محمود زندمقدم و حکایت بلوچ
هفت جلد کتاب در ثبت مردمشناسانه خطه بلوچستان با عنوان «حکایت بلوچ» تنها یکی از کارهایی است که محمود زندمقدم برای خطهای کرد که عاشقانه دوستش داشت. سال 1342 به عنوان کارشناس آمار و برنامهریزی از مرکز به بلوچستان فرستاده میشود و این شروع عشق و علاقه او به بلوچستان است. در همین روزهایی که به دلایل مختلف، اسم سیستان و بلوچستان را زیاد میشنویم، مردی داستان زندگی زمینیاش به پایان رسید که سالها پیش از این درباره آن خطه گفته بود، عاشقانه آنجا زندگی کرده بود و بخش مهمی از عمرش را برای شناساندن و برنامهریزی در آنجا گذرانده بود.
هفت جلد کتاب در ثبت مردمشناسانه خطه بلوچستان با عنوان «حکایت بلوچ» تنها یکی از کارهایی است که محمود زندمقدم برای خطهای کرد که عاشقانه دوستش داشت. سال 1342 به عنوان کارشناس آمار و برنامهریزی از مرکز به بلوچستان فرستاده میشود و این شروع عشق و علاقه او به بلوچستان است. در همین روزهایی که به دلایل مختلف، اسم سیستان و بلوچستان را زیاد میشنویم، مردی داستان زندگی زمینیاش به پایان رسید که سالها پیش از این درباره آن خطه گفته بود، عاشقانه آنجا زندگی کرده بود و بخش مهمی از عمرش را برای شناساندن و برنامهریزی در آنجا گذرانده بود.
جالب است در همین روزهایی که به دلایل مختلف، اسم سیستان و بلوچستان را زیاد میشنویم، مردی داستان زندگی زمینیاش به پایان رسید که سالها پیش از این درباره آن خطه گفته بود، عاشقانه آنجا زندگی کرده بود و بخش مهمی از عمرش را برای شناساندن و برنامهریزی در آنجا گذرانده بود.
دکتر محمود زندمقدم را اولینبار در سالهای ابتدایی دهه هفتاد دیدم، به گمانم سال ۷۲ بود، در جلسهای برای معرفی کتاب حکایت بلوچ که به همت دکتر سیما کوبان تدارک دیده شده بود. درحالیکه دستگاه ضبط صوت را برای ثبت حرفهایش در دست گرفته بودم، خودم حیرتزده و مفتون نگاهش میکردم. مردی بود با چهرهای آفتابسوخته و آرام که وقتی از سیستان و بلوچستان میگفت یکسره شور میشد.
آن موقع کتاب حکایت بلوچ را تازه در دو جلد آنهم با سرمایه شخصی چاپ کرده بود. کتاب حیرتانگیز بود، تکنگاری مردمشناسانه از خطه بلوچستان که هم در محتوا پرمایه بود و هم در نوشتار جذاب. بعد از آن جلسه فهمیدم که نویسندهی آن که دکترای برنامهریزی منطقهای داشت سالها در آن منطقه زندگی کرده. درستتر این است که سال ۱۳۴۲ از طرف مرکز آمار به آنجا فرستاده میشود، سالها به عنوان کارشناس در آن منطقه فعالیت میکند و بعد هم آنقدر به آنجا علاقمند میشود که با هزینه شخصی همانجا میماند و فعالیتهایش را ادامه میدهد. او اولین کسی بود که دانشگاهی در آن منطقه برپا کرد و بعدتر با توجه به ویژگیهای آن خطه، طرح و راهاندازی دانشگاه دریایی چابهار را رقم زد.
کتاب نشان میداد که نوشتنش حاصل یک ماموریت رسمی اداری یا دانشگاهی نیست. تجربه زیسته مردی است که خودش را عضوی از آن جامعه دانسته و در غم و شادی و داشته و نداشتهشان شریک شده. حتی نگاه و زبان مردم آنجا در تاروپود جملاتش طنین انداخته. جدا از محتوا، نثر ویژه کتاب خواننده را به دنبال خودش میکشد و چه بسا غرق میکند. نثری به قول شاهرخ مسکوب سودایی، که در همان سال در نشریه کلک مقالهای در ستایش از آن نوشت.
با اینهمه اهمیت این کتاب بیشتر بهخاطر ثبت مردمنگارانهاش بود؛ و هست. شیوهای که متاسفانه در ایران چندان مرسوم نیست چون برای چنین کاری باید زمان و دقت صرف کرد. و غیر از یک علاقه شخصی آیا پشتیبان دیگری برای چنین کارهایی وجود دارد؟ دست اندرکاران حکومتی معمولاً به گزارشات اداری علاقمندند، از همانها که در چند خط بتوان سروته یک منطقه را توصیف کرد و یک نسخه عمومی برایش پیچید و درنهایت یک رزومه کاری برای خود جور کرد. اما زندمقدم با عشق و علاقه شخصی کارش را انجام داد، برای همین حتی برای چاپ این سرمایه ارزشمندش در ابتدا ناشری پیدا نکرد و پنج جلد بعدی نیز نهایتاً ۲۷ سال بعد به تدریج به چاپ رسید! در صورتیکه کتاب او باید به عنوان یک سند ارزشمند توسط برنامهریزان و مسئولان منتشر و خوانده میشد.
به گفته خود زندمقدم وقتی اولین نوشتهاش را درباره سیستان و بلوچستان منتشر کرد، جلال آلاحمد بسیار کارش را پسندید و از او خواست که این مسیر را ادامه دهد. و حتماً همین روحیه و توانایی فردی بوده که باعث شده در سالهای آغاز انقلاب چمران او را راهی منطقه کردستان کند برای شناخت و بررسی روحیات و خواستههای مردم آن منطقه. اما داشتن همه این ویژگیها برای دیده شدن و مورد استفاده قرار گرفتن، نیازمند نگاه حاکمیتی است که حامی چنین فعالیتهایی باشد و ارزش چنین مطالعاتی را با لزوم دخیل کردنشان در برنامهریزیهای فرهنگی و اجتماعی و قانونگذاریها، قدر بنهد.
کتاب حکایت بلوچ اگرچه ارزشمندترین کار مقدم است اما تنها اثرش نیست. او کتاب دیگری هم دارد به اسم قلعه که در سال ۱۳۳۶ منتشر کرده. اما همین کتاب هم دغدغه او را به توجه و ثبت مسائل اجتماعی و زندگیهای پنهان نشان میدهد. زندمقدم اینبار به داخل قلعه میرود، روسپیخانه شهر و بادقت فضای این منطقه را با زندگی و مناسبات عجیبی که در آن درجریان است، شرح میدهد. او حتی تئاتری را که در آن مکان اجرا میشود، حتی با توصیف بازیگران و عکسالعملهای تماشاچیان، مینویسد. گزارشی دقیق و خواندنی از اجرای نمایشی در قلعه که اسمش هست: «انتقام شرف». عجب طنز غریبی!
جالب اینجاست که در تمام ۷۰ صفحه کتاب، چه آنجا که شرح مناسبات قلعه است، چه روال درمانگاه قلعه، مقدم همچنان نثر خاص و تاثیرگذارش را حفظ میکند:
«طی تمام این لحظههای دیرگذر و فرساینده، که شبها، روزها، ماهها، سالها، طول میکشد، و برای زنها تمامی ندارد، گرچه تمامشان میکند، دسته زنهای بیمشتری، همچنان میایستند جلوی درهای باز، این پا آن پاکنان، تهسیگار میگیرند از رهگذران، دود میکنند، زیرلب زمزمه میکنند، میغرند، فحش میدهند به یکدیگر، به عابرین، به در و دیوار، به قلعه و قلعه دار، به دنیا و زمین و آسمان، آه میکشند، به سینه میکوبند، سر تکان میدهند، جلوی درهای چهارطاق، و در آستانه درها، تک و توک، چراغهای پایه بلند زنبوری، فروغ غبارآلود چراغها، و زوزهکنان میجود و میتراشد شب را، شبی پرغبار و گرفته چون هوای زندان، که تمامی ندارد برای اهالی شب.»
هنر ویژه زندمقدم در مردمنگاری این بود که با نوشتن، تنها اطلاعات نمیداد بلکه با کلمات، تصویر و روح فضا را هم به خواننده منتقل میکرد. انگار که به تماشای فیلمی مستند نشستهای.
در آذرماهی که گذشت، چنین مردی را از دست دادیم که هم میتوانست آثار درخشان بیشتری برایمان خلق کند و هم میشد که از آثار خلق شدهاش بهره بیشتری گرفت.
حیفم می آید که این مطلب را به پایان ببرم و بخشی از مقدمه کتاب قلعه را که او در همان زمان انتشارش نوشته در اینجا نیاورم، مقدمهای که ذکاوت طنازانه مقدم را هم نشان میدهد:
«مبادا خواننده بپندارد که محله روسپیها فقط در پایتخت ایران وجود دارد، حاشا، در همه شهرهای روی زمین، و حتی، در پیشرفتهترین و مشهورترینشان هم چنین محلههایی یافت میشود، و هیچگاه نمیتوان ادعا کرد که اگر مقامی وظایفش را درست انجام میداد، چنین پدیدهای در جامعه ریشهکن میشد، بر سبیل مثال چنانچه سال گذشته برق تهران قطع نمیشد بطور شبانهروزی و مدام، یا جناب شهرداری خیابانها را آسفالت میکرد بههنگام و به ترتیب جواز ساختمان را صادر میکرد بموقع، چنین وضعی نداشتیم. خیر، علل بسیاری باعث پدیداری و رشد این پدیده است که دستکم با چگونگی انجام وظایف شهردار تهران و وزیر نیرو ارتباطی ندارد همچنین بسیاری مقامات شامخ دیگر، و این را بخصوص نوشتم در این مقدمه چون خواص بسیار دارد هم برای راقم سطور و هم خواننده که بدون تردید علاقمند است بسلامتی دست و پا و سر و دندانش.»