مارکسیسم و غنای چند لایهی آن
پری اندرسون در این کتاب سیر تاریخی تطور مارکسیسم را بررسی میکند. سنت کلاسیک مارکسیستی و دو متفکر اصلی آن مارکس و انگلس و بعد روشنفکرانی که به طور مستقیم با آن دو در ارتباط بودند، نسل دوم مارکسیستها که در کوران خیز اروپا به سمت جنگ جهانی اول میزیستند و برای یکی شدن نظریه و عمل تلاش کردند، حرکت نسلهای بعدی مارکسیسم از اقتصاد و سیاست به سمت فلسفه که موجب شکلگیری مارکسیسم غربی شد و سرانجام نوآوریهای مضمونی و حرکت به سمت نظریهپردازی در حوزههایی چون ادبیات، هنر و روانکاوی. فهم مارکسیسم از فهم تاریخ تحول آن جدا نیست.
ملاحظاتی دربارهی مارکسیسم غربی
نویسنده: پری اندرسون
مترجم: علیرضا خزایی
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۱۷۹
شابک: ۹۷۸۶۲۲۰۱۰۵۴۳۵
پری اندرسون در این کتاب سیر تاریخی تطور مارکسیسم را بررسی میکند. سنت کلاسیک مارکسیستی و دو متفکر اصلی آن مارکس و انگلس و بعد روشنفکرانی که به طور مستقیم با آن دو در ارتباط بودند، نسل دوم مارکسیستها که در کوران خیز اروپا به سمت جنگ جهانی اول میزیستند و برای یکی شدن نظریه و عمل تلاش کردند، حرکت نسلهای بعدی مارکسیسم از اقتصاد و سیاست به سمت فلسفه که موجب شکلگیری مارکسیسم غربی شد و سرانجام نوآوریهای مضمونی و حرکت به سمت نظریهپردازی در حوزههایی چون ادبیات، هنر و روانکاوی. فهم مارکسیسم از فهم تاریخ تحول آن جدا نیست.
ملاحظاتی دربارهی مارکسیسم غربی
نویسنده: پری اندرسون
مترجم: علیرضا خزایی
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۱۷۹
شابک: ۹۷۸۶۲۲۰۱۰۵۴۳۵
شاید نتوان هیچ جریانی از اندیشهی غربی را از حیث تنوع و گستردگی نظری با «مارکسیسم» مقایسه کرد. اندیشهای که بسیاری از نظریهپردازان، آن را در زمرهی یک علم جدید و طیفی از متفکران، آن را فراتر از یک مکتب نظری-اقتصادی لحاظ کرده و همچون پارادایمی مستقل از آن یاد میکنند. بدون شک آشنایی با انبوهی از نظریهها، روشها، و جنبشهای مارکسیستی کاری بسیار طاقتفرساست. این گستردگی از یک سو به غنای نظری مارکسیسم افزوده و از سوی دیگر احتمال سردرگمی خوانندگان تازهکار را افزایش میدهد.
کتاب پری اندرسون –ملاحظاتی دربارهی مارکسیسم غربی– در تلاش است، متفکران و نسلهای اصلی این اندیشهی انقلابی را با زبانی شیوا و به دور از پیچیدگیهای فلسفی بیان کند. پری اندرسون برای خوانندگان فارسیزبان نامی آشناست، از مجموعهی نظری وی تاکنون –جز این کتاب- سه کتاب دیگر به نامهای: گذار از عهد باستان به فئودالیسم، فرمان و دیوان، و تبارهای دولتهای استبدادی، به فارسی ترجمه شده است. او که از سال ۱۹۶۲ سردبیر مجلهی (نیو لِفت ریویو) است، تاکنون بیش از پانزده کتاب و تعداد بسیاری مقاله در زمینههای متفاوت، بخصوص اندیشهی مارکسیسم تالیف کرده است. کتابِ ملاحظاتی دربارهی مارکسیسم غربی که به گفتهی نویسنده: «در اوایل ۱۹۷۴ نوشته شده و قرار بود مقدمهای باشد بر مجموعهای از مقالات دربارهی نظریهپردازانِ متاخر مارکسیسم اروپایی»، سال ۱۹۷۶ با افزودن اضافاتی در پنج فصل و یک مؤخره منتشر شد.
فصل اول کتاب با عنوان: «سنت کلاسیک»، به شروع مارکسیسم و بررسی مقدماتی اهم نظریههای نسل اول و دوم مارکسیستها اختصاص دارد. در ابتدا نویسنده نگاهی گذرا به دو متفکر اصلی -مارکس و انگلس- انداخته و در ادامه به نسل بعد از آنان میپردازد. اندرسون اذعان میکند نسل اولِ بعد از مارکس و انگلس که چهار چهرهی برجستهی آنها لابریولا، مهرینگ، کائوتسکی و پلخانوف هستند، به شکل مستقیم با انگلس در ارتباط بودند و به عبارتی در ادامهی روند کار انگلس قرار داشتند: «هر چهار نفر مستقیماً با انگلس در مکاتبه بودند که تاثیری تعیینکننده بر تمامی آنان داشت. درواقع میتوان مشاهده کرد که سمتوسوی آثار آنان در ادامهی روند آثار انگلس در دورهی پایانیاش قرار داشت. به عبارتی دیگری تمامی آنان به طرق مختلف درگیر نظاممند ساختن ماتریالیسم تاریخی در مقام نظریهای جامع در باب انسان و طبیعت بودند که امکان جایگزینی با رشتههای بورژوایی رقیب خود را داشت…». این گروه که در دورانی نسبتاً آرام قوام یافته بود، درگیری بنیانی بر مفهومبندی ماتریالسیم تاریخی چون مکملی بر نظریهی اقتصادی مارکس و نیز ویرایش و نشر آثار بجامانده از او را داشتند.
نسل دوم مارکسیستها، همزمان با گام نهادن بیتابانهی سرمایهداریِ اروپا به سوی توفان جنگ جهانی اول، در محیطی به شدت ناآرام بوجود آمد. این نسل که شامل تعداد بیشتری از متفکران میشد تقریباً همگی در اروپای شرقی و مرکزی به دنیا آمده بودند. لنین، لوکزامبورگ، هیلفردینگ، تروتسکی، باوئِر، پرئوبراژنسکی و بوخارین از چهرهای بارز و شناخته شدهی این نسل محسوب میشوند. به گفتهی اندرسون «دغدغههای این گروه اساساً در اثر تسریعِ روند کلی وقایعِ تاریخی از آغاز سدهی جدید به بعد در راستای دو جهت تازه و بدیع قرار گرفت. نخست، دگرگونیهای آشکار شیوهی تولیدِ سرمایهداری که به انحصار و امپریالیسم انجامید و نیازمند تبین واکاوی اقتصادی خودبسنده بود. بهعلاوه، در این مقطع آثار مارکس برای نخستینبار به محکِ انتقادات حرفهای اقتصاددانانِ آکادمیک گذاشته شد. دیگر به سادگی نمیشد به [کتابِ] سرمایه تکیه کرد» از این رو متفکران این نسل برای اولین بار آثاری در کاربستِ نظریهی شیوهی تولید سرمایهداری، تالیف کردند که میتوان از جدیترین آثار این حوزه به مطالعهی مبسوط لنین دربارهی اقتصاد روستایی روسیه با عنوان: توسعهی سرمایهداری در روسیه، نام برد. در این زمینه آثاری از سوی باوئِر، هیلفردینگ و لوکزامبورگ نیز تالیف شد.
دومین تمرکز نظری این گروه، نظریهی سیاسی مارکسیستی بود. نظریهی که مارکس و انگلس فرصتی برای نظاممندی آن به قدرت پیکرهی نظریهی اقتصادی یا ماتریالیسم تاریخی نیافتند. به گفتهی اندرسون «انقلاب۱۹۰۵ روسیه، که به دقت در سراسر آلمان و اتریش زیر نظر بود، نخستین واکاوی سیاسی راهبردی از نوعِ علمی آن را در تاریخ مارکسیسم فراهم کرد: [کتاب] نتایج و چشماندازها اثر تروتسکی. این اثر کم حجم، با اتکا به بصیرتی مثالزدنی در رابطه با ساختار دولتی امپریالیسم جهانی، با دقتی چشمگیر خصلت و مسیر آیندهی انقلاب روسیه را طرحریزی کرد.» در ادامهی این تحولات، لنین چون متفکر و رهبری سیاسی، برساختن نظاممند یک نظریهی سیاسی مارکسیستی در رابطه با روشها و تاکتیک مبارزهی طبقاتی را برعهده داشت. به زعم اندرسون آنچه در دو نسل بعد از مارکس و انگلس به وضوح قابل مشاهده است یکی بودن «نظریه و عمل» است، در واقع موردی که متفکران این دو نسل را در پیوندی اساسی و بنیانی با جنبشها و احزاب کارگری حفظ میکرد و در حین پرداخت نظری چون عضوی بلندپایه -و در بعضی موارد چون بنیانگذار حزب- معرفی میکرد. اندرسون در ادامهی این فصل به ظهور فاشیسم و استالینیسم همچون دو نیروی مخربِ سازمانیابیِ جهانیِ طبقهی کارگر میپردازد و از آنها به توفانی یاد میکند که آرمانهای بینالمللگرایی نسلهای پیشین مارکسیسم را در میانپردهی طولانی، به باد داد.
فصل دوم کتاب با عنوان «ظهور مارکسیسم غربی» به متفکرانی میپردازد که در چرخشی نظری از اقتصاد و سیاست به فلسفه روی آوردند و موجب جدایی دو مفهوم «نظریه و عمل»، -که در نسلهای پیشین چون قاعدهی اساسی از آن یاد میکردند- شد. به زعم نویسنده فاصلهگیری این دست از متفکران که عموماً سمتهای دانشگاهی داشته و به دور از جنبشهای تودهای به تدریس فلسفه و نظریهپردازی میپرداختند موجب ظهور شکل خاصی از مارکسیسم، به نام «مارکسیسم غربی» شد. مارکسیسم غربی چه از لحاظ دغدغههای اساسی و چه از لحاظ زمینهی فعالیت، تفاوتهای بسیاری با متفکران پیشینِ ماتریالیسم تاریخی داشت. از متفکران صاحب نام مارکسیسم غربی میتوان به لوکاچ، کُرش، گرامشی، بنیامین، هورکهایمر، آدورنو، سارتر، آلتوسر، گلدمن، مارکوزه، دِلا وولپه، کولِتی و لوفور نام برد. نسلی که در حین اختلافات نظری، به هیچ رو هماهنگی و خوانش دقیق نظری از آثار یکدیگر را به مانند نسلهای پیشین نداشتند. فاصلهای که این نسل با احزاب طبقهی کارگر داشت، آنها را در گوشهای از دانشگاه به پرداختهای فلسفی کمنظیر و به شدت مغلق سوق داد. از این رو در میان این دسته از متفکرین مباحثی مطرح شد که تفاوت بسیاری با دغدغهی نسلهای پیش و نیز خود مارکس و انگلس داشت. البته در میان این نسل میتوان به موارد متفاوتی نیز اشاره کرد: «سه نظریهپرداز مهم در نسل پس از ۱۹۲۰ -نسلی که به راستی بنیانگذار کلیت الگوی مارکسیسم غربی بود- یعنی لوکاچ، کُرش و گرامشی، همگی در ابتدا رهبران سیاسی بزرگی در احزاب خود محسوب میشدند. همچنین، هریک از آنها شرکتکنندگان و سازماندهندگان مستقیمِ طغیانهای تودهای انقلابیِ آن زمان بودند.»
بهطورکل پری اندرسون در فصل دوم و سوم با عنوان (چرخشهای صوری)، به بررسی چرخشهای نظری این نسل در بستر سیاسی- اجتماعی آنان میپردازد، چرخشهایی از قبیل: انتقال محورهای اصلی نظریه از سیاست و اقتصاد به فلسفه، فقدانِ مباحثه بین نظریهپردازان بر سر آثار یکدیگر، کاهش روحیهی بینالملگرایی به نسبت نسلهای پیشین، تلاش برای یافتن تباری فلسفی برای مارکس و ماتریالیسم تاریخی، بهطوری که میتوان در تاکید آلتوسر بر اسپینوزا یا تاکید گرامشی بر ماکیاولی شاهد بود. همهی این موارد همراه بود با غیابِ جنبشهای تودهای گسترده در زمانهای که این نسل میزیست.
اندرسون در فصل چهارم «نوآوریهای مضمونی»، تاکید را بر آن میگذارد که مارکسیسم غربی بهشکل فزایندهای از رویارویی نظری با مسائل اقتصادی و سیاسی بازداشته شد و تنها مورد استثنا که مستقیماً مسائل اصلی مربوط به مبارزهی طبقاتی را مطرح میکرد، آنتونی گرامشی بود. اندرسون در «نوآوریهای مضمونی» به مفاهیم و حوزههایی میپردازد که مارکسیسم غربی در آن دوران بر آنها تاکید داشت. در این نسل تمرکز بسیاری بر مطالعهی امور فرهنگی، بخصوص هنر و ادبیات افزایش مییابد. لوکاچ و شاگردش گلدمن بخش عمدهی مطالعهشان را بر محور رمان و تحولات فرمی و محتوایی آن میگذارند، آدورنو نوشتههایی را پیرامون موسیقی منتشر میکند، مقالهی بنیانی از والتر بنیامین به نامِ هنر در عصر بازتولید مکانیکی نوشته میشود، دِلا وولپه و لوفور به طور جداگانه مقالاتی پیرامون فیلم، شعر و نظریهی زیباییشناسی ارائه میدهند و سارتر از طریق کتابِ ادبیات چیست؟ مواجهه خود با ادبیات را اظهار میدارد. از این رو مفاهیم جدیدی نیز پا به عرصهی نظری مارکسیسم میگذارند. «هژمونی» در کار آنتونی گرامشی، «چشماندازی از رابطهی انسان و طبیعت» در اندیشههای آدورنو و هورکهایمر، نفوذ جداگانهی «روانکاوی فروید» در کار مارکوزه و آلتوسر را میتوان از جملهی این نوآوریهای مضمونی برشمارد. اندرسون در پایان این فصل اشاره میکند همگی نظامهای نظری «مارکسیسم غربی» در یک نماد بنیادین مشترک بودند: «بدبینی عمومی و نهان. تمامی نقطهعزیمتهای انکشافهای معنادارِ مصالح نظری درون این سنت، در این نکته از میراث ماتریالیسم تاریخی متمایز میشدند که همگی متضمن دلالتها یا نتیجهگیری تیرهوتاری بودند». از این رو به زعم وی، اطمینانخاطر و خوشبینی بنیانگذاران ماتریالیسم تاریخی و جانشینانِ بعدیش به شکل فزایندهای در نسل بعدی از میان رفت. اما با این حال این نسل دستآوردهای نظری عظیمی برای کلیت نظریهی مارکسیستی را در پیش داشت. سیطرهی چشمگیر آثار معرفتشناسانه در پی توجه به فلسفه، کاربرد روششناسانهی آنها در بررسی پدیدههای فرهنگی بخصوص هنر و نیز عزیمت نظری به خارج از مرزها مارکسیسم کلاسیک با بسط و گسترش درونمایههای تازه، از عمده دستآوردهای این متفکران محسوب میشود.
اندرسون در فصل پنجم با عنوان «تقابلها و نتیجهگیریها» اشاره میکند: جنبش ۱۹۶۸ ماه مه در فرانسه، بار دیگر فاصلهی پنجاه سالهی «نظریه و عمل» را از میان برمی دارد و موجب میشود موج جدیدی از مبارزات طبقاتی در سراسر جهان شکل بگیرد. اندرسون با تاکید برخوانش مجدد آثار متفکرانی چون گرامشی، تروتسکی و شاگردانش در این دوره، بنا را برآن میگذارد که اندیشهی مارکسیستی تنها در پیوند مستقیم با مبارزات طبقاتی است که میتواند جایگاه شایستهی خود را باز یابد. وی در این فصل سوالاتی را طرحریزی میکند که به زعم او پیش روی متفکران امروزهی مارکسیسم غربی وجود دارند، «این پرسشها به حوزهی فلسفه تعلق ندارند. بلکه به واقعیتهای اقتصادی و سیاسی اساسیای مربوط میشوند که در پنجاه سال اخیر تاریخ جهان را به سیطرهی خود درآورده است». پرسشهای اندرسون: اَشکال دموکراسی سوسیالیستی، معنا و جایگاه ملت، سازوکارهای پیچیدهی ناسیونالیسم، پیکربندی واقعی امپریالیسم چون نظام بینالمللی سلطهی اقتصادی و سیاسی، دولتهای بوروکراتیک و انقلابات سوسیالیستی و… را شامل میشوند. وی پایان این فصل را به حکم مشهوری از لنین اختصاص میدهد تا بار دیگر تاکیدش بر یکی گرفتن «نظریه و عمل» را یادآور شود. لنین میگوید: «بدون نظریهی انقلابی خبری از جنبش انقلابی هم نخواهد بود».
اندرسون در بخش پایانی کتاب با عنوان «مؤخره»، مارکسیستهای غربی را به بازخوانی نقادانه از آثار مارکسیستی در جهت پیوند مجدد نظریهی مارکسیستی با جنبش انقلابی تودهای فرا میخواند و مینویسد: «امروزه مطالعهی مارکسیسم کلاسیک، نیازمند ترکیبی از دانش محققانه و صداقت شکاکانه است که البته هنوز حاصل نشده است. در دوران پس از جنگ، بهترین و اصلیترین آثار در این زمینه معمولاً قالبِ باز تفسیرهای مبدعانه از متن یا مؤلفی محوری، مارکس یا انگلس یا لنین، را به خود گرفته که در پی ردِ برداشتهای مرسوم از متن با مؤلفی دیگر بوده است.» در ادامه به شکل گذرا به نقادیهای پیرامون مارکس، لنین و تروتسکی اشاره میکند که به زعم او میتواند همچون بازخوانی و پرسشی مجدد در راستای شانیت بخشیدن دوباره به «مبارزات طبقاتی» لحاظ شود.
یک دیدگاه در “مارکسیسم و غنای چند لایهی آن”
بسیار نوشته عالی بود. کتاب رو از طریق سایت شما شناختم و با تمام وجود به تمام خوانندگان این حوزه پیشنهادش میدم. دستمریزاد