سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

معرفی/ لیدیا دیویس

لیدیا دیویس

معرفی/ لیدیا دیویس

[wbcr_php_snippet id=”642″]

[wbcr_php_snippet id=”642″]

لیدیا دیویس نویسنده‌ای است که به شما نشان می‌دهد چطور یک زندگی را در یک بند[1] بگنجانید. او تنها با تعداد محدودی واژه، داستان‌هایی خلق می‌کند که نه تنها هیجان‌انگیز و سرگرم‌کننده که عمیق و تاثیرگذارند.

 

گمشده‌ها[2]

گم شده‌اند. شاید هم نشده‌اند. به هر حال یک جایی در دنیا هستند. غیر از آن کت و آن سگ که از بقیه بزرگترند، بیشترشان کوچکند. از چیزهای کوچک، یک حلقه و یک دکمه قیمتی هم گم شده است. در حقیقت آن‌ها فقط پیش من نیستند. یعنی ‌جایی که من هستم، نیستند. ولی گم هم نشده‌اند. رفته‌اند یک جای دیگر، پیش یک نفر دیگر… البته شاید. اما اگر پیش دیگری هم نباشند، پس یعنی حلقه هنوز پیش خودش است؛ همان‌جا، فقط من آن‌جا نیستم. دکمه هم همین‌طور، هنوز همان‌جاست؛ همان‌جایی که من نیستم.

 

خوانندگان کتاب‌ها معمولأ قُپی میآیند که خواندن یک کتاب یا یک مجموعۀ قطور را تمام کرده‌اند. برخی نویسندگان نیز با تعداد واژههایی که در روز در داستان‌شان به کار میبرند فخر می‌فروشند. یعنی چه؟ یعنی باید تحت تاثیر قرار بگیریم یا بالاخره باید یک روز از ارجح شمردن اشتباهی کمیت به جای کیفیت دست برداریم؟

لزوماً یک کتاب نباید هشتصد صفحه باشد تا زندگی و دیدگاه ما را تغییر دهد. یا به کار بردن تعداد زیادی واژه جهت انتقال یک ایده اصلاً ایده‌ی خوبی نیست. خوشبختانه تاریخ ادبیات نشان داده است که بهترین نویسندگان داستان‌های کوتاه آنهایی هستند که تنها در چند صفحه، بهترین تجربیات و پررنگترین احساس‌ها را خلق کرده‌اند.

لیدیا دیویس، نویسنده‌ای که از او حرف می‌زنیم پا را از کوتاه‌نویسی فراتر گذاشته است.

«مسیحی، نه نیستم.»

 او تنها با تعداد محدودی واژه، داستان‌هایی خلق می‌کند که نه تنها هیجانانگیز و سرگرم‌کننده که عمیق و تاثیرگذارند. داستان‌هایی که به بلندی یک بند یا چند جمله‌اند تا به ما ثابت کنند که برای برقراری ارتباط با شخصیت‌ها و درک احساس و تجربیاتشان نیازی به انباشت واژه نیست. در بیشتر داستان‌های این نویسنده  ما بی آنکه حتی نام شخصیت داستان را بدانیم به شدت با او احساس نزدیکی می‌کنیم چرا که همین افکار و مشاهدات مختصر چنان پرمایه و پرمغز است که خواننده بلافاصله و به طرز عجیبی با آن احساس آشنایی می‌کند.

لیدیا دیویس عقیده دارد شخصیت‌های فرضی داستان‌های او غالب اوقات زوایای یک چیز را، هرچه که باشد، کشف می‌کنند. «این شخصیت‌ها دقیقاً خود من نیستند اما ذهن من هم بخشی از خود من است.»

به عنوان مثال در داستانک[3] «مادر» او ماهیت یک رابطه‌ی مادر- دختری را تنها در یک بندِ کوتاه به خوبی به تصویر می‌کشد طوری که خواننده در انتهای داستان درد دختر را به وضوح حس می‌کند.

 

مادر[4]

دختر داستانی نوشت. «بهتر نبود رمان می‌نوشتی؟» مادر گفت. دختر یک خانۀ اسباب‌بازی ساخت. «اگه واقعی بود خیلی بهتر بود.» مادر گفت. دختر متکای کوچکی برای پدر دوخت. «کاربرد لحاف بیشتر نبود؟» مادر گفت. دختر چاله کوچکی در باغچه کَند. «یه چاله‌ی بزرگتر می‌کندی بهتر نبود؟» مادر گفت. دختر چاله‌ی بزرگتری کند و رفت تا در آن بخوابد. «خیلی خوب می‌شد اگه برای همیشه می‌خوابیدی.» مادر گفت.

 

اما چطور این کار را می‌کند؟ به راحتی آب خوردن، به سادگیِ حقیقتِ درخششِ نور در یک روز عادی. خودش می‌گوید: «من اغلب اوقات برای تمرین، سریع از موقعیت‌های واقعی زندگی در ذهنم داستان میسازم یا از آن موقعیت برای شروع یک داستان استفاده می‌کنم.» او نیازی به خلق یک دنیای دیگر یا فضاهای خارق العاده احساس نمی‌کند چرا که دنیای واقعی به اندازه‌ی کافی خارق‌العاده و جذاب است.

البته چنانچه بلد باشیم چطور به جزییات دقت کنیم و به افکار و احساسات شگفت‌انگیزمان توجه داشته باشیم. منحصر به فرد بودن دنیای عجیب لیدیا دیویس در شیوۀ نگرش و درک او از زندگی نهفته است. او تمام تلاش خود را می‌کند تا زندگی را با تعداد حساب شده و دقیقی از واژه‌ها به تصویر بکشد.

 

معاشرت[5]

با هم این جا نشسته‌ایم، من و جهاز هاضمه‌ام. من دارم روی کتابم کار می‌کنم، او هم روی ناهاری که کمی قبل خورده‌ام.

 

سبک بیشتر داستان‌های این نویسنده رئال و بر پایه‌ی واقعیت‌های روزمره بنا شده است. «این روزها ترجیح می‌دهم کتاب‌هایی بخوانم که مطالب واقعی داشته باشند یا مطالبی که نویسنده‌اش باور داشته باشد که واقعی است.» او موقعیت‌های کاملاً معمولی را با استادی تمام شرح می‌دهد. موقعیت‌ها معمولی هستند اما او آنها را به گونه‌ای کاملاً وارونه توصیف می‌کند، به‌ویژه زمانی که پای روابط انسانی در میان باشد.

در بسیاری از داستان‌هایش، یک ارتباط کاملاً عادی را بسیار موشکافانه به تصویر می‌کشد و لایه‌های زیرین و انگیزه‌های پنهان آن را به خوبی برای خواننده عریان می‌کند. به عنوان مثال در داستانک «دوستان کسل کننده» به طرز مضحکی به تحلیل بخشی از زندگی اجتماعی می‌پردازد و در داستان «شادترین لحظه[6]» به طرز گیرا و قانع کننده‌ای بی آنکه اشاره‌ای به محبت بکند، در قالب چند جمله عشق عمیق یک مرد به همسرش را نشان می‌دهد.

 

دوستان کسل کننده[7]

فقط چهار تا از دوستانی که می‌شناسیم کسل کننده‌اند. بقیه‌شان به نظرمان خیلی جذابند. البته، از نظر بیشتر دوستان جذابمان، ما کسل کننده‌ایم؛ جذابترین‌شان ما را از همه کسل کننده‌تر می‌بیند. به آن چند تایی هم که حد وسطند و متقابلاً به هم علاقه‌مندیم شک داریم: نمی‌دانیم آنها به نظر ما خیلی جذابند یا ما از نظر آنها جذابیم.

 

می‌گوید قشنگترین داستانی که خوانده ماجرای آن استاد زبان انگلیسی در چین بوده است. یک استاد زبان انگلیسی در چین از دانشجوی چینی خود می‌پرسد که شادترین لحظه‌ی زندگی‌اش چه وقت بوده و دانشجو پس از مکثی طولانی بالاخره با کمرویی لبخندی می‌زند و پاسخ می‌دهد که زنش یک بار به پکن رفته و آنجا خوراک اردک خورده و اغلب این موضوع را برای او تعریف می‌کند و باید بگوید که شادترین لحظه‌ی زندگی‌اش سفر زنش به پکن و خوردن خوراک اردک بوده است.

 

سگ بیچاره‌ی آن‌ها[8]

نمی‌خواستنش، دادنش به ما. هلش دادیم عقب، زدیم توی سرش و بستیمش. پارس کرد، له‌له زد و به سمت ما خیز برداشت. برش گرداندیم به خودشان. مدتی نگهش داشتند. بعد تحویل یکی از مراکز نگهداری از حیوانات دادند. سگ را توی لانه‌ای توری با کف سیمانی گذاشتند. بازدیدکننده‌ها میآمدند و نگاهش می‌کردند. چهار دست و پا روی کف سیمانی می‌ایستاد. هیچکس او را نمی‌خواست. اصل و نسب نداشت.

خودش خبر نداشت. باز سگ‌های دیگری به مرکز آوردند. جا نداشتند. به اتاق خلاص بردنش تا خلاصش کنند. باید همراه بقیه‌ی سگها می‌رفت. پرید، بیتابی کرد، از دیدن سگ‌های دیگر و بو وحشت کرد. بهش سوزن زدند. گذاشتند همان جا که افتاد بماند و رفتند تا سگ دیگری بیاورند. همه‌ی سگ‌های مرده را یکجا می‌بردند تا در وقت صرفه‌جویی کرده باشند.

 

پس از خواندن این داستان‌های کوتاه، قطعاً مایل به خواندن مطالب بیشتری خواهید بود و هر بار مجذوب امکان و توانش زبان خواهید شد. توجه داشته باشید که این تنها گوشه‌ای از مجموعه کارهای باورنکردنی این نویسنده است. بی دلیل نیست که او جایزه نابغه بنیاد مک آرتور را در سال 2003 و جایزه بین‌المللی من بوکر را در سال 2013 از آنِ خود کرد. پس از دریافت من بوکر 2013، علی اسمیت او را نویسنده‌ای بی‌پروا، به طرز عجیبی باهوش و طنزنویسی جسور خواند که به شما یادآوری می‌کند واژه‌هایی چون اقتصاد و دقت و اصالت واقعاً چه معنایی دارند.

 

نمی توانم و نمی خواهم

 

 

او مترجم آثاری چون مادام بواری اثر گوستاو فلوبر و در جست‌وجوی زمان از دست رفته اثر مارسل پروست به زبان انگلیسی است.دیویس 74 ساله طی گفت‌وگویی که در مجله‌ی گاردین به چاپ رسیده است به این نکته اشاره می‌کند که ترجمه در مواقعی که نویسنده در نوشته‌های خود به بن بست رسیده است چقدر می‌تواند مفید باشد. «شما می‌توانید تمام توان و انرژی خود را صرف ترجمه کنید.

وقتی نمی‌توانید بنویسید با ترجمه حتی می‌توانید اثری خلق کنید که از نوشته‌ی خودتان هم بهتر باشد.» از نظر او ترجمه همواره راهگشا بوده و ایده‌های بعدی را برای نوشتن با خود همراه می‌آورد.

تنها مجموعه داستان کوتاه منتشر شده از این نویسنده تحت عنوان  نمی‌توانم و نمی‌خواهم[9] از دو مترجم در ایران منتشر شده است. لیدیا دیویس می‌گوید: «من طوری می‌نویسم که دلم می‌خواهد بنویسم. خواننده هم می‌تواند هر جا که دلش خواست دست‌هایش را بالا ببرد و بگوید، کافی است.»

 

[1] paragraph

[2] Lost things

[3] Flash fiction

[4] The mother

[5] companion

[6] Happiest Moment

[7] Boring friends

[8] Their poor dog

[9] Can’t and won’t

  این مقاله را ۱۸ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *