شاستاکوویچ میخواست زنده بماند
چالش اصلی زندگی شاستاکوویچ زنده ماندن او بود. از بیرون او فاوست دیده میشد که در ازای فروختن روحش به شیطان/قدرت/حزب توانسته زنده بماند. خودش همیشه نگران این قضاوت بود. مثل بوریس پاسترناک و خیلیهای دیگر که از زنده ماندن خود در شرایطی که دوستانشان سر به نیست شدند خجالتزده بودند.
چالش اصلی زندگی شاستاکوویچ زنده ماندن او بود. از بیرون او فاوست دیده میشد که در ازای فروختن روحش به شیطان/قدرت/حزب توانسته زنده بماند. خودش همیشه نگران این قضاوت بود. مثل بوریس پاسترناک و خیلیهای دیگر که از زنده ماندن خود در شرایطی که دوستانشان سر به نیست شدند خجالتزده بودند.
آیزایا برلین وضعیت آنا آخماتووا شاعرهی بزرگ روس را در سالی که جنگ جهانی دوم به پایان رسیده بود اینطور توصیف میکند: «لنینگراد بعد از جنگ برایش گورستان دوستانش شده بود. جنگل سوختهای که تکوتوک درختهای نیمسوختهاش ویرانه را ویرانهتر مینمودند.» جنگل نیمسوختهای که در سطحی کلیتر نمایانگر وضعیت ادبیات و هنر روسیه پس از تصفیههای خونین استالینی در دهه سی میلادی و جنگ بزرگ میهنی بود.
دیگ جوشان هنر و شعر و رمان دهه بیست روسیه، سرد شده و همه جا را دود گرفته. آن همه هنرمند بزرگ و نویسندگان خلاق حالا یا به اجبار از دنیا رفتهاند یا مهاجرت کردهاند یا خاموش و ترسخورده سکوت کردهاند و سعی میکنند راهی پیدا کنند که هم زنده باشند و هم بخشی از خودشان را در هنرشان بروز بدهند.
میرهولد و بابل که علاوه بر دگراندیشی مرتکب گناه یهودی به دنیا آمدن هم شده بودند، اعدام شدهاند. اوسیپ ماندلشتام که از تبعید اول به خاطر سرودن هجویهای درباره استالین جان سالم به در برده بود سال ۱۹۳۸ در گولاگ جان داد. مایاکوفسکیِ شاعر که با افسردگی دستوپنجه نرم میکرد و نمیتوانست شرایط محدودکننده جدید را تحمل کند در ۱۹۳۰ خودکشی کرد. آیزنشتاینِ سینماگر خروج از کشور را برگزید و…
اما بعضی دوران سیاه را تاب آوردند. داسِ «قدرت» به پرشان نگرفت و با مشقت فراوان و طرد یا تبعید ساختند، اما زنده ماندند. آخماتووا و پاسترناک و دمیتری شاستاکوویچ از این جمله بودند. شاستاکوویچ جوان بود و تنها سی سال داشت که در ژانویه ۱۹۳۶ بلا بر سرش نازل شد. استالین، ژدانف، مولوتف و مکویان در محل اجرای اپرایش حاضر شدند و زبان بدنشان نشان میداد «لیدی مکبث ناحیه متسنسک» را نپسندیدهاند.
فردا روزنامه «پراودا» [پراودا در روسی یعنی حقیقت و این روزنامه رسمی و اصلی کشور بود] سرمقالهای چاپ کرد با عنوان «آش در هم جوش به جای موسیقی» و شاستاکوویچ را به فرمالیسم و دوری از تودهها متهم کرد. در اتحاد جماهیر شوروی و در عصر استالین، مقاله پراودا علیه یک هنرمند به معنی نقطه پایان هنر او و احتمالاً زندگیاش بود.
«هیاهوی زمان» که دوازدهمین رمان جولین بارنز نویسنده انگلیسی است، درست از همین نقطه آغاز میشود. وقتی مردی که شاستاکوویچ موسیقیدان پدیده اتحاد جماهیر شوروی باشد با چمدانی در دست و لباسهای رسمی جلوی آسانسور ایستاده و منتظر است تا هرلحظه ماموران ان.کا.و.د از راه برسند و او را با خود به سفر بیپایانی ببرند که آن روزها در روسیه کابوس همگان بود. لحظات و خاطرات مختلفی از زندگی به ذهن او هجوم میآورند.
کاری که بارنز در این رمان زندگینامهای (fictional biography) انجام میدهد [البته خود او قائل به این تقسیمبندی نیست و در اینجا رمانش را به سادگی یک رمان تخیلی fictional میخواند) بازآرایی و ترجمه وقایعی است که در دهههای پیشین و در حکومتی توتالیتر برای این هنرمند اتفاق افتاده است. چرا از لفظ ترجمه استفاده میکنم؟
چون برای خوانندهای که تجربه زندگی در حکومتی را داشته که با ذات و ماهیت موسیقی مشکل دارد و برای خواننده دیگری که جایی زندگی کرده که «از زمان کرامول به بعد دیکتاتوری نداشته»، درک این نکته که چرا فرمالیسم در موسیقی میتواند منجر به مرگ آهنگسازی نابغه شود اگر نه غیرممکن، بلکه سخت است.
در اتحاد جماهیر شوروی خریدن کاغذ نت غیرممکن بود مگر اینکه عضو اتحادیه آهنگسازان باشی و عضو اتحادیهای از هنرمندان بودن، البته که امتیازات متعددی ایجاد میکرد. حدی از رفاه تامین میشد [از آن مهمتر اینکه میدانستی با مردم عادی یکی نیستی.
در زمان جنگ آخماتووا را به تاشکند هزاران کیلومتر دور از جبهههای نبرد منتقل کردند] داچایی در دهکده نویسندگان [خانههای ویلایی بزرگ] به اعضای اتحادیه میدادند و البته کنترل و نظارت سنگین بر هنرمندان اعمال میشد و آنها باید چیزی تولید میکردند که به کار ساخت یک ابرقدرت از شوروی بیاید. خَلقی باشد. لنین موسیقی را اتلاف وقت میدانست. خروشچف فکر میکرد کارهایی مهمتر از این دارد اما استالین در سه دهه زمامداریاش حسابی حواسش به هنرها بود و این بدشانسی بزرگ هنرمندها بود!
موسیقی نباید از جاده اصلی هنر شوروی خارج میشد. هنرها باید به دور از ذهنگرایی، معطوف به هدف باشند. پراودا کار او را مصداق «فردگرایی ناسالم» و «بدبینی» دانسته بود. در حالی که شوروی از کارگران موسیقی و کارگران داستاننویسی میخواست امیدوار و خوشبین، غذای سالمی برای کارگران صنعت فراهم کنند. از دید استالین موسیقی درست موسیقیای بود که کارگران هنگام خروج از کارخانه آن را با سوت بزنند. همانطور که سونات «ضدحمله» او را مقامات با پیانو برای همسرشان مینواختند.
در چنین شرایطی فردیتگرایی و آوانگاردیسم در حکم ضدیت با انقلاب بود و چپگرایی یعنی پیوستگی با طردشدگان جناح چپ حزب به سرکردگی تروتسکی دست چپ لنین (که استالین دست راستش محسوب میشد) و آن بوی روشنفکری، به قول پراودا «خط به خط این اپرا برای مخنثها نوشته شده»، که شامههای تیز حزب را به یاد یهودیها، روشنفکرهای کارنکرده و ظریف و هپروتیهایی میانداخت که در روسیه جدید و آهنین [معنای اسم مستعار ژوزف ویسارینویچ جوگاشویلی، استالین، هم آهنین بود] جایی نداشتند.
بارنز بدون وارد شدن به تاریخ شوروی و جدالهای بعد از انقلاب ۱۹۱۷، موفق میشود این فضای خفقانآور و روح بلشویکی را بیافریند. داستان را برای نطقهای مفصل متوقف نمیکند (پرهیزی که وقتی به شوروی میرسیم انجام دادنش خیلی سخت است) در عین حال تحولات ایدئولوژیک زمانهی شاستاکوویچ را هم به خوبی لابلای داستان شرح میدهد. در واقع رمز موفقیتش اینجاست: نه اینکه لابلای داستان، زمینه تئوریک اختلافات را بگنجاند، بلکه این جدالهای فکری جزئی از داستان اوست.
رمان بارنز دائماً در زمان پس و پیش میرود. ساختار اصلی رمان خطی است اما پیوسته با تداعی خاطرات مختلف شاستاکوویچ غنی میشود. به این ترتیب او توانسته در عین اینکه یک زندگینامه را تعریف میکند، طوری بنویسد که با دمیتری دمیتریویچ یکی شویم. پس و پیش شدن زمان در رمان بدون جلوهفروشیهای نیمه قرن بیستم بلکه با وضوح کامل اتفاق میافتد (رمان در پاراگرافهایی کاملا جدا از هم روایت میشود که گیجی خواننده و ابهام زمانی این گونه آثار را به این ترتیب زدوده) هر پاراگراف خود داستانی جداست. حتی اگر تنها دوخط باشد.
چرا انگلیسیها در قرن بیست و یکم اینقدر به شوروی میپردازند؟
اولین جواب، سادهترین جواب است. این بخشی از یک پروپاگاندا است. پروپاگاندای جهان غرب علیه روسیه. این روزها مشابه چنین اتهامی درباره مینیسریال «چرنوبیل» که عجیب و غریب پرطرفدار شده هم مطرح است. گرچه شوروی و به طریق اولی استالین دیگر محلی از اعراب ندارند و روسیه پوتینی چیزی است به کل متفاوت که فقط در ضدیت با جهان غرب با آن اولی اشتراک دارد، اما اصطکاک تمدنی بین روسیه و غرب هنوز فعال است. مثل قرن بیستم و پررنگتر از قرن نوزدهم.
اما دلایل ادبیاتیتری برای این گرایش واضح بعد از سال ۲۰۰۰ هم وجود دارد. ادبیات اصولا درباره گذشته است. همه چیز در جهانی که به گذشته پیوسته قابل تخیلتر است. امروز در لندن و پاریس زندگیها بسیار عادی و روزمره است. نه جنگی اتفاق میافتد (که در کشاکش آن عشقی ژیواگووار روایت شود) نه ممنوعیتهای کشندهای است که عشق را ناممکن کند (در دورانی که نوه ملکه انگلستان با زنی معمولی و دورگه ازدواج میکند دیگر خاندانهای کپیولت و مونتاجیویی نیست که ازدواج بینشان ناممکن باشد) اما شوروی هنوز منطقه ناشناخته دنیاست.
جایی که چنان دور از چشمها نگه داشته میشد که (آنا آخماتووا در ۱۹۴۵ به آیزایا برلین میگوید از زمان جنگ جهانی اول یعنی بیست و هشت سال پیش تنها یک خارجی دیده که او هم لهستانی بوده است!) امروز مثل سرزمین عجایب است. شوروی جای هیجانانگیزی است برای اتفاق افتادن داستانهای بزرگ.
علاوه بر این در مقدمه مترجم – سپاس ریوندی – بر کتاب، تبارشناسی ژنریکی از تمایل قدیمی ادبیات انگلستان برای رمانهای ماجراجویانه و سنت ادبیات آرکادیایی صورت گرفته است. این مقدمه خود یک نمونه بسیار موفق از نقدکتاب است و به خوبی ریشههای «هیاهوی زمان» را در سنتهای مختلف ادبیات غرب کاویده است. ترجمه ضمن دادن اطلاعات تکمیلی فراوان در پینوشتها، در برگردان اسامی هم اصولی عمل کرده است.
از نام شاستاکوویچ که به خاطر برگرداندن اسامی از زبان انگلیسی همیشه شوستاکوویچ نوشته میشد (در روسی ضمه روی مصوت معمولا صدای آ میدهد) و البته در این راه افراط هم نکرده است.
«هیاهوی زمان» اگر نگوییم الهامگرفته، اما طنینی «فاوست»گونه دارد. چالش اصلی زندگی شاستاکوویچ زنده ماندن او بود. از بیرون او فاوست دیده میشد که در ازای فروختن روحش به شیطان/قدرت/حزب توانسته زنده بماند. خودش همیشه نگران این قضاوت بود.
مثل بوریس پاسترناک و خیلیهای دیگر که از زنده ماندن خود در شرایطی که دوستانشان سر به نیست شدند خجالتزده بودند. شورانگیزترین فصلهای رمان آنجاست که شاستاکوویچ از کشور خارج میشود، گروهی از روسهای بینوای دورمانده از وطن بیرون از هتل محل اقامت، روبروی اتاقش پلاکاردی باز میکنند «شاستاکوویچ بپر بیرون» و او در کمال خونسردی امیدوار است همه بفهمند به هرچیزی که میگوید مجبور است.
در جلسه سخنرانی بعد از خواندن یک صفحه، از خواندن متن نطقی که قدرت برایش نوشته دست میکشد و فقط مترجم است که نطق حکومتی او را به انگلیسی میخواند. پراودا را باز میکند و مقالهای با امضای خودش میبیند که حتی نمیداند در آن از زبان او چه نوشتهاند.
به رغم مقاومت اولیهاش اما سرانجام عضو حزب هم میشود و این پرسش بزرگ قرن است که تا کجا میتوان با جباریت راه آمد؟ تا آنجایی که شاستاکوویچ پیش رفت؟ ولی از طرف دیگر تنها با زنده ماندن او بود که این گنجینه غنی موسیقی تولید شد و در سایه ظلمت آن عصر بود که وجود او گداخته میشد و آثاری با این عظمت ساخت. آیا قطب شر، در عمل موجب خیر شد؟
در اینجا هم میتوانید فیلمی از اجرای او ببینید. خواندن «هیاهوی زمان» با خواندن آثار دیگر به خصوص «ذهن روسی در نظام شوروی/Soviet mind» اثر آیزایا برلین تکمیل میشود. پیشنهاد میکنم حتی اگر کل کتاب را نمیخوانید فصل شورانگیز گفتگو با پاسترناک و آخماتووا را بخوانید که از بهترین نوشتههای درباره شوروی است.
شاستاکوویچ میخواست زنده بماند
این کتاب، از مجموعه کتابهای نشر چشمه است.