مردی که کنارش میخوابم کیست؟
توصیف مفصل زندگی طبقهی آپارتماننشین مرفه تهرانی (شوهری کاسب که مغازهای در یکی از پاساژهای میدان صادقیه دارد و زنی خانهدار در آپارتمانی در خیابان گیشا) در این رمان، بیش از آنکه انتقادی باشد، از دید خوانندهی کمی دستتنگتر، میتواند لذتبخش هم باشد. این که موضع نویسنده نسبت به این زندگی چیست در انتهای کتاب معلوم میشود.
توصیف مفصل زندگی طبقهی آپارتماننشین مرفه تهرانی (شوهری کاسب که مغازهای در یکی از پاساژهای میدان صادقیه دارد و زنی خانهدار در آپارتمانی در خیابان گیشا) در این رمان، بیش از آنکه انتقادی باشد، از دید خوانندهی کمی دستتنگتر، میتواند لذتبخش هم باشد. این که موضع نویسنده نسبت به این زندگی چیست در انتهای کتاب معلوم میشود.
نگاهی به رمان قصهی ناتمام نوشتهی تکین حمزهلو
«… چراغ را خاموش کردم و به اتاق خواب رفتم. ماهان خوابش برده بود. در تاریکی نگاهش کردم، به طرح صورتش که در تاریکی محو و مات بود. این مرد که کنارش میخوابیدم واقعاً که بود؟ همین زندگی را داشت که نشان میداد یا یک زندگی مخفیانه را هم به دقت پنهان کرده بود؟ چشمهایم را روی هم گذاشتم. ماهان داشت عوض میشود یا من فکر میکردم این طوری است؟»
این را نیلوفر میگوید، راوی رمان قصهی ناتمام نوشتهی تکین حمزهلو. شک زن به خیانت شوهر که دشواری کنار آمدن با آن در این چند سطر به شکل ساده و موثری توصیف شده است، دستمایهی اصلی رمان است.
موضوع قصهی ناتمام موضوعی آشنا و تکراری است، اما این چیزی از اهمیت و رنج آن کم نمیکند. شاید منظور نویسنده از انتخاب این عنوان همین بوده باشد که داستان این تردیدها و شکها پایانی ندارد. اما در کتابی که در دست بررسی داریم، این قصه نه تنها ناتمام نمیماند، بلکه به خوبی و خوشی و روشنی تمام به انتها میرسد. و این یکی از ویژگیهای نوشتن برای مخاطب عام است. مخاطب عام میخواهد بداند آخرش چی شد؟
در طول چندصد صفحهی کتاب نیلوفر شک دارد که شوهرش دارد به او خیانت میکند. خواننده میخواهد بداند که بالاخره این موضوع حقیقت دارد یا نیلوفر در توهم بوده است. و در پایان جواب روشن خود را میگیرد. خوانندهی عام دل خوشی از پایانهای باز که آخرش معلوم نمیشود بالاخره چه شد ندارد.
روشنی و شفافیت برای خوانندهی عام ملاک مهمی است. او میخواهد به روشنی بداند نسبت شخصیتها با هم چگونه است؟ تاخیر در معرفی آدمها و نسبتهایشان با یکدیگر یا پسوپیش رفتن در زمان طوری که خواننده گیج شود کدام اتفاق اول و کدام بعدش روی داده و آنچه میخواند در واقعیت دارد رخ میدهد یا خواب یا تصور شخصیت داستان است یا اصلاً در گذشته اتفاق افتاده، حوصله خواننده عام را سر میبرد.
تکین حمزهلو هرچند فلاشبکهایی به گذشته و کودکی خود و خانوادهاش دارد و خیانت پدر یکی از ماجراهای اصلی رمان است، اما هرگز ما را دچار ابهام نمیکند که دربارهی گذشته دارد حرف میزند. همین طور گاهی قدری از حوادث جلو میافتد و بعد برمیگردد و ماجرایی را که رها کرده است تعریف میکند، اما باز به اندازه، طوری که دچار سردرگمی نشویم. مکانها هم روشن هستند و هم به تفصیل توصیف میشوند.
اما داستان شک زنی به شوهرش برای یک رمان چندصد صفحهای کم است. پیچشی لازم است تا ماجرا قدری هیجانانگیزتر شود. نویسنده این پیچش را گذاشته است برای تقریباً وسطهای کتاب. جایی که نیلوفر برای آزمایش شوهرش از دوست «مکشمرگ ما»ی قدیمیاش شراره، دختر مجردی که اصلاً با ازدواج مخالف است و هیچ منع اخلاقی در «تیغ زدن» مردان خرپول ندارد و هر روز با یکی است میخواهد که با شوهرش ماهان تماس بگیرد و «به او نخ بدهد» تا ببیند واکنش او چیست.
این جوری یا مچش را بگیرد یا مطمئن شود که خبری نیست و خیالش راحت شود. با این ترفند اوضاع دیگر حسابی به هم میریزد و نیلوفر به اوج استیصال و درماندگی میرسد و … اما در صفحات پایانی کتاب، گرهها یکی بعد از دیگری باز میشوند و داستان قصهی ناتمام با روشنی تمام، تمام میشود.
تصوری که از رمان عامهپسند داریم این است که شخصیتهای این گونه رمانها سیاهوسفیدند. در این رمان ابداً این طوری نیست. به گمانم خانم حمزهلو توانسته شخصیتهایی باورپذیر و در بیشتر اوقات خاکستری خلق کند. نیلوفر شخصیت اصلی و راوی قصه است. همه چیز را از چشم او میبینیم و اساساً با او احساس همدلی میکنیم. با وجود این، گاهی رفتارش به نظرمان اشتباه و حتی احمقانه میآید.
در ویلای دوستان ماهان در شمال او را آدمی غیرمنطقی مییابیم. او به آزاده که زن بدی به نظر نمیرسد حسادت میکند. از صمیمیت ماهان با او دلخور است. از اینکه آزاده که دکتر است، صبح دیر پا میشود و مثل خودش مدام فکر شام و ناهار نیست حرص میخورد. خلاصه تعطیلات شوهر و بچهاش را خراب میکند. او به دانشگاه نرفته و این برایش عقده حقارت شده است.
رویکر نویسنده به این رفتارهای نیلوفر چندان روشن نیست. دیگر اینکه تصمیم نیلوفر به اینکه شوهرش را با فرستادن زنی مجرد به سراغش امتحان کند ــ به قول خودش گوشت را به گربه بسپارد ــ احمقانه مینماید. البته ما چون همه چیز را از دید او تجربه میکنیم با اشتباهات و درماندگی او هم احساس همدلی و دلسوزی میکنیم. اما به هر رو او شخصیتی ترسیم نشده که عیبی ندارد و سراسر قربانی است.
ماهان هم یک شخصیت خبیث تمامعیار نیست. او فوقش بیتوجه و رفیقباز است. تازه برای همینها هم دلایلی دارد. و در نهایت اینها ــ در مقایسه با خیانت ــ گناهانی بخشودنیاند. او به بچهشان علاقه دارد، زنش را کنترل نمیکند، از صبح تا شب کار میکند، خسیس نیست (نیلوفر همیشه او را با پدر خودش مقایسه میکند که همهی عیبها را دارد).
در پردازش شخصیت ماهان نکتهی ظریفی که خوب رعایت شده این است که ما باید مرتب از دید نیلوفر او را ببینیم. رفتار او طوری است که همهی این حسنها را از حرفها و کارهایش درمییابیم، اما ما هم مثل نیلوفر شک داریم آنچه میبینیم واقعی است یا فیلم بازی میکند. کارهای خوب هم میتوانند برای رد گم کردن باشند.
حتی شراره که مثل یک «فم فاتال» به تصویر کشیده شده است شخصیتی کاملاً منفی نیست. اتفاقاً نگاه او به زندگی و مقایسهاش با نگاه نیلوفر که در جایی از رمان آمده است، خواننده را به تردید میاندازد که کدام رویکرد درست است. شراره یک جور «انقلابی» ماجراست. و در پایان هم به هر رو برای نجات دوستش به او زنگ میزند و به روح مادرش قسم میخورد که بین او و ماهان چیزی نبوده است. اما آن مقایسه:
«… گفتم: آخرش تا کی؟ تا کی میتونی این طوری زندگی کنی؟ بالاخره آدم پیر میشه، مریض میشه، دلش یه همدم میخواد که تنها نباشه، باهاش حرف بزنه، زندگی که همش خوشگذرانی نیست.
شراره دود آبیرنگ سیگارش را فوت کرد و چشمانش خمار شد: حالا تا اون موقع یه فکری میکنیم …. شاید یه خرپول تور کردم و خودم را بستم به ریشش … شاید هم آخرش برم خونهی سالمندان و تا آخر عمر بخورم و بخوابم. زندگی همینه دیگه. نباید از الان غصهی بیست سال بعد را بخورم. باید تا بشه خوش گذروند، فرصت زندگی رو یه بار به هرکس میدن.
اصلاً دنیایش را درک نمیکردم. دنیای من در آرامش و عشق و محبت پایدار خلاصه شده بود. خانهای که در آن آرامش داشته باشم. مردی که دوستم داشته باشد و من هم او را دوست داشته باشم و بچهای که به زندگیام معنا ببخشد و انگیزهای باشد برای بهترین تلاشم … اما ظاهراً شراره به هیچکدام از اینها علاقهای نداشت. …. »
دوستان دورهی زنانه نیلوفر (همکلاسیهای دورهی دبیرستان او) هریک ویژگیهایی دارند و کارکردهایی در پیشبرد قصه که به جزئیاتش در این جا نمیپردازم. اما همین جا بگویم که کارکرد توصیف مفصل این آدمها و این دورههای زنانه تنها نقشی نیست که در پیشبرد قصه به عهده دارند.
دورههای زنانه به خاطر خودشان اهمیت دارند؛ از عوامل جذابیت رماناند. یکی از شوهر هنرمندش شاکی است که کار نمیکند و سربارش است و دارد از او طلاق میگیرد، یکی مرتب از سفرهای خارجش تعریف میکند، آن یکی … خلاصه محفلی صمیمانه برای غیبت و بخصوی حرفهایی با نتیجهگیری آخر در این مایهها که «همهی مردها عین هماند».
