شش درس مارکز برای نویسندگان جوان
گابریل خوزه گارسیا مارکز، سال 1982 برنده نوبل ادبیات شد. او که بین مردم کشورهای آمریکای لاتین با نام گابیتو مشهور است، از روزنامهنگاری شروع کرد و با صدسال تنهایی به موفقیت عظیمی در دنیای ادبیات آمریکای لاتین و جهان دست پیدا کرد. نویسندهای که هم دوران گمنامی را تجربه کرده و هم شهرت بسیار. پس احتمالاً داستانهای زیادی از مسیر پرفرازونشیب رسیدن به قلهی ادبیات در دل دارد. در نوشتار پیش رو، مروری خواهیم داشت بر مهمترین توصیههایی که مارکز به نویسندگان جوان کرده است.
(مترجم)
(مترجم)
گابریل خوزه گارسیا مارکز، سال 1982 برنده نوبل ادبیات شد. او که بین مردم کشورهای آمریکای لاتین با نام گابیتو مشهور است، از روزنامهنگاری شروع کرد و با صدسال تنهایی به موفقیت عظیمی در دنیای ادبیات آمریکای لاتین و جهان دست پیدا کرد. نویسندهای که هم دوران گمنامی را تجربه کرده و هم شهرت بسیار. پس احتمالاً داستانهای زیادی از مسیر پرفرازونشیب رسیدن به قلهی ادبیات در دل دارد. در نوشتار پیش رو، مروری خواهیم داشت بر مهمترین توصیههایی که مارکز به نویسندگان جوان کرده است.
از نظر گابریل گارسیا مارکز، فقط یک راه برای یادگیریِ هنرِ نوشتن وجود دارد. و آن راه، خواندن آثار اساتید بزرگ جهان ادبیات است. او، شیفتهی قدرت بیمثال داستانهایی بود که برآمده از زندگی مردم و حوادث واقعی هستند.
همین شیفتگی هم او را به سمت نوشتن آثاری ساده اما در عین حال، مهیج سوق داد. مارکز راه خود را از جامعهی فیلسوفان فضلفروش و تولیدکنندگان تعابیر پیچیده جدا کرد. رمانهایش در شرح و توصیف احساساتی هستند که آدمیان را به عمل تحریک میکنند.
و درست به همین دلیل، می توان مارکز را یکی از پرچمداران جنبشهای ادبی قرن بیستویکم نامید. مسیری که این رویاپرداز مشتاق برای رسیدن به قلهی ادبیات طی کرد، درسها و آزمونهای زیادی را دربرداشت. در اینجا شش درس/توصیه او برای مشتاقان نویسندگی را میخوانیم.
درس اول – انتخاب عاقلانه و مداومت
گابریل گارسیا مارکز میگوید: اگر قرار باشد فقط یک توصیه به نویسندگان جوان بکنم، خواهم گفت درمورد آنچه که تجربه کردهاید، بنویسید. راستش را بخواهید، به آسانی میتوان تشخیص داد که یک نویسنده کار خود را بر چه اساسی پیش برده است. روایت را از نزدیک لمس کرده است؟ یا اینکه فقط از زبان دیگران مورد داستان شنیده است.
من از همان لحظهای که طوفان برگ را نوشتم، میدانستم که میخواهم یک نویسندهی بزرگ شوم. مطمئن بودم که در این راه، هیچکس نخواهد توانست متوقفم کند. تنها چیزی که مرا راضی میکرد، بهترین نویسندهی جهان شدن بود. این افکار در سال 1953 به ذهن من خطور کردند. اما تا سال 1967 به موفقیت آنچنانیای نرسیدم. تازه بعد از نوشتن پنج کتاب بود که اولین بارقههای امید را در زندگی حرفهایام احساس کردم!
درس دوم – از وضعیت موجود درس بگیرید
گابیتو اعتقاد دارد که نوشتن، کاری است بسیار شبیه به نجاری! هم زمانی که مینویسید و هم هنگامی که با چوب سروکله میزنید، در حال شکل دادن به واقعیت هستید.
در هر دو وضعیت، مادهای سخت در داستان شماست که باید با صبر و تحمل به آن شکل بدهید! مارکز میگوید: به تجربه دریافتم تمام اتفاقاتی که در طول زندگیام رخ دادهاند، پتانسیلهای داستان شدن را دارند. به همین دلیل، قدردان تمامی اتفاقات خوب و بد زندگی هستم! زندگی به خودی خود، بزرگترین منبع الهام است و رویاها تنها بخش کوچکی از طوفان زندگی به شمار میآیند.
در این مسیر، تق تق کلیدهای دستگاههای تایپ و ماشینهای تحریر، برای من همچون صدای باران، دلنشین بود. این صدا، بهترین صدایی است که در زندگی شنیدهام! اگر نبود، اگر صدای ماشینهای تحریر متوقف شوند، در سکوت میمانم. دیگر نمیتوانم کاری از پیش ببرم و در هر جایی که هستم، دفن خواهم شد!

درس سوم – نقش الهام و شهود در نوشتن
الهام زمانی بر شما نازل میشود که موضوع مناسب برای نوشتن را پیدا کرده باشید. موضوع مناسب، موضوعی است که از صمیم قلب دوستش بدارید. چرا که همین علاقه، کار را برایتان سادهتر خواهد کرد. شهود، نیاز اساسی یک نویسندهی موفق است. کیفیت خاصی است که به شما در رمزگشایی و درک حقایق کمک خواهد کرد؛ بدون اینکه نیاز باشد به جنبههای علمی ماجرا مسلط شوید.
از سوی دیگر، مارکز، مستقیماً به دستهی خاصی از نویسندگان اشاره میکند. همانها که گمان میکنند از لحاظ سیاسی متعهد شدهاند در مورد آنچه که باید بخواهند بنویسند؛ نه آنچه که واقعاً میخواهند! این اشتباه بزرگ، نوع خاصی از ادبیاتِ پیشاندیشانه و حسابشده را به وجود میآورد. ادبیاتی که هیچ ارتباطی با تجربه و شهود ندارد! پس این توصیهی گابیتو را آویزهی گوش کنید و چیزی را بنویسید که واقعاً دوستش دارید. هیچ چیزی بدتر از مشغول شدن با کاری که به آن علاقهای ندارید، نیست!
درس چهارم – کار سختِ نوشتن پاراگراف اول
#مارکز میگوید نوشتن پاراگراف اول برای او یکی از سختترین کارهاست. او اعتراف میکند که گاهی ماهها مشغول سروکله زدن با خودش است؛ بلکه بتواند یک پاراگراف اول درستوحسابی بنویسد! اما همین که آن را نوشت، دیگر بقیهی متن همچون باران بهاری از مغزش به روی کاغذ میبارد.
به عقیدهی مارکز، پاراگراف اول، تکلیف خواننده را با داستان روشن میکند. هم تم کتاب را تعریف میکند، هم سبک نوشتن را آشکار مینماید و هم لحن نویسنده را برملا میکند. از آنجایی که شکار خرگوش، کاری به مراتب راحتتر از مطالعه کردن است، با تمام قدرت و توانتان برای آراستگی و درخشان بودن پاراگراف اول داستان بکوشید!

درس پنجم – منتقدان، شهرت و سایر چالههای پیش روی نویسندگان جوان
متاسفانه، بسیاری از نویسندگان جوان، بیشتر از تمرکز بر روی کیفیت کار و تجربههای زندگی، نگران میزان شهرتشان هستند! یعنی به جای نوشتن آنچه که میپسندند یا آنچه که واقعاً میخواهند باشند، در حال راضی کردن منتقدانشان هستند. از سوی دیگر، گاهی تلاش بیش از حد برای نشان دادن واقعیت، نویسنده را به سمت تحریف هدایت خواهد کرد.
مارکز میگوید: میتوانم موارد زیادی از نویسندگانی را مثال بزنم که در حین تلاش برای انعکاس واقعیت، ارتباط خود را با آن از دست دادهاند. قطع ارتباط، شما را به تلهی قلب واقعیت خواهد انداخت. اما روزنامهنگاری میتواند تا حد زیادی شما را از افتادن به این دامِ گسترده حفظ کند.
درس ششم – خواننده را بشناسید
مارکز میگوید اگر نویسندهای از نوشتن خسته شود، این احساس را به خواننده هم منتقل خواهد کرد. او به نویسندگان جوان یادآوری میکند که نمیتوانند خواننده را مجبور به دو بار خواندن یک سطر یا جمله کنند. شما به عنوان یک نویسندهی جوان باید بدانید که میتوانید هر کاری را که دلتان میخواهد انجام دهید، به شرطی که خوانندگان (یا بهتر بگوییم، مردم) به آن کار اعتقاد داشته باشند! و در نهایت اینکه، مارکز به هیچ عنوان به باور عاشقانه-عارفانهای که میگوید نویسنده برای خلق یک شاهکار ادبی باید گرسنه باشد و در یک خرابه زندگی کند، اعتقاد نداشت.