سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

من تا ابد منگ و بی‌تفاوت در همین کشتارگاه می‌مانم

من تا ابد منگ و بی‌تفاوت در همین کشتارگاه می‌مانم


تاکنون 1 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

 

تهیه این کتاب

هیچ چیز «منگی»، شبیه به داستان‌های فرانسوی نیست. از معاصرها گرفته تا دورتر. منگی، یک داستان آمریکایی تمام عیار است. جویده‌های فکر مرد جوان معمولی که هر روز به سر کارش در کشتارگاه می‌رود و بدون فیلسوف مآبی بخصوص فرانسوی که هر شهروندی را یک اندیشمند نشان می‌دهد، بدبختی‌های روزمره‌اش را با بی‌تفاوتی روایت می‌کند. انگار که مثلا ریچارد براتیگان آن را نوشته باشد

منگی

نویسنده: ژوئل اگلوف

مترجم: اصغر نوری

ناشر: افق

نوبت چاپ: ۹

سال چاپ: ۹۸

تعداد صفحات: ۱۱۲

هیچ چیز «منگی»، شبیه به داستان‌های فرانسوی نیست. از معاصرها گرفته تا دورتر. منگی، یک داستان آمریکایی تمام عیار است. جویده‌های فکر مرد جوان معمولی که هر روز به سر کارش در کشتارگاه می‌رود و بدون فیلسوف مآبی بخصوص فرانسوی که هر شهروندی را یک اندیشمند نشان می‌دهد، بدبختی‌های روزمره‌اش را با بی‌تفاوتی روایت می‌کند. انگار که مثلا ریچارد براتیگان آن را نوشته باشد

منگی

نویسنده: ژوئل اگلوف

مترجم: اصغر نوری

ناشر: افق

نوبت چاپ: ۹

سال چاپ: ۹۸

تعداد صفحات: ۱۱۲

 


تاکنون 1 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

 

تهیه این کتاب

«خاطره‌هایی که دارم شبیه پرنده‌هایی هستن که افتاده‌ان توی نفت سیاه، ولی به هر حال، خاطره‌ان. آدم به بدترین جاها هم وابسته می‌شه، این‌جوریه. مثل روغن سوخته‌ی ته بخاری‌ها»

 

اگر نام فرانسوی ژوئل اگلوف نبود، خواننده به اشتباه می‌افتاد. هیچ چیز «منگی»، شبیه به داستان‌های فرانسوی نیست. از معاصرها گرفته تا دورتر. منگی، یک داستان آمریکایی تمام عیار است. جویده‌های فکر مرد جوان معمولی که هر روز به سر کارش در کشتارگاه می‌رود و بدون فیلسوف مآبی بخصوص فرانسوی که هر شهروندی را یک اندیشمند نشان می‌دهد، بدبختی‌های روزمره‌اش را با بی‌تفاوتی روایت می‌کند. انگار که مثلا ریچارد براتیگان آن را نوشته باشد یا ویلیام فاکنر یا حتی سلینجر.

«به هر حال ریشه‌هام اینجاست. من همه‌ی فلزهای سنگین رو مک زدم، رگ‌هام پر جیوه است، مخم پر سرب. تو سیاهی برق می‌زنم. آبی می‌شاشم، ریه‌هام تا خرخره پر شده، مثل پاکت جاروبرقی..» همه‌ی داستان همین است. ما با مردی که تا پایان داستان اسمی ندارد، همراه می‌شویم و این همراهی، درست مثل تزریق ماده‌ای فلزی و سمی در رگ‌هاست. همان چیزی است که منگ‌مان می‌کند و در یک هرج و مرج ابدی، رهایمان. در نهایت طعم آهنی که در دهان داریم و مه غلیظی که در آن فرو رفته‌ایم، دریافتی خواهد بود که از این داستان داریم.

مرد، در حاشیه‌ی شهر و در نزدیکی یک مرکز بازیافت زباله با مادربزرگش زندگی می‌کند. جز زباله، چیز بیشتری از کودکی به خاطر ندارد. صبح به صبح با دوچرخه در خواب تا کشتارگاه می‌راند و آنجا تا غروب همراه با چند نفر دیگر، ترتیب گاوها و خوک‌ها را می‌دهد: «روال عادی اینجا، یه سری داد و فریاده که تو رودخونه‌های خون غرق می‌شن، تکون‌های شدید و لرزیدن‌ها، چشم‌هایی که از کاسه درمیان، زبون‌هایی که آویزون می‌شن، بهمن‌های دل و روده، سرهایی که قل می‌خورن، گاوهایی که پوستشون مثل موز کنده می‌شه، خوک‌های رنگ پریده که نصف بیشترشون شقه شده، و حیوون‌هایی که از پا آویزون شده‌ن، پشت سر هم می‌آن و هی کوچیک‌تر و کوچیک‌تر می‌شن، و ما صورتمون پر خون و چکمه‌هامون پر عرق، سخت کار می‌کنیم، وول می‌خوریم، داد می‌زنیم، گاهی وقت‌ها بلندتر از حیوون‌ها، به هم فحش می‌دیم یا چیزی شبیه فحش، واسه لاشه‌ها از ته دل آوازهای اپرایی می‌خونیم، واسه خوک‌ها ترانه‌های رکیک، وقت نفس کشیدن نداریم، باید ریتم رو حفظ کنیم، سرهامون تو دل و روده‌ها، دست‌ها زیر و رو می‌کنن و کاردها می‌برن.» کارش را دوست ندارد اما با آن می‌تواند گه گاه تکه گوشتی به خانه بیاورد و تحویل مادربزرگ دهد تا او هم غرغرکنان سرکوفتش بزند که اگر درس خوانده بود و در اداره‌ی بازیافت مشغول شده بود، حالا اوضاع این نبود.

مادربزرگ، هیچ کمکی به اوضاع نمی‌کند. همیشه ناراضی است و هیچ چیزی را که به نفعش نباشد، به یاد نمی‌آورد. نه کودکی نکبت بار او را به یاد می‌آرود و نه حتی آشغال‌های «مفیدی» که او گاه و بی‌گاه، از اطراف پیدا کرده تا بتوانند زندگی بهتری داشته باشند. «تو این سن و سال، ترجیح می‌ده همه‌ی روزها شبیه هم باشن، وگرنه فکر می‌کنه دنیا به آخر رسیده. کاریش نمی‌شه کرد، این جوریه دیگه.»

حسی که مرد به کار دارد، بازتاب حس بیشتر ما در زندگی مدرن به کارهای بی‌ثمری است که انجام می‌دهیم: «با همه‌ی اینا، آدم‌هایی که از کارشون لذت می‌برن، زیاد نیستن. بیشتر ما، از همون دقایق اول صبح، منتظر وقت استراحت می‌مونیم که انگار آتش‌بسه. بعد منتظر آخر شیفت کاری و آخر هفته می‌مونیم، مثل دریانوردهایی که منتظر خشکی می‌مونن.»

او، رویای بزرگی در سر ندارد. می‌داند که مانند دیگران، احتمالاً تا ابد همین جا گیر افتاده است. منگ است و بی‌خیال. یک بار در مورد پسربچه‌هایی که به خاطر کارش در کشتارگاه و آزار به حیوانات، هر روز منتظرند تا به طرفش سنگ پرتاب کند، می‌گوید: «اوایل این کارشون ناراحتم می‌کرد، حالا دیگه اهمیت نمی‌دم. کلمات، دیگه تاثیری روم ندارن. فقط به خاطر سنگ‌هایی که تو سرم می‌خوره دردم می‌آد.» اما با این حال، از همکاران مسخ شده‌اش در کشتارگاه، بیشتر به اطرافش اهمیت می‌دهد. می‌داند که هرگز از اینجا کنده نخواهد شد. می‌داند که هرگز خلبان یکی از آن هواپیماهایی که هر روز با شکوه تمام در افق می‌پرند، نخواهد شد. اما باز به خودش آن قدری زحمت می‌دهد که برای آن یکی که انگار همیشه خواب است و حواسش به موقع پریدن نیست، دست تکان دهد، ادا درآورد و به خیال خود هدایتش کند یا وقتی حتی برای یک لحظه‌ی گذرا، می‌بیند که غبار کثافت بالای سرش کنار رفته و انگار کمی از آسمان روشن پیداست، با تمام قوا بدود تا دوستش بورچ را پیدا کند و این لکه‌ی بی‌رمق امید را نشانش دهد.

«منگی»، توصیف بیهودگی است و دست و پا زدن‌های گاه به گاه و بی‌ثمر. درست مثل حباب‌های کوچکی که حین جوشیدنِ مایعی غلیظ ایجاد می‌شوند. روزها از پس هم می‌آیند و می‌گذرند و همه شبیه به هم:

«وقتی داریم از کشتارگاه رد می‌شیم، به سرم می‌زنه ازش بپرسم: «راستی، واسه کریسمس چی کار می‌کنی؟
– کریسمس؟ … (یه کم با تعجب، تکرارش می‌کنه)، مگه کریسمس نگذشته؟ نه؟
به‌ش می‌گم: «نه، سه هفته دیگه است.»
حتماً با کریسمس پارسال قاتی کرده‌ام.»

این جوشیدن را پایانی نیست. داستان، بی این که دقیقاً اتفاق کوبنده‌ای افتد، رها می‌شود. شبیه به این که مای خواننده، آرام آرام بلغزیم و از زندگی‌ مرد دور شویم و همین طور که در غبار کثیف همیشگی فرو می‌رود، تنهایش بگذاریم.

«صبح شبیه چیزی که از صبح می‌فهمی نیست. اگه عادت نداشته باشی، حتی شاید ملتفتش نشی. فرقش با شب خیلی ظریفه، باید چشمت عادت کنه. فقط یه هوا روشن‌تره. حتی خروس‌های پیرم دیگه اونا رو از هم تشخیص نمی‌دن. هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنید. روزهای قشنگ ما شبیه همونه.»

  این مقاله را ۶۱ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *