شاهرخ مسکوب با ما چه میکند؟
در سوگ عشق و یاران کتابیست شامل پنج یادنامه دربارهی هوشنگ مافی، سهراب سپهری، امیرحسین جهانبگلو، محمدجعفر محجوب و اسلام کاظمیه که سه مورد اول آن پیشتر از سوی انتشارات خاک لندن منتشر شده بود. مسکوب در این کتاب علاوه بر سوگ، از قصههای رنج و بیماری، دوری از وطن، مهاجرت و رفاقت هم نوشته است و به این ترتیب در کسوت جستارنویسی کارکشته در اطراف مفهوم «مرگ» پرسه زده و ایدهپردازی کرده است.
در سوگ عشق و یاران کتابیست شامل پنج یادنامه دربارهی هوشنگ مافی، سهراب سپهری، امیرحسین جهانبگلو، محمدجعفر محجوب و اسلام کاظمیه که سه مورد اول آن پیشتر از سوی انتشارات خاک لندن منتشر شده بود. مسکوب در این کتاب علاوه بر سوگ، از قصههای رنج و بیماری، دوری از وطن، مهاجرت و رفاقت هم نوشته است و به این ترتیب در کسوت جستارنویسی کارکشته در اطراف مفهوم «مرگ» پرسه زده و ایدهپردازی کرده است.
رقصنده با ایدهها
کنار دریای عمان، در سکوت شهر چابهار، ایستادهام. دریا موج میزند و در دور دست، غیر از خورشید که غروب میکند، چند چراغ روشن از آن قایقهایی است که به ساحل برمیگردند. دریا در دوردست با افق یکی میشود و مرگ پدربزرگم، که کوهی بود برای ما، اینجا بی اهمیتتر از آن چیزی است که در تهران هست. اینجا خود من هم بیاهمیتتر و ناچیزترم.
اینجا و پس از گشتوگذاری کوتاه در بلوچستان، در پیوندی مبهم اما محکم با آنچه که ایران خوانده میشود و با گردشی از سر پرسش و کنجکاوی در آنچه که از تاریخ و مردم ایران میدانم، در این اتصال گذرایی که با مرگ، زندگی و تصویری از ابدیت و زوال پیدا میکنم و با پرسشی که همزمان از «وطن» در ذهنم میجوشد، تازه حس میکنم که میتوانم دربارهی مسکوب بنویسم.
دربارهی کار او نوشتن، نیازمند ورود در ساحت و آستانهای است که از ورودیهای زندگی روزمره فاصله دارد. باید برایش آماده شد. ریتم و ضربان جهان او، که انعکاسی از آن در نوشتههایش میتپد، ضربان جهانی است ذهنی و انتزاعی، که او مدام از آن نشانی میداد.
نقد مسکوب، اگر بتوان چنین نام جسورانهای بر این نوشته گذاشت، تنها از مسیری میسر است که به سوی آن جهان میل کند یا لااقل با آن مماس شود. بنابراین بهتر است از گذاشتن نام نقد بر روی این نوشته عبور کنیم. آن را تلاشی برای درک مسکوب بدانیم. لااقل تلاشی برای درک چند نوشتهای که در این اثر به تازگی از او منتشر شده میتوان خواند.
کتاب در سوگ و عشق یاران حاوی نوشتههایی است از شاهرخ مسکوب، همانطور که از نامش پیداست، در سوگ دوستان از دست رفتهاش، پرسهزنی در اطراف مرگ، یادآوری خاطرات و جوانیها. به غیر از دو متن آخر مجموعه که بیشتر شبیه مرور یا ریویویی بر آثار و عملکرد درگذشتگان است، بقیه نوشتهها به سیاق خود مسکوب نزدیکتر است: جستارهایی شخصی و رقصان و حتا«مرکزگریز» با محوریت یک دوست، که با مرگ رفته است.
سایهی مرگ، که انگار موضوع همیشگی فکر مسکوب است، بر سراسر نوشتهها سنگینی میکند. اما این مرگ به سرعت از «دوست از دست رفته» فاصله میگیرد و با «خود نویسنده» میآمیزد. مرگ سپس مثل یک مته، نویسنده را سوراخ میکند. او را میشکافد و خرده ریزهایی از گذشته را به بیرون پرتاب میکند.
این خردهریزها از جنس زمان از دست رفته، روزگار سپری شده و در مجموع از مقولهی «عدم» است. متهی مرگ، دیوارههای ناپیدا را میشکافد و میریزد. قصههایی کوچک، شخصیتهایی بیاهمیت، لحظههایی گمشده و تصویرهایی فرّار، صداهایی ناشناس و دیالوگهایی جامانده از روزهای جوانی.
مسکوب در این نوشتهها به دام مرگ میافتد و در جستجوی زمان از دست رفته، دست و پا میزند. شاهد این دست و پا زدنها و بینندهی آن خردهریزها و جزئیاتی که هر لحظه به یکی از آنها میآویزد ماییم؛ خوانندگان.
هرکدام از نوشتههای این کتاب، به یک نوعی شرح همین جان کندن در آواربرداری از زمان از دست رفته است. اما به گمان من، این تلاش، بیش از همه، در جستار دوم، یعنی آنچه که او در سوگ هوشنگ مافی نوشته، به بار نشسته است.
در حاشیهی صفحاتی که «شاهرخ» برای «هوشنگ»، دوست جانی دوران جوانیش نوشته، تهران قدیم، خیابانها و کوچهها و آدمها -از زن وفرزند گرفته تا بقال و چقال و پاانداز- ناگهان جان میگیرند و راه میروند و با هم حرف میزنند. غیر از هوشنگ مافی، در تجربهی ما که خوانندهی این متنیم، همهی آن چیزهای دیگر هم مردهاند. همهچیز زنده میشود اما زیر سایهی مرگ.
و مرگ به همین سادگی در ما هم رسوخ میکند. ما شاهد جهانی شگفتآوریم از روابط و ایدهها درحالیکه چتر مرگ بر فراز سرمان است. جزئیاتی که مسکوب با مهارت رماننویسانی مثل تولستوی به یاد میآورد و روی کاغذ میریزد(مثلاً ترسیم قلماندازی که از چهرهی تقیپاانداز ارائه میدهد که بی شک در میان شخصیتهای به یادماندنی آثارداستانی و غیرداستانی ادبیات ایران جایگاه ممتازی دارد) در موقعیت و «مود» یا حال و هوای نوشتهاش همان جام لطیفی را به یاد میآورد که کوزهگر دهر میسازد و باز بر زمین میزندش.
هوشنگ مافی را مسکوب چنین جام لطیفی میبیند. این ایدهی مرکزی، که در عین حال موضعی برای تماشای کل زندگی است- دلبستن به آدمها، علیرغم واقعیت شکناپذیری به نام مرگ- مثل گردبادی در ذهن نویسنده میپیچد و انبوهی طرح و ایده و خردهریز را به هوا میبرد. نوشتههای مسکوب از این جنساند.
برای مسکوب، وقتی متهی مرگ را بر پیشانی خود میگذارد و خود را میسپارد به نیروی سوراخ کنندهی آن، فرقی نمیکند که آنچه که بیرون میریزد آدمها و لحظاتند یا ایدهها و موضوعات فکری و فلسفی. اگر در نوشتهای که برای هوشنگ مافی نوشته این آدمها و لحظات هستند که برای لحظاتی دست در کمرشان میاندازد و در وسط میدان به رقص وا میداردشان، در سوگنامهای که برای سهراب سپهری نوشته، این ایدهی شعر و ادبیات متعهد است که خود را عرضه میکند.
اینجا وقتی مرگ به جانش میافتد و خراشش میدهد، به یاد این حقهی حالا دیگر از رمق افتادهی «ادبیات متعهد» میافتد و در فرصتی کوتاه، و نه از موضع راست و چپ، بلکه از موضع شکاری زیر دندان مرگ، دوباره به آن ایده، نظری میافکند و حرفهایش را میگوید.
اینجا نویسنده، وقتی به سهراب -حالا دیگر به پس پردهی اسرار فنا مهاجرت کرده- مینگرد و آن گرمای ملایم زندگی و عشق به حیات در معنای عمیق و بیشکل خود را که در سهراب دیده و شناخته، باز میشناسد و بر درگذشت شاعری که در «آنجا» ایستاده بود و شعر میسرود افسوس میخورد، که چرا اشعارش را با خطکشی که –از نظر نویسنده محلی از اعراب ندارد- متر میکردند، بر خود لازم میبیند در حدی که درخور یک نوشتهی مرثیهگون است، پنبهی این ادبیات را هم بزند.
آزاد و رها در فرم، با دست پری از ملاط و ایدهها و تصاویری که از «جان» گذشتهاند و به محک زمان خوردهاند، با یک موضوع مرکزی، دست به «نوشتن» زدن، تعریفی دقیق از جستار است. نوشتههای کتاب، منهای دو نوشتهی آخر، در فرم کاملاً متمایز، اما در معنا کاملاً از یک خانوادهاند. نمونهای دیگر از اینکه جستار فرم مشخصی ندارد و هر جستار در واقع تلاشی برای ساختن یک فرم تازه هم هست.
***
دیگر قطع شدهام. باید به تهران برگردم. دریا، و آن نوازش نمناک و کوتاه مدت نسیمی که از آن بر میخیزد، باید برای چند ماهی در آنچه که زندگی روزمره نامیده میشود مرا سرپا نگهدارد.جهان مسکوب هم جهانی دم دست نیست. جهانی است که با خود او رفته است. برای بازگشت به این جهان باید دوباره بنشینم و او را بخوانم. تا کی چنین فرصتی دست دهد.
شاهرخ مسکوب با ما چه میکند؟