سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

اشتراک گذاری این مقاله در فیسبوک اشتراک گذاری این مقاله در توئیتر اشتراک گذاری این مقاله در تلگرام اشتراک گذاری این مقاله در واتس اپ اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین

فردا شاید روزی آفتابی باشد

بعضی می‌گویند باز هم جولایی و تکرار روایت‌های تاریخی‌اش، من می‌گویم مجموعه قصه‌های خیال‌انگیز غمگینی که فارغ از زمان و مکان خود را در میان افسانه‌ها و روایت‌های گذشته بازیافته‌اند. گویی مردگان از گور خود احضار شده‌اند و در این احضار، دیگربار گرفتار سایه‌ی شوم مرگ و نیستی می‌شوند. اما در میان این خون‌های ریخته شده، خیانت‌هایی که بر آدمی رفته، و در این برهوت و سرمای جانکاه روزی دیگر را در دل تاریخ انتظار می‌کشند، به این امید که فردا شاید روزی آفتابی باشد.

نسترن های صورتی

نویسنده: رضا جولایی

ناشر: چشمه

نوبت چاپ: ۳

سال چاپ: ۱۴۰۴

تعداد صفحات: ۱۸۷

شابک: ۹۷۸۶۲۲۰۱۰۶۲۳۴

 

 

 

 

 

تهیه این کتاب


تاکنون 2 نفر به این کتاب امتیاز داده‌اند

 

 

فردا شاید روزی آفتابی باشد

 

 

 

“ماجرا حکایتی عاشقانه، واقعه‌ای سیاسی، بلبشویی بی‌معنا و غم‌نامه‌ی اسف‌باری از رسوایی نام گرفت. بستگی به آن داشت که دختران دم‌بخت خانواده، پیرمردهای مخالف تیمسار یا هم‌قطاران و طرف‌دارانش، کدام یک راوی آن باشند. در آخر ماجرایی شنیدنی باقی ماند که می‌توانستند سال‌ها درباره‌ی آن سخن‌پراکنی کنند. شاخه‌ی قجری خانواده، قهرمانی را به یاد می‌آورد که در چرخ‌دنده‌های به ظاهر پولادین ارتش پهلوی اول اختلال ایجاد کرد.

شاخه‌ی تازه‌به‌دوران‌رسیده‌ی خانواده، که به دربار تمایل داشت، او را آشوب‌طلبی ضدقانون می‌دانست که شجاعتش را تحسین می‌کرد، اما بر سبک‌سری‌اش تاسف می‌خورد.”(ص 73)

 

 

«نسترن‌های صورتی» آمیزه‌ای است از تاریخ، سیاست، ترس، جنایت، عشق، رسوایی، و بیش از هر چیز غمنامه‌هایی که به اندوه و مرگ آلوده‌اند. فرق می‌کند که هرکسی آن را چطور بخواند. بعضی می‌گویند باز هم جولایی و تکرار روایت‌های تاریخی‌اش، من می‌گویم مجموعه قصه‌های خیال‌انگیز غمگینی که فارغ از زمان و مکان خود را در میان افسانه‌ها و روایت‌های گذشته بازیافته‌اند. گویی مردگان از گور خود احضار شده‌اند تا بار دیگر زندگی کنند.

 

“به زودی من از خیال تو محو خواهم شد… تا قرن‌های متمادی و تا آن زمان که در خیال قهرمان قصه‌ای دیگر مجال زندگی یابم…” (ص 115)

 

 

حتی اگر جلوتر بروم می‌توانم بگویم که حتی فرق دارد از کجای کتاب شروع کنی. در نخستین مواجهه‌ام، کتاب را طبق ترتیبی که لحاظ شده بود شروع کردم؛ چهار داستان اول را خواندم. داستان‌ها همگی در دوران قاجار می‌گذشتند و تااندازه‌ی زیادی هول‌انگیز و ترسناک بودند.

 

اما در نشست بعدی، که چندماهی بعدتر بود، داستان‌ها را از انتهای کتاب شروع به خواندن کردم، که البته این ترتیب دومی تجربه‌ی جذابتر و هیجان‌انگیزتری به نظرم رسید. در این روال داستان‌ها نه روایت‌هایی تاریخی، بلکه فانتزی‌های خیال‌انگیز اغلب بی‌زمان یا ‌بی‌مکان بودند که همچنان در فضایی وهم‌آور و مرگ‌آلود روایت می‌شدند.

درواقع این عنصر مرگ است که بیش از هر چیزی داستانها را به هم وصل کرده. سایه ی شومی که چون دلهره ای ناتمام بر تمام شخصیتهای این کتاب کشیده شده.

 

“حضور مرگ را در لابه‌لای کلمات کتاب احساس می‌کرد. نویسنده با مرگ زیسته بود و آن را به خوبی می‌شناخت. از ناپختگی جوانی در این اثر نشانه‌ای نبود. اکنون معنای نگاه و لبخندش را می‌دانست؛ لبخندی از سر شفقت به انسانی که از سرنوشت خود آگاه است و آن را به هیچ می‌انگارد.” (ص 135)

 

 

بنابراین می‌توانیم از تعبیر مشترک روایت‌های تاریخی برای این مجموعه فراتر برویم و آن را داستان‌هایی با حال و هوای گوتیک بنامیم که به طور مشترک فضایی تیره، وهم‌آور و رازآلود دارند. هرچند که برخی این فضای رازآلود را پلیسی تعبیر کرده‌اند اما به نظر من این تعبیر نادرست است و صرف وجود تعلیق و راز را نمی‌توان منحصر به ژانر پلیسی دانست، چرا که در ژانر ترسناک نیز تعلیق و راز وجود دارد.

 

در مورد این اثر، می‌توان بیشتر این داستان‌ها را شامل مشخصه‌های ادبیات گوتیک و ترسناک دانست؛ مشخصه‌هایی چون وجود ترس و دلهره، توصیف حال‌وهوای سرد و پاییزی، استفاده از قلعه‌ها و خرابه‌ها و ویرانه‌ها، کابوس‌ها و آشفتگی عاطفی شخصیت‌ها، مولفه‌ها و اتفاقات فراطبیعی، سیطره‌ی نفرینی ابدی که بر زندگی آدم‌ها حکمفرماست، عشق‌های مرگزده و …

 

کتاب شامل ده داستان کوتاه است؛ «شاهزاده‌ی آبی»، «تقاص»، «مونس و مردخای»، «مزدور»، «دره‌ی پریان»، «بی‌بی‌هور»، «سرود تاریکی»، «کشیک شبانه»، «نسترن‌های صورتی» و «سرود ارمیاء». این داستان‌ها مستقل از یکدیگرند. البته یک شخصیت فرعی به نام «غنچه» در برخی از داستان‌ها تکرار شده است. غنچه می‌تواند نماد ظرافت و تردی زنانه‌ای باشد که در نقطه‌ی مقابل خشم مردانه، مرگ و ویرانی حضور دارد.

 

هرچند چنین نمادانگاری‌ای می‌تواند نابجا باشد، چراکه جز نویسنده کسی از انگیزه‌ی چنین تمهیدی مطمئن نخواهد بود. باید از جولایی پرسید که غنچه کیست؟ شاید نامی در زندگی واقعی راوی که دوست داشته یادش را نگاه دارد یا صرفا نامی خوشایند در جهت فرم‌بخشی به داستان‌ها.  

 

داستان نخست «شاهزاده‌ی آبی» نام دارد. شاهزاده‌ای که بیم کشته شدن به دست پدر او را به تب و جنون کشانده. او در قلعه‌ای اثیری گرفتار است و در کابوس‌های آشفته، عشقی مرگ‌آور و نفرینی بی‌پایان دست و پا می‌زند.

 

“من که می‌دانستم آن لحظه سرانجام پیش می‌آید تا بند از بند مفاصلم بگشایند، زبان و بینی و گوش‌هایم را یکایک ببرند و شکمم را بدرند.. که این راه دراز را از میان وحشت مه و سرمای جنگل‌ها باید بپیمایم تا به آن خواب آرام نزدیک شوم، خواب در آفتاب پاییزی… پس چرا…” (ص 13)

 

دومین داستان «تقاص» است. داستان جنگجوی بی نام و نشانی که از دشمن گریخته اما وحشتی دیگر از پس ویرانه‌ها در کمین اوست.

 

“بعد خود را با این فکر تسلی داد که چاره‌ای دیگر نداشته، جز آنکه خاموش نظاره‌‌گر اعدام دوستش باشد. با خود گفت فراموش می‌کنم، مثل بسیاری دیگر که جای خود را به دیگران سپردند…” (ص 30)

 

«مونس و مردخای» داستان بعدی است که عاشقانه‌ای را پس از گذشت سال‌ها در پس ویرانه‌ای برجای مانده روایت می‌کند.

 

“قضاوت من بی‌چون‌وچراست، زیرا صحنه‌ای دیده‌ام که یقین دارم هیچ‌کدام از شما به عمر خود ندیده‌اید. آن‌جا بود که اطمینان یافتم عشق نه فقط در حیات مه در مرگ هم می‌تواند دوام داشته باشد.” (ص 43)

 

داستان بعدی «مزدور» است، داستانی از دل تاریخ که به خون و خیانت آغشته گشته.

 

“دیگر به من چه مربوط بود که چه کسی ظالم بود و چه کسی مظلوم و این‌ها یک‌شبه به قدرت رسیده‌اند یا هزارشبه. من وظیفه‌ام را باید انجام می‌دادم که دادم؛ چون‌وچرایش به من مربوط نبود.” (ص 72)

 

«دره‌ی پریان» در دوران پهلوی اول میگذرد و فضایی فانتزی و خیال انگیز دارد. سرگذشت خلبانی که دلی فراخ و سری پرشور دارد.

 

“گفت که به دلخواه خود زندگی می‌کند، در پروازهایش همیشه از نزدیکی مرگ می‌گذرد و آن را همراه خود می‌داند، چون دوستی بر مرگ می‌نگرد که هرگاه لازم باشد جهان را به اتفاق او ترک خواهد کرد.” (ص 89)

 

«بی‌بی‌هور» روایتگر افسانه‌ای است از فرجام سیاه عشقی ممنوعه که نفرین آن هنوز بر آن خاک و آب می‌بارد. باستان‌شناسی به دل این افسانه بازمی‌گردد.

 

“من بی‌بی‌هور نام دارم. به تو شادی عطا می‌کنم. اما رنج و مرگ نیز در انتظار توست. مبادا بهراسی. در اعماق آب‌ها ظلمت نیز به انتظار نشسته، توامان من. از اوست که سیاهی زاده می‌شود.” (ص 109)

 

«سرود تاریکی» نیز داستانی دلهره‌آور است از خرافه و نفرین در زمانی که چندان دور نیست و سرود روشن کودکان را به کام شب‌های تاریکی می‌کشد.

 

آن هیولا را تاکنون ندیده‌ام، هیچ‌کس ندیده، اما از صدایش، شمایلی خیالی و هولناک در ذهن خود آفریده‌ام. (ص 120)

 

داستان بعدی «کشیک شبانه» است که روایت لحظاتی جادویی از یکی از شبهای اسرارآمیز زندگی پزشکی جوان در کنار کودکان بیماری است که رنج هستی را بر دوش دارند.

 

“آن شب یکی از شب‌های آخر اسفند بود… از آن شب‌هایی که می‌خواهی همدمی را در کنار داشته باشی یا در میان درختان راه بروی و زمین را زیر پا حس کنی، یا شعر بخوانی و چه می‌دانم … همه کار غیر از خفتن یا مردن.” (ص 124)

 

«نسترن‌های صورتی» داستانی است که عنوان کتاب از روی آن برداشته شده. داستان پزشکی است که در پی بیماری مرگبارش معنای زندگی را می‌جوید.

 

“می‌خواست از حقارت انسان بگوید که پناهی در عطوفت عشق می‌جوید، عشقی که ثمره‌ی آن انسانی دستخوش رنج و مرگ است و با این حال همین عشق تنها پناه اوست و همو در مواجهه با مرگ به یاری انسان می‌آید.” (ص 131)

 

داستان آخر «سرود ارمیاء» نام دارد. داستانی که به نحوی پیشگویانه و در فضایی کماکان وهمآور و اسرارآمیز وقوع فاجعه‌ای را انتظار می‌کشد.

 

“چرا با دیدن شادمانی مردم دچار این حالت غریب می‌شوم؟ بلاهت‌شان مرا عصبانی می‌کند یا نادیده گرفتن مرگ؟” (ص 182)

 

 

رضا جولایی داستان‌های این مجموعه را مطابق یک روال تاریخی پشت سر هم چیده؛ از دوران قاجار تا مشروطه و بعد دوران پهلوی اول و دوران پس از آن که رفته‌رفته در آخرین داستان، «سرود ارمیاء»، زمان کاملا ماهیتی خیالی یافته و فضا و شهری که نویسنده ترسیم کرده کاملا ساختگی و غیرواقعی است. علاوه‌براین، بیشتر شخصیت‌های این داستان‌ها نیز فاقد نام‌و‌نشان مشخصی هستند. گویی به راستی گمشدگانی‌اند که در جهان آشفته‌ای فرود آمده‌اند و بی‌آنکه به مقصود برسند غیب می‌شوند.  

 

آن‌ها در این احضار دوباره از گذشته، دیگربار گرفتار سایه‌ی شوم مرگ و نیستی می‌شوند. اما در میان این خون‌های ریخته شده، خیانت‌هایی که بر آدمی رفته، و در این برهوت و سرمای جانکاه روزی دیگر را در دل تاریخ انتظار می‌کشند، به این امید که فردا شاید روزی آفتابی باشد.

 

“می‌خوابم و فردا شاید روزی آفتابی باشد. روزی نورانی که در آن خیانت‌ها و خون‌ها شسته خواهد شد.”(ص 24)

 

 

 

رضا جولایی

  این مقاله را ۸ نفر پسندیده اند

اشتراک گذاری این مقاله در فیسبوک اشتراک گذاری این مقاله در توئیتر اشتراک گذاری این مقاله در تلگرام اشتراک گذاری این مقاله در واتس اپ اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین اشتراک گذاری این مقاله در لینکدین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *