شرم دارم از داشتن قلبی به این سپیدی
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
موسسه گسترش فرهنگ و مطالعاتبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
بزودی 30book بزودی انتشارات آگاه بزودی بزودیداستان زندگی هر آدمی منحصربهفرد به نظر میآید، با رازهایی که یا یک روزی دربارهشان حرف خواهیم زد یا نخواهیم زد. اما واقعا چقدر هرکدام با رازها و انتخابهایمان انسانهایی ویژه هستیم؟ شاید همه آن چیزی که برای دانستنش تلاش میکنیم، و بدون دانستنش نیز در زندگیمان جریان دارند، مکرراتی هستند که همه ما را شبیه یکدیگر میکنند، سرگردان در دایرهای که صحبت کردن از دیروز و فردا تنها تغییر جهت نگاه است.
قلبی به این سپیدی
نویسنده: خابیر ماریاس
مترجم: مهسا ملک مرزبان
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: ۶
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۲۸۰
داستان زندگی هر آدمی منحصربهفرد به نظر میآید، با رازهایی که یا یک روزی دربارهشان حرف خواهیم زد یا نخواهیم زد. اما واقعا چقدر هرکدام با رازها و انتخابهایمان انسانهایی ویژه هستیم؟ شاید همه آن چیزی که برای دانستنش تلاش میکنیم، و بدون دانستنش نیز در زندگیمان جریان دارند، مکرراتی هستند که همه ما را شبیه یکدیگر میکنند، سرگردان در دایرهای که صحبت کردن از دیروز و فردا تنها تغییر جهت نگاه است.
قلبی به این سپیدی
نویسنده: خابیر ماریاس
مترجم: مهسا ملک مرزبان
ناشر: چشمه
نوبت چاپ: ۶
سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۲۸۰
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
موسسه گسترش فرهنگ و مطالعاتبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
بزودی 30book بزودی انتشارات آگاه بزودی بزودیشرم دارم از داشتن قلبی به این سپیدی
دانستن چه چیزی خوب است و چه چیزی بد؟ شاید در ابتدا پاسخ دادن به این سوال ساده به نظر برسد یا اینکه کلا دانستن را امر خوبی بدانیم اما خابیر ماریاس ما را داخل گردابی میاندازد که معلوم میشود ماجرا به این سادگیها هم نیست. همان اول داستان کلید کنجکاوی ما را میزند، سرمیز شام خانوادگی یکی از دخترها میز را ترک میکند، به داخل دستشویی میرود و با تفنگ پدرش خودش را میکشد؛ آن هم دختری که تازه از ماه عسل برگشته.
با یک خودکشی روبهرو هستیم و هر خودکشی رازی داخل خودش دارد و چه چیزی بیشتر از کشف یک راز ما را سرحال میآورد؟ اما آیا واقعا سردرآوردن از رازها خوب است؟
«اگر رازی در زندگیات داری به همسرت نگو» این جملهای است که پدر راوی داستان در روز جشن عروسی پسرش به او میگوید. راوی داستان مرد حدودا چهل سالهای است که به تازگی ازدواج کرده و آن ماجرای قتل که بالا شرحش را دادیم مربوط به خاله اوست، زمانی که هنوز راوی به دنیا نیامده بوده و خاله جان همسر اول پدرش بوده.
تا همین الان ماجرا به قدر کافی پیچ خورده و کنجکاوتان کرده ولی خوان (راوی داستان) نمیخواسته که اینها را بداند، اما میفهمد. نکته مهم ماجرا همین است، خوان علاقهای به دانستن رازها نشان نمیدهد با این وجود هم ماجرای خودکشی خالهاش را فهمیده، هم از رابطه نامشروع زنی که از پنجره هتل او را میبیند سر درمیآورد، هم درست وسط ماجراهای عشقی دوست و همکار سابقش قرار میگیرد و هم خیلی اتفاقها و خبرهای دیگر.
به غیر از اینها شغل خودش نیز نوعی سردرآوردن از رازهاست، او مترجم همزمان دیدارهای رسمی و دیپلماتیک است، حرفهای سرشار از سردرآوردن از رازهای مگوی سیاست و سیاستمداران که حتی تو میتوانی با تغییر یا بد ترجمه کردن یک واژه داخل گفتوگو در آن دست ببری، درست مثل کاری که یکبار خوان در دیدار دوچهره سیاسی اسپانیا و انگلیس انجام میدهد، البته خوششانسی میآورد که ناظر ترجمه از این شوخطبعی او خوشش میآید و ماجرا را لو نمیدهد اما همین باب آشنایی بین آنها میشود که به ازدواج میانجامد.
خوان درباره ازدواجش هم خیلی هیجانزده نیست، یک جورهایی از عاقبت کار میترسد، از روزی که همه چیز به ملال برسد، از اینکه رازهایی فاش شوند، ناگهان خودشان را در برابر خبرهایی ببینند که معلوم نیست باید با آن چه کار کنند. انگار که خوان از دانستن خسته است.
اما چرا خوان در چنین لبه تردیدآمیزی قرار گرفته، جایی که انگار هم نمیخواهد چیزهای بیشتری از زندگی خودش و دیگران بفهمد و هم گویا سرنوشت یا میلی درونی در وجود خودش او را به سمت دانستن سوق میدهد؟ بخشی از آن شاید در نصیحت کلیدی پدرش نهفته باشد: «همیشه بخش بزرگتر حقیقت در سایه قرار دارد.
حتی اگر بخش روشن بزرگتر شود باز هم برد با سایههاست. و سایهها چه به آنها آگاه باشیم چه نباشیم، مثل یک میراث بخش مهمی از زندگی و سرنوشت و شخصیت ما را شکل میدهند.» شاید تا اینجای کار همگی با این حرفها موافق باشیم و نکته غریبی هم در آن نیابیم. اما برای خوان همه اینها روی دیگری هم دارد، اینکه با دانستن رازها، شناختن سایهها و فهمیدن همه چیزهایی که فکر میکنیم فهمیدهایم،
واقعا چقدر زندگی ما منحصر به فرد و تکرار نشدنی است؟ لایه بعدی معنای داستان اینجا خودش را نشان میدهد، اینکه دانستن یا ندانستن چیزی را در زندگی ما تغییر نمیدهد زیرا گویا در حال یک تکرار ابدی هستیم. ما درون شیوهای از نگاه و تفکر گرفتار شدهایم که دانستن رازها یا اتفاقها تغییر چندانی در زندگیمان نمیدهد، ما میتوانیم جای هرکس باشیم، گرچه خودمان فکر میکنیم به واسطه یک انتخاب یا یک برخورد تصادفی با فلان آدم، مسیر زندگیمان شکل دیگر و ویژهای پیدا کرده:
«هیچ چیز همه چیز است و هیچ کس، هر کسی است که پیشتر بود… چیزی که اتفاق میافتد با چیزی که اتفاق نمیافتد یکی است، چیزی را که رد میکنیم یا میگذاریم ذهنمان فراموش کند همان چیزی است که میپذیریم و تصرفش میکنیم، چیزی که تجربه میکنیم با چیزی که هرگز امتحانش نمیکنیم همانند است و با اینحال تمام عمر را به پذیرش و انکار و انتخاب میگذرانیم، به ترسیم خطی که این چیزهای همانند را جدا کنیم تا داستانمان داستانی منحصر به فرد شود که بتوان به خاطر سپرد و تعریفش کرد.»
اینگونه خوان راوی داستان خودش است که نه به تمامی زندگی ساخته خودش میباشد زیرا با رازها و خاطراتی از گذشته درهم تنیده شده و نه بیشتر از زندگی دیگران منحصر به فرد است چون در هر لحظه میبینیم (و نویسنده با ظرافت خاصی ما را تا مرزی میبرد که شگفتزده این را متوجه شویم) که شاید بخشی از زندگی ما درست مثل آن دیگری باشد، سرشار از رازهای مگو و کارهای پنهانی.
چه بسا انتخاب نام کتاب نیز از همین رو باشد، از زبان لیدی مکبث که شاید درون زندگی هریک از ما بوده یا خواهد بود یا هست، خطاب به مکبث وقتی با خنجر خونین بالای سر شاه به قتل رسیده ایستاده و میگوید:
«دستهای من همرنگ تو هستند، اما شرم دارم از داشتن قلبی به این سپیدی.»
خابیر ماریاس از نویسندگان معاصر اسپانیا است. گرچه این کتاب از زبان اصلی به فارسی برگردانده نشده اما از آنجا که بر ترجمه انگلیسی نویسنده نظارت داشته و خود ماریاس نیز مترجمی زبده است، میتوان امیدوار بود که در مقاطع ترجمه، لحن و فضای اثر از دست نرفته باشد. این کتاب برنده جایزه ایمپک دوبلین شده، جایزهای بینالمللی در عرصه ادبیات که توسط کتابخانه ملی دوبلین پایهگذاری شده و هرسال به یک کتاب داستانی انگلیسی زبان یا ترجمه شده به زبان انگلیسی اهدا میشود.
ماریاس در قلبی به این سپیدی با سبک نوشتن خاص خودش که شامل جملاتی تودرتو، مارپیچی از زمان و آمیختگی حوادث با فلسفه است، توانسته نشان دهد که نیاکان سروانتس هنوز در ادبیات شگفتی آفرینند.