vinesh وینش
vinesh وینش

 

سایت معرفی و نقد کتاب وینش همکاران

مدت‌هاست که برف از باریدن بازنایستاده

باورهای دینی، زن و عشق سه شاخصه اصلی این داستان هستند، داستانی که عبور آدم‌ها را از مرحله امن به تردیدها و عقوبت‌ها نشان می‌دهد.

 

اگر برف از باریدن بازنایستد

نویسنده: روبرت صافاریان

ناشر: چشمه

نوبت چاپ: ۱

سال چاپ: ۱۴۰۲

تعداد صفحات: ۱۰۰

شابک: ‏‫۹۷۸۶۲۲۰۱۱۱۳۱۳‬

 

  این مقاله را ۱۳ نفر پسندیده اند

 

تهیه این کتاب


تاکنون 2 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

 

مدت‌هاست که برف از باریدن بازنایستاده

 

 

طبیعت، قرن‌ها است که با یک روال تکراری و مداوم پیش می‌رود و ما آن را پذیرفته‌ایم، چه بسا این تنها تکرار زندگی باشد که شادمان می‌کند.

 

همین روزها که فصل بهار است و موسم گل، همگی خوش خوشانمان شده. بعید است کسی پیدا شود و بگوید: «ای بابا، باز که دوباره بهار شد، کاش یکبار زمستان کش می‌آمد و برف هم از باریدن دست نمی‌کشید!»

 

حالا اگر بپرسید این نوشته درباره کتاب است یا اهمیت روال فصل‌ها در طبیعت، می‌گویم این داستانی است که در انتها این پرسش را در ذهنم می‌آورد که طبیعی به چه چیز می‌گویند؟

 

البته عنوان کتاب از حرف‌های من خیلی دور نیست. کتاب اگر برف از باریدن بازنایستد، داستان بلندی است نوشته روبرت صافاریان که ماجرای چند شخصیت ارمنی را در فاصله زمانی پیش از انقلاب تا حدود همین دهسال پیش روایت می‌کند. کتاب در 5 بخش داستان کتاب را از زبان چهار راوی پیش می‌برد. راویان همگی زن هستند به غیر از زاون که دو بخش از روایت متعلق به اوست.

 

داستان با روایت زاون شروع می‌شود، از خاطره شب عید پاک و باران سیل‌آسایی که زاون ده‌ساله را ترسانده و با توصیفات او با محله‌اش، دوست صمیمی‌اش سارو و خواهرانش آناهید و ژولیت آشنا می‌شویم. در خلال روایت همین بخش است که می‌فهمیم خانواده سارو به شکلی سرایدار کلیسای قدیمی محله هستند و خواهران سارو که به بیرون از خانه رفت و آمد و معاشرت دارند و تحت تأثیر فضا و لباس‌های مد روز هستند، کم‌کم دچار خشم برادر کوچکتر می‌شوند و کارشان به زدوخورد می‌کشد.

یک روز در کلیسای کهنه و قدیمی، آناهید ماجرای این درگیری را طوری برای زاون تعریف می‌کند که زاون دیگر هرگز نمی‌تواند آناهید را از ذهنش بیرون کند.

 

بقیه داستان کتاب از زبان راویان دیگر ادامه پیدا می‌کند. می‌فهمیم که سارو به تدریج تبدیل به موجودی عصبی، بیکاره و فحاش می‌شود که خودش را داخل اتاقش زندانی می‌کند، و در نهایت با تدبیر ژولیت به خارج کشور فرستاده می‌شود. متوجه می‌شویم که زاون اهل کتاب و مطالعه شده، شعر می‌گوید، دوستان روزنامه‌نگار دارد و ازدواج کرده و صاحب بچه شده. و یک روز ناگهان زن و بچه‌اش را رها می‌کند و بی‌خبر می‌رود.

آخر سر می‌فهمیم که همه افراد خانواده سارو هم مهاجرت کرده‌اند،و بعد سال‌ها سارو هم به کشوری می‌رود که آنها هستند. سارو همان ساروی بیکاره است تنها فرقش این است که حالا پرحرف شده و دائم از کشتار ارامنه می‌گوید و طرفدار فدائی‌های ارمنی است و برای قره‌باغ کمک می‌فرستد. حالا آناهید، میانسال و بدون یار، همراه پدر و برادر در شهری دلگیر و خیس زندگی می‌کند و ماجرای عشق از دست رفته‌اش را می‌فهمیم.

 

طبیعی است که همه ماجرای کتاب را نگفتم که مزه خواندن آن و رسیدن به رویدادهایش برای خواننده از بین نرود اما تا همینجا هم معلوم است که باورهای دینی، زن و عشق از شاخصه‌های اصلی داستان هستند. اما ربط اینها به طبیعت چیست؟

 

وقتی به طبیعت فکر می‌کنیم، و هرچیزی که شکل و روال طبیعی دارد، لاجرم حسی از امنیت به همراهش هست. آمدن فصل‌ها به دنبال هم خیالمان را راحت می‌کند، همان‌قدر که ازدواج زنان و مردان و به دنیا آوردن فرزند به نظرمان یک روال طبیعی است و گذر روز به شب و شب به روز امر ثابتی که نشانمان می‌دهد نظمی در کار است.

 

این نظم هرچقدر هم ملال‌آور باشد، بخاطر همان حس امنیت پذیرفتنی است. به نظرمان خنده‌دار نمی‌آید که چرا آدم‌ها زاد و ولد می‌کنند، خورشید دوباره می‌دمد و چرخه آب تکرار می‌شود. همه اینها طبیعی است و خیالمان را راحت می‌کند که در جای امنی هستیم. دین هم چنین کارکردی برای ما دارد. نظم بخشی تا جایی که حس امنیت کنیم، که باور داشته باشیم بدی جای خوبی را نمی‌گیرد، بدکاران به سزای اعمالشان می‌رسند و خدایی هست که عادل و مهربان و تواناست.

شاید برای برخی امنیت بخشی این موارد (روال طبیعت و اصول دین) به نظر بیش از حد ساده برسد اما اگر یادمان بیاید که هیچکدام نمی‌دانیم از کجا آمده‌ایم و بعد از مرگ به کجا می‌رویم، ارزش امنیت‌بخشی این موارد را در چنین سرنوشت گنگ و اضطراب آمیزی درک خواهیم کرد.

 

اما پیش رفتن زندگی (گاه به معنای بزرگ شدن و گاه امروزی شدن) این امنیت را از ما می‌گیرد. نه اینکه هدف این باشد بلکه با تغییراتی در شکل و شیوه زندگی، پناهگاه‌های امن را متزلزل می‌کند. آدم‌ها رفتاری را در پیش می‌گیرند که دیگر با تعاریف دینی همخوانی ندارد و راه‌ها متفاوت از روال طبیعی می‌شوند، همان اندازه که در عصر جدید دیگر مهمترین دلیل زناشویی ازدیاد نسل (طبیعی‌ترین خواسته) نیست.

 

آدم‌های داستان صافاریان هم دقیقا همین روال را تجربه می‌کنند. از پناهگاه امن (دین، کودکی، طبیعت) پرت می‌شوند به دورانی که همه چیز تغییر می‌کند. هرکدام به نوعی این تغییر را تجربه می‌کنند، بعضی محکم به باورهای گذشته می‌چسبند، مثل سارو، و حتی اگر دین برایشان دیگر کارکرد نداشته باشد، شکل‌های دیگری مثل چسبیدن به عقاید قومی و باورهای قبیله‌ای را جایگزین می‌کنند. بعضی دیگر مثل آرپیک (همسر زاون) زلزله‌ای را تجربه می‌کنند که دلیلش را نمی‌فهمند. نمی‌فهمند وقتی همه چیز داشته طبیعی پیش می‌رفته (کار، ازدواج، بچه‌داری)، به چه دلیلی یکی رها می‌کند و بی‌توضیح می‌رود.

عده‌ای دیگر مثل آناهید زخم دیگری را تجربه می‌کنند، به دنبال دنیای جدید کشیده می‌شوند، ته دلشان بی‌باور به دین و خدا نیستند اما با شگفتی می‌بینند که در این مسیر جدید ناچار به مقابله‌هایی می‌شوند که شاید در تعارض با آموخته‌ها قرار می‌گیرد. آنها ناباورانه می‌پرسند چرا؟ و در نهایت تصمیم می‌گیرند خودشان خداوند جزادهنده باشند.

 

سرنوشت زاون چیست؟ زاون پیش از همه خطر بهم ریختن نظم و روال را می‌فهمد، در همان شب باران سیل‌آسای دهسالگی، وقتی نگران است که مبادا کار دنیا با این سیل به پایان برسد، درست همان‌طور که طوفان نوح برای پایان بخشیدن به کار مردم گناهکار نازل شد.

 

اما زاون تنها کسی است که بخاطر عشق، عشقی که در لحظات گنگ و عجیب سال‌ها پیش، درون یک کلیسای تاریک شکل گرفته، از روال طبیعی، از زندگی عادی‌اش بیرون می‌زند. شاید برای همین است که گرچه هم زاون و هم آناهید در نهایت نوعی طغیانگر به حساب می‌آیند اما اندیشه یکی نجات است و دیگری پایان دادن. هردو درهرحال سنگینی بار گناه، عقوبت و تردید را به همراه می‌کشند، ولی چه می‌شود کرد، مدتهاست که برف از باریدن بازنایستاده.

 

 

 

عشق

 

نوشته‌های مرتبط

2 دیدگاه در “مدت‌هاست که برف از باریدن بازنایستاده

  1. FARIBA NOORI
    FARIBA NOORI می گوید:

    درود. خواندن این متن برایم فقط آشنایی با یک کتاب نبود بلکه برایم ارزش انسانی و اخلاقی بیشتری از یک نقد ادبی صرف داشت. مواجهه‌ای بود با نوعی نگاه آرام، انسانی و بی‌هیاهو به زیست گروهی از مردم که شاید کمتر روایت شده‌اند، یا دست‌کم کمتر شنیده شده‌اند. به‌ویژه برایم جالب بود که لحن مقاله، بدون داوری و شعار، روایتی از درونی‌ترین اضطراب‌ها و تردیدهای آدمی را نشان می‌دهد—جایی که دین، عشق، تعلق قومی و تجربه‌ی مهاجرت به هم گره خورده‌اند. انتخاب این اثر، و مهم‌تر از آن، نحوه‌ی روایت آن در مقاله، به نظرم بازتابی از نیازی مهم و اساسی در جامعه ماست: نیاز به همدلی با آن‌هایی که همیشه هستند و بوده‌اند، اما صداشان کمتر شنیده شده. از اشتراک این مقاله و نکات ارزنده آن بسیار سپاسگزارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *