ادنا خوب نبود. دیگر هیچ ذوقی برای زندگی نداشت.

جایی از کتاب ریچارد می‌گوید: «در تمام زندگی‌اش بعد از مرگ پدرم، در تمام 21 سالی که بدون او سر کرد، هیچ‌وقت شبیه کسی نبود که دارد یک دل سیر زندگی می‌کند.» ریچارد می‌گوید: «هر بار مادرم ترکم می‌کرد به گریه می‌افتاد. رابطه‌مان همه‌ی چیزی بود که داشتیم… .»

حرکت مرگ مدت‌ها قبل از آنکه از راه برسد شروع می‌شود. حتی در خودِ خود مرگ هم زندگی‌ای هست که باید از سر گذراند. این را ریچارد وقتی می‌گوید که به سرطان مادرش اشاره می‌کند. اما جایی است که ریچارد برقی در چشمان قهوه‌ای مادرش می‌بیند؛ وقتی او را دعوت می‌کند با او و زنش زندگی کند.

 

وقتی مادرش به این نکته اشاره می‌کند که دیگر نمی‌تواند از خودش مراقبت کند. اما با گفتن جمله‌ی «ولی فعلاً صبر کن، شاید حالت بهتر بشه و لازم نباشه بیای پرینستون» بدترین جمله‌ی عمرش را می‌گوید. البته او بعدتر اشاره می‌کند بین او و مادرش هیچ چیز جز عشق نبود. نه وظیفه‌ی‌ معمول، نه پشیمانی، نه عذاب وجدان، نه خجالت و نه آداب معاشرت معمول… همیشه آماده‌‌ی گفتن «دوستت دارم» بودیم.

ریچارد فورد در مؤخره‌ی کتاب میان آن‌ها به چند نکته اشاره می‌کند: این‌که جهان اغلب توجهی به ما ندارد. یکی از دلایلی هم که اسم کتاب را «میان آن‌ها» گذاشته این است که وقتی او به دنیا آمده است جایی میان‌شان باز می‌کنند، به او پناه می‌دهند و به او عشق می‌ورزند. در آخر کتاب به غیاب اشاره می‌کند. غیابی که انگار همه‌چیز احاطه و در آن رخنه می‌کند.

 

ریچارد فورد سهل و ممتنع تمام مفاهیم زندگی را از عشق و دوری و فقدان و… در روایتی از پدر و مادرش می‌آورد. کار نویسنده‌های بزرگ همین است. گفتن از چیزهایی به راحت‌ترین وجه ممکن حتی وقتی آوردن آن کلمه برای یک نویسنده‌ی ناشی سخت‌ترین کار ممکن است. ریچارد از بخش‌های خاکستری وجود خودش در برابر والدینش هم گفته است. تنها به تجلیل آن‌ها نپرداخته است.

زندگی که پر است از احساسات متناقض! رابطه‌ی پدر و پسری که شکل نگرفت و رابطه با مادر که پر از عشق است و او آن لحظه‌ی آخر همه‌چیز را خراب می‌کند. این‌که این روایت‌ها و ما آدم‌ها گمیم در تلاطم امواج این دنیا، این‌که همه با گذشت زمان گرفتار غیاب می‌شویم. این‌که ذهن‌مان بعد از گذشت زمان دوست دارد همه‌چیز را رنگی و خوشحال کند و قسمت‌های بد و متأثرکننده را بگذارد کنار. این‌که هرروز که جلوتر می‌رویم به مرگ نزدیک‌تر می‌شویم…

 

 

 

 

  این مقاله را ۳ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *