قرار نبود اینطور شود. قرار نبود من را رها کنند و بروند. من هم باید در زمین محکم نصب میشدم، منتها فراموش شدم. آن روز عجله داشتند. مهندس ها مدام تذکر میدادند که از پروژه عقب هستیم و باید کار را زودتر تحویل بدهیم. من را ول کردند و رفتند. یکی از کارگرهایی که اینجا کار میکرد لحظه آخر به مهندس گفت که یک قطعه ریل نو اینجا اضافه مانده و همه قطعات کهنه تعویض شدند. مهندس گفت: «ارزش نداره برای یک قطعه ریل بفرستم یه ماشین بیاد. الآن وقت نیست. این باشه تا بعد از اتمام کار میگم بیان و ببرنش انبار. برای پروژه بعدی لازم میشه!»
همیشه جمله آخرش در خاطرم هست. گفت برای پروژه بعدی لازم میشوم، ولی هیچ وقت برنگشتند. الآن بیست سال است که من اینجا در چند کیلومتری ایستگاه راهآهن شهری دورافتاده رها شدهام. فقط چند متر با دوستانم فاصله دارم. من را در شانه مسیر ریل گذاشتند و رفتند. هر روز که صبح میشود خوشحالم. با خود میگویم شاید آن مهندس من را به خاطر بیاورد. شاید که نه، حتماً یادش میافتد! امروز میآید و من را میبرد. بالاخره من یک قطعه کاربردی هستم. کلی هزینه کردهاند تا درستم کنند. مهندس حتی جزئیات آلیاژ من را میداند. او حتی یک بار تا چند متری من آمد. یک لحظه نگاهش به من افتاد. پس از نزدیک من را میشناسد. آن زمان میگفتند که مهندس هیچ چیز را فراموش نمیکند. بالاخره باز هم پروژه میگیرد. تا ظهر خیلی خوشحال و مطمئن میمانم. بعد از ظهر کمی امیدم را از دست میدهم. شب که میشود غصهدار میشوم. به امید فردا منتظر میمانم. یعنی میشود روزی دنبالم بیایند؟
اینجا در فاصله چند متری من قطعه ریلهایی هستند که در روز آخر کار گذاشته شدند. ریلها یک تکه نیستند. ما قطعههایی هستیم که کنار هم چیده میشویم تا درست عمل کنیم. ظاهر همه قطعهها شبیه هم هستند ولی هر قطعهای هنگام تولید به طور خاص مورد نظر بوده است. روی ساخت تک تک ما نظارت وجود داشت، حتی بر روی هر کدام یک شماره مخصوص حک شده است. من هم یکی از این شمارهها دارم. بعد از تولید شمارههای ما را در انبار کارخانه روی کاغذهای مشخصی ثبت کردند. پس امکان ندارد یک ریل بدون هدف ساخته شده باشد.
ریلهایی که در چند متری من هستند، همه با من در یک انبار بودند. ما همه در یک ماشین باری گذاشته شدیم و همه با هم به اینجا رسیدیم. هیچ تفاوتی بین ما نبود. نمیدانم چرا کارگرها لحظات آخر یکی یکی همقطارانم را برداشتند و کار گذاشتند و به من توجهی نکردند. برخی از این ریلها یادشان رفته که ما با هم بودیم. آنها من را مسخره میکنند. میگویند من به درد نخور هستم. چون حتی یک بار هم در زندگیام کار مفیدی انجام ندادهام. هر چقدر داد میزنم که این تقصیر من نیست. من دوست دارم فایده داشته باشم. اما آنها میگویند حتماً تو مشکلی داشتی که کارگرها تو را کار نگذاشتند. میگویند اگر مشکلی نداشتم تا الآن کسی را دنبالم میفرستادند. شاید هم راست میگویند. هر وقت بحث به اینجا میرسد، من حرفی برای گفتن ندارم. آخر میدانید بر کل پروژه ریلگذاری نظم خاصی حاکم بود. از زمان تولید گرفته تا ثبت در انبار، بارگیری ماشینها و حتی هنگام نصب همه افراد وظایف مخصوص خودشان را به دقت انجام میدادند. ریلها با نظم بسیار خاصی با فواصل منظم کنار یکدیگر کار گذاشته میشدند. مهندس شخصاً بر تمام پروژه از نزدیک نظارت داشت. مگر میشود اتفاقی در این پروژه بدون حکمت باشد؟
بین ریلها یکی هست که بیشتر هوای من را دارد. میگوید این چیزها تقصیر من نیست و همه چیز شانسی اتفاق افتاده است. یکی دیگر هست که میگوید چرا فکر میکنی اگر جای ما بودی، اوضاعت خیلی خوب بود؟ این یکی فکر میکند که وضعیت من از آنها بهتر است. او میگوید مهندس من را دوست داشته که به دنبالم نیامده است. چون من راحت یکجا نشستهام. هیچ وقت سنگینی قطار را احساس نمیکنم. وقتی قطار از روی آنها با سرعت رد میشود خیلی وحشتناک است. باد خیلی شدیدی میوزد که حتی من سنگینیش را حس میکنم. صدای به هم خوردن ریلها و چرخها بلند است. ترسش وقتی بیشتر میشود که میفهمی حتی یک ریل کار گذاشته شده هم راه فرار ندارد. آنها به نوبت صدایشان در میآید. انگار یک نفر محکم آنها را به هم میکوبد. بعد از رفتن قطار تا چند دقیقه همه ناله میکنند. خصوصاً اگر قطار باری باشد.
با این وجود من دوست دارم جای آنها باشم. به نظرم آنها احساس بهتری دارند. خوشحالترند. آنها موضوعی برای حرف زدن دارند. تعداد قطارها را هر روز میشمارند. آخرِ هر روز به یکدیگر خسته نباشید میگویند. وقتهایی که قطار بیشتر میآید، خستهتر هستند ولی شادتر به نظر میرسند. جشن میگیرند که کار بزرگی انجام دادهاند. برعکس ریلها، قطعاتی به عرض از جنس بتون زیر آنها کار گذاشته شدهاند که اصلاً صدایی از آنها شنیده نمیشود. خیلی کم صحبت میکنند. آنها فقط کار میکنند. انگار همدیگر را نمیشناسند. گاهی با خودم میگفتم اینها زنده نیستند و فقط به صورت خودکار چند کلمه صدا در میآورند، تا اینکه بالاخره حرفشان را متوجه شدم. آخر خیلی نا مفهوم صحبت میکردند. آن روز که حرفشان را متوجه شدم، فهمیدم در خطا بودم. آنها از همه ما زندهتر هستند. فقط یک جمله را تکرار میکنند. میگویند: «اگه زیر سنگ هم بریم به کارمون ادامه میدیم.» منظورشان خاک و سنگهایی است که اطراف ریلها میریزند. گاهی یک قطعه بتون به طور کامل زیر سنگ و خاک دفن میشود و فقط سطح ریلها بالا میماند. بعداً فهمیدم وقتی این جمله را به کار میبرند که یکی از همقطارانشان دفن میشود. ممکن است آن یکی چندین کیلومتر با ما فاصله داشته باشد ولی همین که دفن میشود، همه آنها یک به یک این جمله را میگویند.
با اینکه من کاری نمیکنم، خیلی زودتر از ریلهای کارگذاشته شده پیر میشوم. قطار که از روی آنها رد میشود، به آنها صیقل میدهد. زنگزدگیشان از بین میرود. اما زنگزدگیهای من باقی میماند. یک ریل قدیمی و پیر اینجا بود که آن هم کنار من رها شده بود. او قبل از آمدن ما پنجاه سال کار کرده بود. وقتی ریلهای قدیمی را بار میزدند و میبردند، این یکی جاماند. او خیلی زودتر از من زنگ زد. خیلی سریع پوسید. میگفت هیچ امیدی ندارد که دوباره طعم رد شدن قطار از روی خودش را بچشد. فکر میکرد ما هر چقدر هم که کار کنیم، تا زمانی که آنجا کار گذاشته شده باشیم زنده میمانیم. روز آخری که زنده بود به من گفت: «ما وقتی میمیریم که مطمئن شیم دیگه به کار نمیآیم.» بعد از آن هیچ صدایی از او نیامد.
من هم گاهی فکر میکنم شاید هیچ وقت مورد استفاده قرار نگیرم. شاید مهندس تا آخر عمرش من را به خاطر نیاورد. اصلاً شاید مهندس مرده است. با این حال من هنوز زنده هستم. فکر کنم این یک معجزه است.
چند بچه نزدیک میشوند. این بچهها همیشه به اینجا میآیند و بازی میکنند. احتمالاً خانهشان کمی با اینجا فاصله دارد. البته این کار خطرناکی هست. شاید کسی حواسش به این بچهها نیست. وقتی از اینجا میروند دلم را غم میگیرد. من میدانم! این بچهها روزی بزرگ میشوند و دیگر برای بازی به اینجا نمیآیند. در آن زمان من تنها کاربردم را از دست میدهم. چون هنگام بازی گاهی روی من مینشینند.