vinesh وینش
vinesh وینش

 

سایت معرفی و نقد کتاب وینش همکاران

ادبیات و معنای زندگی

«خودکشی» جدی‌ترین مسأله فلسفه است. چراکه با جدی‌ترین مسأله بشر، یعنی زندگی سر و کار دارد و شما وقتی پاسخی به خودکشی ندهید، پاسخی به معنای زندگی نمی‌توانید بدهید. چرا که فیلسوف شما را در برابر این پرسش قرار خواهد داد که «شما برای چه زنده هستید؟» پاسخ‌هایی که شما می‌دهید بسیار کم ناظر به معنای زندگی است. بنابراین، بدون تردید، ربط وثیقی بین «بحران معنای زندگی» و سرزدن «اندیشه خودکشی» وجود دارد.

 

 

  این مقاله را ۶ نفر پسندیده اند

 


 

 

ادبیات و معنای زندگی

در فلسفه سه نوع پاسخ به پرسش «آیا زندگی معنایی دارد؟» داده شده است؛ نخستین پاسخ این است که بله زندگی معنا دارد و ما باید این معنا را «کشف کنیم». در این دیدگاه، فرض گرفته می‌شود که زندگی و خود هستی معنایی دارند و ما باید این معنا را به نحوی ابژکتیو پیدا کنیم.

دومین پاسخ این است که زندگی به خودی خود معنا ندارد و این ما هستیم که به نحوی سوبژکتیو باید به آن معنا دهیم. به عبارت دیگر، در این دیدگاه، بر خلاف دیدگاه نخست، انسان کاشف معنای زندگی نیست، جاعل آن است. سومین پاسخ این است که نه تنها زندگی معنا ندارد، بلکه احتمالاً ما هم نمی‌توانیم به آن معنا ببخشیم. ما فقط می‌توانیم زندگی را «زندگی کنیم» و به جای پرسش از «معنای زندگی» از «ارزش زندگی» پرسش کنیم.

مطابق این دیدگاه که مشابهت‌هایی با دیدگاه دوم دارد، جهان، پوچ و بی‌معنا است و چون چنین است، زندگی هم پوچ و بی‌معنا است. آنچه می‌ماند این است که آدم مدام از خود بپرسد که «آیا زندگی ارزش زندگی کردن را دارد؟» «خودکشی» جدی‌ترین مسأله فلسفه است.

چراکه با جدی‌ترین مسأله بشر، یعنی زندگی سر و کار دارد و شما وقتی پاسخی به خودکشی ندهید، پاسخی به معنای زندگی نمی‌توانید بدهید. چرا که فیلسوف شما را در برابر این پرسش قرار خواهد داد که «شما برای چه زنده هستید؟» پاسخ‌هایی که شما می‌دهید بسیار کم ناظر به معنای زندگی است.

بنابراین، بدون تردید، ربط وثیقی بین «بحران معنای زندگی» و سرزدن «اندیشه خودکشی» وجود دارد کامو متفکر، نویسنده و نمایشنامه‌نویس شهیر فرانسوی، اسطوره سیزیف را با این جمله تکان‌دهنده شروع می‌کند: «فقط یک مساله فلسفی کاملاً واقعی وجود دارد و آن خودکشی است، قضاوت در مورد اینکه آیا زندگی ارزش زیستن را دارد یا نه، به منزله پاسخگویی به مساله اساسی فلسفه است».

گویی فکر کردن به خودکشی، تفسیر آن و حتی اقدام به آن، بخشی از ذهنیت اهالی ادبیات در سراسر جهان را به خود اختصاص داده. و هنوز و همچنان هیچ پاسخ روشنی برای چرایی این عمل در دسترس ما نیست.

عملی که نه شهرت، نه ثروت، نه طبقه‌ی اجتماعی، تحصیلات و… هیچکدام نمی‌توانند تضمینی بر عدم وقوع‌اش باشند. راینر ماریا ریلکه در غزلیات اورفئوس این‌چنین می‌سراید: «کشتن یکی از گونه‌های سوگ سرگردان ماست».

پس پشت قصه خودکشی و کشتن یک نوع سوگ و ماخولیای سرگردان وجود دارد. فروید نیز در مقاله شاهکار سوگ و مالیخولیا می‌گوید در سوگ جهان بی‌معنا می‌شود؛ اما در مالیخولیا این خود فرد هست که بی‌معنا می‌شود و سایه ابژه روی ایگو می‌افتد. انگار در خودکشی سایه پوچی وجود آن‌قدر گسترده می‌شود که ایگوی فرد را می‌بلعد.

نوشتن از مرگ خودخواسته، راه رفتن روی لبه‌ی تیغ است. به خصوص وقتی پای چهره‌های معروف به این مقوله باز می‌شود این نگرانی به وجود می‌آید که این خود می‌تواند شبیه به یک تزئین یا بزک، به زیبا شدن امری مخوف منجر شود. اینکه نبوغ تا چه حد می‌تواند منجر به جنون و در پی‌اش تصمیم به خودکشی شود، اینکه لااقل در عرصه‌ی هنر هرچه نبوغ وسیع‌تر بوده، جنون منتهی به تصمیم کشتن خود قطعی‌تر به نظر می‌رسد، باعث شده نشود بی محابا پا به این وادی گذاشت و از آن نوشت.

هرچقدر هم که فلاسفه در رد یا تأیید این تصمیم نوشته و گفته باشند. برای تبیین بیشتر این مسئله از دیدگاه تحلیل اگزیستانسیال آن را در ارتباط با چهار دغدغه اگزیستانسیال (مرگ، آزادی، انزوا و بی‌معنایی) آن‌گونه که اروین یالوم (2000) در کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال بیان کرده است، باید تفسیر کنیم. درحالی‌که مرگ یقینی‌ترین و قطعی‌ترین امکان هست اما همواره در عدم قطعیت از باب چگونگی و چه زمان بودن است.

ازنظر یالوم مرگ سرچشمه‌ی اصلی اضطراب ماست. همه ما دنبال راهی برای خلاصی از این اضطراب هستیم. خودکشی را می‌توان تلاشی برای غلبه بر هراس از عدم اطمینان پیرامون مرگ و کنترل کردن مراحل نهایی زندگی خود را در نظر گرفت. انگار کشتن خود نوعی اعمال قدرت برای انتخاب زمان و چگونگی مردن خود است.

زمانی که امپدوکلس فیلسوف پیشاسقراطی یونان برای جاودانه ماندن، خود را در حرکتی طنزآمیز به درون آتشفشان پرتاب می‌کند و یکی از قدیمی ترین و عجیب ترین خودکشی‌های تاریخ فکر را رقم می زند، چه اندیشه‌ای را در سر می‌پرورانده است؟ چگونه است که در چنین موقعیتی فنا و جاودانگی بدل به چنین مفاهیم برابری می‌شوند؟

به این اسامی نگاه کنیم. ارنست همینگوی، ریچارد براتیگان، دیوید فاستر والاس، صادق هدایت، عباس نعلبندیان، ویرجینیا وولف، رومن گاری، ولادیمیر مایاکوفسکی و سیلویا پلات. نام‌هایی بزرگ در عرصه‌ی ادبیات جهان و کشور خودمان ایران. این نویسندگان فارغ از سبک ادبی، جهان داستانی و شهرت، در یک چیز با هم مشترکند و آن اقدام به خودکشی است. نویسندگانی با جهان‌بینی و فرم و فضای زیستی متفاوت که در نهایت به یک نقطه و تصمیم واحد رسیدند. تصمیم به پایان دادن.

صادق هدایت در داستان زنده به گور یکی از معروف‌ترین جملات خود را می‌آفریند آنجا که می‌گوید: کسی تصمیم به خودکشی نمی‌گیرد، خودکشی با بعضی‌ها هست، در سرنوشت آن هاست، نمی‌توانند از آن بگریزند.

مهم نیست مثل هدایت میل به خودکشی را امری درونی و ژنتیک بدانیم یا ناشی از یک جنون آنی یا مثل ویرجینیا وولف همان‌گونه که در نامه‌ی خداحافظی به همسرش نوشته ناشی از ترس رو به رو شدن دوباره با افسردگی و به قول خودش دیوانگی. مهم این است که خودکشی ره می‌دهد و احتمالاً هم هرگز درمان یا راه‌حلی برای جلوگیری از آن یافت نشود.

ادبیات تلاشی است برای به تصویر کشیدن مفهوم زندگی. یا لااقل می‌شود گفت یکی از تلاش‌هایی که نویسنده در خلق اثرش به آن دست می‌زند این است. تلاشی که علی‌رغم آنکه در ساحت خلق اثر ادبی موفق است، اما در مقام متقاعد کردن خود نویسنده در این حیطه گویی چندان کارساز نیست.

 

نوشته‌های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *