قدم نهادن در راهِ آفریننده
سالها پیش وقتی برای اولین بار رمانِ وقتی نیچه گریست نوشتهی روانشناس آمریکایی اِروین یالوم را خواندم، شیفتهی شخصیت نیچهای شدم که یالوم با چیرهدستی تصویر کرده است. هیجانزده مشهورترین کتاب نیچه چنین گفت زرتشت را خریدم و شروع به مطالعه کردم. نخستین تجربهام مأیوس کننده بود. خطِ داستان را گم کردم و آوردهی چندانی نصیبم نشد. از درِ سماجت وارد شدم و شروع به تحقیق در این باب کردم که چگونه نیچه را بفهمم. آیا به دانشِ تخصصی فلسفه نیاز داشتم یا راه سادهتری هم میشد جُست؟
سالها پیش وقتی برای اولین بار رمانِ وقتی نیچه گریست نوشتهی روانشناس آمریکایی اِروین یالوم را خواندم، شیفتهی شخصیت نیچهای شدم که یالوم با چیرهدستی تصویر کرده است. هیجانزده مشهورترین کتاب نیچه چنین گفت زرتشت را خریدم و شروع به مطالعه کردم. نخستین تجربهام مأیوس کننده بود. خطِ داستان را گم کردم و آوردهی چندانی نصیبم نشد. از درِ سماجت وارد شدم و شروع به تحقیق در این باب کردم که چگونه نیچه را بفهمم. آیا به دانشِ تخصصی فلسفه نیاز داشتم یا راه سادهتری هم میشد جُست؟
نیچه فیلسوفی است که نوشتههایش با شدیدترین واکنشها ــ گاه تقبیح و گاه ستایش ــ روبهرو شده و بیشتر از این دو، بد فهمیده شده است. حتی اگر اهل مطالعهی فلسفه هم نباشید نامِ این فیلسوفِ شاعر مسلک را شنیدهاید و احتمالاً گزینگویههایی از او خواندهاید. «خدا مُرده است»، «آنچه مرا نکُشد، نیرومندترم میسازد»، «به سراغِ زنان میروی؟ تازیانه را فراموش مکن» و دیگر جملاتِ تندی که اگر بدونِ تفکرِ نقاد و بیمحابا قضاوت شوند، کژفهمیهایی به بار میآورند. در این خردهنوشتار نه میتوان رفعِ ابهام از همهی کژفهمیها کرد و نه دریای مفاهیمی که نیچه خلق کرده است را موردِ مداقه قرار داد. این نوشتار راهنمایی است کوتاه بر اساسِ تجربیاتِ شخصی، دربارهی قدم نهادن در «راهِ آفریننده». فهمِ کلیاتِ فلسفهی نیچه آسان نیست، اما چنان لذتبخش است که به زحمتش میارزد. (نسخهی صوتی این مقاله را از اینجا میتوانید بشنوید.)
واضح است که هیچ انسانی نمیتواند در خلأ اندیشهورزی کند. اساسِ نظام تفکر ما در تعامل با دیگران ساخته میشود. متفکران و هنرمندان نیز در واکنش به افکار و رفتارِ دیگران آثارشان را خلق میکنند؛ خواه این دیگران سیاستمداران و متفکرانِ زنده یا مرده باشند، خواه اجزاء و احوالِ طبیعت. با فرضِ درستیِ این ایده، راهِ درکِ نیچه گرچه ناهموار اما روشنتر از قبل در حال نمایان شدن بود. توجه به فیلسوفان و نویسندگان تأثیرگذار بر او و تأثیرگرفته از او دورنمایی کلی برای خوانندهی مبتدی و مشتاق فراهم میکرد. همچنین دانستنِ قصهی زندگیِ شخصی و تاریخِ زمانهاش انوارِ تازهای بر این راهِ «از امیدهای اَبَرزمینی تا زمین» میتاباند. پس گشایشِ این سفر، بررسی مختصر یک زندگینامه بود.
فِریدریش ویلهِلم نیچِه به سالِ ۱۸۴۴ (حدودِ ۱۸۰ سال پیش) در روکِنِ پروس (آلمانِ امروزی) به دنیا آمد. او به مطالعهی فیلولوژیِ کلاسیک (دانشِ بررسیِ زبانهای باستانی مانند لاتین و سانسکریت) پرداخت و در سن ۲۴ سالگی صاحبِ کرسیِ استادیِ دانشگاه بازِل شد. اما به دلایلی این شغل را رها کرد، هویت پروسیِ خود را پس داد و یکه و تنها به زیلْس در کوههای آلپِ سوئیس سفر کرد. نیچه در ۴۴ سالگی به طرز غمانگیزی دچارِ فروپاشیِ روانی شد. نقل است که شاهدِ شلاق خوردنِ اسبِ یک گاریِ واژگون شده بود که منقلب شد و اشکریزان به سمتِ اسب دوید، او را در آغوش گرفت و گفت: «من تو را میفهمم.» وی تا زمانِ مرگش (۱۱ سال پس از آن واقعه) حتی یک جملهی معنیدار به زبان نیاورد.
فهمیدنِ اینکه نیچه در چه فضای فکری، اجتماعی و جغرافیاییای فلسفهورزی کرده نیازمندِ جمعآوری و تحلیلِ مقدار زیادی اطلاعات است. راهِ سادهتر برای ارتباط برقرار کردن با سیستمِ فکریِ نیچه خواندنِ آثارِ متفکران و نویسندگانی است که به نوعی با آراءِ نیچه در تعامل بودهاند. در این میان آثار آرتور شوپنهاور، باروخ اسپینوزا، هراکلیتوس، چارلز داروین، متنِ کتابِ مقدس و امثالِ اینها نوشتههای فلاسفه و دانشمندانی هستند که خواندنشان گرچه به اندازهی خواندنِ نیچه لذتبخش است، اما به همان اندازه دشوار و پیچیده است و به تبع برای گشایش کمکِ شایانی به ما نخواهد کرد. اما در میان تأثیرگذاران بر نیچه اسامیِ نویسندگانِ دیگری چون داستایفسکی، گوته، وُلتر، حافظ و سعدیِ شیرازی نیز به چشم میخورد. داستانهای نغز و دلنشینِ این نویسندگان، جز حکمتِ مورد نظر ایشان، میتواند دروازهای برای قدم گذاشتن در راهِ فهم نیچه نیز باشد.
پس از بردنِ حظِ کافی از بوستان و گلستان میتوان سراغِ متأثران از نیچه رفت. در این استراحتگاه هم شاید فروید، یونگ و آدورنو -اگر شیفتهی فهمِ روانِ انسان نباشیم- خستهترمان کنند، اما حکایاتِ کافکا، نمایشنامههای سارتر و رمانهای یالوم (که پیشتر به یکی از آنها اشاره شد) ذهنمان را آمادهتر میکند برای حکمتِ شادان، اثری که در آن نیچه مفاهیمِ بنیادیِ فلسفهی خود را برای اولین بار مطرح میکند. «بازگشتِ ازلی»، «اَبَر انسان»، «ارادهی معطوف به قدرت»، «مرگِ خدا» و چهرهی نمادینِ زرتشت، نخست در این کتاب معرفی میشوند. کتابی که عنوانش نمایندهی مناسبی برای محتوایش است. «آن کس که خنده نمیداند، همان به که آثارِ مرا نخواند.»
بهتر است پس از مطالعهی حکمت شادان به عنوانِ مقدمه، بقیهی آثار را به ترتیبِ نگارشِ نویسنده مطالعه کنیم، چرا که نیچه هر از گاه ارجاعاتی به نوشتههای پیشینِ خود میدهد. همچنین از پیشگفتارهای آثارِ نیچه نیز میتوان به عنوانِ راهنما برای ترتیبِ مطالعهی آثارِ او استفاده کرد. مثلاً در پیشگفتارِ کتابِ تبارشناسیِ اخلاق که «معناگشاییِ» کتابِ پیشین او فراسوی نیک و بد است مینویسد: «اگر در این نوشته راه نَبَرند و به گوشها سنگین آید، به گمانام، گناه همیشه از من نباشد. البته شرطِ راه بردن بدان، به گمانِ من آن است که نخست میباید نوشتههای پیشینِ مرا خوانده باشند و بر سرشان زحمتی کشیده باشند؛ چرا که به آسانی بدانها راه نتوان برد. برایِ مثال، در بابِ زرتشتِ من هیچکس را شناسایِ آن نمیدانم اگر که گهگاه از واژه-واژهی آن سخت زخمگین نشده باشد و گهگاه سخت به وجد نیامده باشد؛ […].»
چنین گفت زرتشت، فراسوی نیک و بد، تبارشناسیِ اخلاق، غروب بتها و مسیحا ستیز (در دست تهیه) آثاری هستند که به کوششِ داریوش آشوری، زبانشناسِ ایرانی از متنِ آلمانی به فارسی برگردانده شدهاند. برخی از آثار مانند چنین گفت زرتشت توسطِ مترجمانِ مختلف بارها ترجمه شده است و دیگر آثارِ نیچه نیز به دست مترجمانِ دیگر از زبانهای گوناگون ترجمه شده و توسطِ نشرهای آگاه، جامی، زرین، نگاه و غیره با کیفیتهای گوناگون به چاپ رسیدهاند. ارزشِ ترجمه در این چنین متونِ نامنسجم و ثقیل، بیشتر از آثار داستانی و غیرفلسفی احساس میشود. تلاشِ آشوری برای حفظِ استانداردهای اساسی در این امر ستودنی است.
از آنجا که سبکِ نوشتارِ نیچه آفوریسم (گزینگویه) است، درکی یکپارچه از فلسفهاش آسان نیست. به همین علت بدفهمیهایی درنتیجهی مطالعهی سطحیِ آن پدید میآید. مثلاً یکی از مفاهیمی که در نوشتههای نیچه مکرر به آن بر میخوریم «اخلاق» است. تعریفِ اخلاق پاسخ به این پرسشِ ظاهراً ساده است: چه چیز خوب و چه چیز بد است؟ البته تقریباً فیلسوفی نیست که به این امرِ مهمِ انسانی نپرداخته باشد، اما یادداشتهای نیچه حتی در بینِ فلاسفه هم غریب و گاه مورد خشم قرار گرفته است. تیغِ تیزِ نقدِ نیچه به ریاکاریِ ذاتیِ انسانها چنان بر شهودِ روزمرهامان زخم میزند که فارغ از زیباییِ قلمش، تمایل داریم به هر قیمتی از زیرِ پذیرفتنِ چنین تناقضی شانه خالی کنیم. او در کتاب چنین گفت زرتشت زیرِ عنوانِ «دربارهی رحیمان» مینویسد: «به راستی خوش نمیدارم اینان را، این نرمدلان را که از رحمِ خویش شادند. زیرا که از شرم چیزی نمیدانند. […] هرگاه که دردمندی را هنگامِ درد کشیدن دیدهام، از شرماش شرمسار شدهام، زیرا به یاری برخواستنام غروراش را پایمال کرده است.
زیر بارِ منتهای بزرگ بودن کینهتوز میکند نه سپاسگزار. و چون نیکیای کوچک از یاد نرود به کرمی جونده بدل میشود.»
چه مفهومی پشتِ این توصیههای غیر معمول است؟ آیا فریدریشی که شلاق خوردنِ یک اسب را تاب نمیآورد مشغولِ تقبیحِ یکی از اصولِ اخلاقی (کمک به دیگران) است؟ البته که نه. در این مثال حرفِ حسابِ فیلسوف این است که اصلِ اخلاقیات خودخواهانه است. ما برای این به کسی کمک میکنیم که خودمان حسِ خوبی داشته باشیم (رضایت از حسِ خوبِ دیگران نیز از این حکمِ کلی مستثنی نیست). در ضمن این کار آبروی فردی که به او کمک میشود را هم میبرد و از آنجا که ننگی بالاتر از بیآبرویی نیست، گدایی و تنبلی پیشهی دریافتکنندگانِ کمک میشود. یعنی خیری کوچک (کمک به دیگران) منجر به پدیدار شدنِ شری بزرگ (بیآبرویی) میشود. خوانندهی سطحی نتیجه میگیرد پس توصیهی فیلسوف اهمیت ندادن به ضعفا و در برخی موارد حتی حذفِ فیزیکی آنان است. اما نگاهِ عمیقتر، وجهِ دیگری از مسئله را نشان میدهد. دیدنِ فقر و غمِ دیگران برای ما انسانها رنجآور است. این رنج گاه به اندازهای شدید است که چون نیچه ما را دچارِ فروپاشیِ روانی میکند. اما سیستمهای دفاعیِ مغزِ ما برای تحملپذیرتر کردنِ چنین وضعیتهایی، فردی که در رنج است را در ذهنِ ما «انسانیتزدایی» میکند. یعنی دیدنِ یک زبالهگرد که برای ما رنجآور بود دیگر رنجآور نیست به این دلیل که مغز ما دیگر او را انسان نمیداند. پس از آن ممکن است حتی هر روز به زبالهگردان یا فقرا کمک کنیم اما از آنجا که مغزمان به خطا انسانیت را از فقرا زدوده است، این کمک تنها در نتیجهی میل به ارضای خودخواهیِ خودمان انجام میگیرد. رواجِ این نوع از مهربانی موجبِ تثبیتِ فقر و عدمِ احساسِ نیاز برای برطرف کردناش میشود. نیچه سعی میکند با نقدِ چنین مهربانیهایی خطای ذهنی ما را خنثی کند و انسانیت را به نیازمندان بازگرداند. این کار برای ما دردناک است؛ اصلاً به دلیلِ دردناک بودناش است که مغزمان میانبر زده و انسانیتزدایی میکند. اما با احساسی آگاهانه نسبت به این درد به فکرِ چارهای بهتر از نادیده گرفتن میافتیم.
امثالِ این کژفهمیها به دلیلِ شیوهی فلسفیدنِ نیچه (گزینگویی) فراوان به بار میآید. «خدا مرده است.» گاه چنان نقل میشود که انگار نیچه از «مرگِ» استعاریِ خدا خوشحال است. اما وقتی با «زرتشت» در «بازار» قدم میزنیم، ناامیدیِ نیچه از اروپاییانِ صدهی ۱۹ام چنین هشدار میدهد که کمرنگ شدنِ باور به خدا در جامعه آسیبی است که اگر به فکرِ جبرانش برنیاییم انحطاطِ اخلاقی و اجتماعی، بحرانِ معنا و احساسِ پوچی دیر یا زود گریبانِ بشریت را میگیرد. راه حلِ نیچه برای پیشگیری از این سقوط رجوع به هنر، ادبیات، فلسفه، موسیقی و به طور کلی فرهنگ است.
به نظر شما ایرانِ قرنِ ۲۱ام چقدر شبیهِ اروپای قرنِ ۱۹ام است؟ آیا اصلاً خواندنِ نیچه برای ما کاربردی خواهد داشت؟
خرداد ۱۳۹۹
یک دیدگاه در “قدم نهادن در راهِ آفریننده”
نظرشمارو در مورد “خدامرده است”قبول ندارم.نیچه کاملا آزادانه این را اعلام کرده است و اتفاقا از فیلسوفان آینده بسی تعریف و آنها را “جانهای آزاده”خطاب کرده و طرفدار “اراده تواناست”که خداراکشته است.