به طور کلی زندگی نیلوفر در جهانی اتفاق میافتد که خرید کردن، گشتن در پاساژها و دید زدن ویترینها، خرید هدیه برای بستگان، پختوپز (که به تفصیل توصیف میشود و نمیدانی قصد نویسنده انتقاد از این موقعیت «اسارت زن در آشپزخانه» است یا شریک کردن خوانندهاش در لذت آشپزی)، آرایش صورت، رفتن به آرایشگاه، توصیف لباسها و مدلهای مو، بردن بچهها به کلاسهای مختلف، بازی پلیاستیشن، این ور و آن ور رفتن با آژانس، سفارش پیتزا و پز دادن به شیرینی بستنیهای هوسانگیز قنادی لادن، … در یک کلام دنیای طبقهی متوسط پولدار (شاید نه خرپول اما به هر رو مرفه). آدمهای رمان قصهی ناتمام در دنیایی زندگی میکنند بسیار آشنا. میگویند دو چیز برای مخاطب رمان و فیلم جذاب است.
یکی چیزهای خیلی عحیب غریب و دور از زندگی واقعی و دیگری چیزهای خیلی آشنا، عین زندگی. این رمان بر دومی متکی است.
پرسش: احساس حمزهلو نسبت به زندگی نیلوفر (فارغ از ماجرای تردیدهایش نسبت به شوهرش که این نیز جزئی از این نوع زندگیهاست) چیست؟ آیا رابطهای بین این نوع زندگی و احساس بدبختی نیلوفر میبیند؟ یا برعکس این زندگی کمال مطلوب اوست.
توصیف مفصل زندگی طبقهی آپارتماننشین مرفه تهرانی (شوهری کاسب که مغازهای در یکی از پاساژهای میدان صادقیه دارد و زنی خانهدار در آپارتمانی در خیابان گیشا) در رمان هست که بیش از آنکه انتقادی باشد از دید خوانندهی کمی دستتنگتر میتواند لذتبخش هم باشد. این که موضع نویسنده نسبت به این زندگی چیست در انتهای کتاب البته معلوم میشود.
(اگر دوست دارید کتاب را بخوانید و نمیخواهید آخر داستان را بدانید، ادامهی نوشته را نخوانید!)
معلوم میشود که نیلوفر کاملاً در اشتباه بوده است. با وجود اینکه شراره یک بار در غیاب او به آپارتمانشان آمده و بیش از دو ساعت با ماهان در آنجا مانده، اما قصد ماهان از این دیدار این بوده که بفهمد او شمارهاش را از کجا به دست آورده است. نیلوفر احساس میکند شکش بیمارگون بوده است و تصمیم میگیرد به روانپزشک مراجعه کند.
میگوید البته ماهان هم تقصیر داشته و او هم باید به مشاور مراجعه کند. به نظر میرسد این طوری همه درمان میشوند. آشکار است که نویسنده هیچ ارتباطی بین مشکل نیلوفر و آن زندگی اجتماعی و خانوادگی که خانوادههای شبیه آنها در آن غوطهورند، نمیبیند. صرفاً اشتباهاتی و لغزشهایی هستند که باید اصلاح شوند تا بعد زنوشوهر بتوانند با آسودگی به فرزندشان برسند تا او (برعکس نیلوفر که چوب رفتار غلط پدر را میخورد) در آینده خوشبخت شود.
ارجاع زن و شوهر به رواندرمانگر بسیار جالب است. با چنین راهحلی، کتاب در پایان خود به نوع دیگری از کتابهای عامهپسند ــ روانشناسی عامهفهم ــ گره میخورد و مشاورهی رواندرمانی را گرهگشای همهی مشکلات معرفی میکند.
خب، این آن جایی است که نقطه ضعف رمان عامهپسند از این نوع، خود را نشان میدهد. این نوع رمان خواننده را به هیچ نوع نگاهی از زاویهای بکر به زندگی خودش و اجتماعش دعوت نمیکند. اصولاً بعید است نویسنده خود با چنین زاویه دیدی آشنا باشد یا علاقهای به آن داشته باشد. در اصل این زندگی کمال مطلوب اوست، مکالمهی او با خوانندهاش مثل مکالمهی دو تا از همان زنهای دورههای نیلوفر است.
انگار یلدا (زن همسایهی خوشقلب و فضول نیلوفر) دارد ماجرا را برای یکی از دوستانش تعریف میکند. در سطح خواننده بودن نویسنده (البته به جز در تسلط به کلکهای قصهگویی)، آن چیزی است که کل رمان را برای خوانندهی عام دوستداشتنی و تسلابخش میسازد. مشکلات هستند، مردها خیانت میکنند و زنها بددلاند، اما اینها هیچ ربطی به زندگی مصرفزده و فردگرایانهی شهری ندارد، کافیست به خود بیایند و چند جلسه به مشاور رواندرمان مراجعه کنند تا مشکلاتشان حل شود.
مردی که کنارش میخوابم کیست؟