آلموند نویسندهای که نمیتوان نادیده گرفت
دیوید آلموند بارها در رمانهایش با نام دیو یا دیوی ظاهر میشود و از هر دو روی سکه شادمانی و غم میگوید. او ابایی ندارد که از بحثهای فلسفی خیر و شر، مرگ و زندگی، خشونت و صلح به مخاطب کمسنوسالش بگوید، ساختار مدرسه را بارها و بهصراحت نقد کند، و از اهمیت هنر و ادبیات بگوید، و کودک و نوجوان را به رهایی و کشف و آزادی دعوت کند. او کودکان و نوجوانان را دستکم نمیگیرد. مخاطب حرفهای یا کاملاً جذب آلموند و اندیشههای او میشود که هر بار به شکلی در رمانی رخ مینماید یا برای درک آن نیازمند تسهیلگری میشود که کلید این باغ را بگشاید و کمکم به او نشان بدهد چطور آلموند را کشف کند و لذت ببرد.
دیوید آلموند بارها در رمانهایش با نام دیو یا دیوی ظاهر میشود و از هر دو روی سکه شادمانی و غم میگوید. او ابایی ندارد که از بحثهای فلسفی خیر و شر، مرگ و زندگی، خشونت و صلح به مخاطب کمسنوسالش بگوید، ساختار مدرسه را بارها و بهصراحت نقد کند، و از اهمیت هنر و ادبیات بگوید، و کودک و نوجوان را به رهایی و کشف و آزادی دعوت کند. او کودکان و نوجوانان را دستکم نمیگیرد. مخاطب حرفهای یا کاملاً جذب آلموند و اندیشههای او میشود که هر بار به شکلی در رمانی رخ مینماید یا برای درک آن نیازمند تسهیلگری میشود که کلید این باغ را بگشاید و کمکم به او نشان بدهد چطور آلموند را کشف کند و لذت ببرد.
دیو، دیوی، دیوید، مارکزِ ادبیات کودک، یکی از برندگان جایزهی اندرسن، برندهی جایزه کارنگی و جوایز بسیار دیگر، در سال ۱۹۵۱ به دنیا آمد. او خیلی زود با مرگ خواهر کوچک و پدرش، دریافت زندگی دو روی سکهی لذت و غم است. او هر چه در کودکی در روستای فیلینگ انگلستان دیده بود در آثارش منعکس کرده است. از رودخانهی تاین (در شمال شرقی انگلستان) گرفته تا معادن قدیمی زغالسنگ، خیابانهای تاریک و مغازههای عجیب، تپههایی پوشیده از علفهای وحشی و تمامی آن داستانهای رمز و رازآلودی که از مردمش شنیده بود.
دیوید آلموند از همان کودکی رویای نویسنده شدن را در سر داشت. داستانهایی مینوشت، اما تا بزرگ شود از این رویا به کسی چیزی نگفت. پستچی شد و نامهها را رساند، فروشندهی دورهگرد شد و در خیابانها پرسه زد، سردبیر شد و برای دیگران نوشت، درس خواند و آموزگار کودکان با نیازهای ویژه شد و بالاخره معلم نوشتن خلاقانه شد؛ همان چیزی که به رویای نویسندگی او نزدیک بود.
از سال ۱۹۸۵ که کتابش منتشر شد، با استقبال و جایزه مواجه شد. اما آلموندی که من شناختم نویسندهای نیست که راحت به هر کودک یا نوجوانی توصیه کنم بخواند و مطمئن باشم خوشش میآید. آلموند را باید ذرهذره و بهنوبت کشف کرد. سبک رئالیسم جادویی او برای کودکان، نوجوانان و بزرگسالانی لذتبخش خواهد بود که کلید ورود به دنیای آلموند را به دست آورده باشند. درست است که او راحت مینویسد، راحت هر چیزی را با مخاطب مطرح میکند، اما خواندنش برای همه یکسان و راحت نیست.
دیوید آلموند بارها در رمانهایش با نام دیو یا دیوی ظاهر میشود و از هر دو روی سکه شادمانی و غم میگوید. او ابایی ندارد که از بحثهای فلسفی خیر و شر، مرگ و زندگی، خشونت و صلح به مخاطب کمسنوسالش بگوید، ساختار مدرسه را بارها و بهصراحت نقد کند، و از اهمیت هنر و ادبیات بگوید، و کودک و نوجوان را به رهایی و کشف و آزادی دعوت کند. او کودکان و نوجوانان را دستکم نمیگیرد.
مخاطب حرفهای یا کاملاً جذب آلموند و اندیشههای او میشود که هر بار به شکلی در رمانی رخ مینماید یا برای درک آن نیازمند تسهیلگری میشود که کلید این باغ را بگشاید و کمکم به او نشان بدهد چطور آلموند را کشف کند و لذت ببرد. این یاریگرها در رمانهای او هم ظاهر میشوند، در نقش معلم ادبیات، مادری همراه، دوستی صادق و حامی یا … .

آلموند از اهمیت نجاتبخشی هنر و ادبیات کودک و نوجوان میگوید، تنها درسهایی که در مدرسه ضروری میداند. حتی مینا که در خانه درس میخواند با فرصتهایی که مادر به او داده، دست به کشف و ساختن و سرودن میزند. استفان رز در گِل دست به خلق خدایگونه میزند، اِلا که عاشق میشود بهراحتی شعرهایی را که معلم میخواند معنا میکند در حالی که پیش از آن چیزی از آن متوجه نمیشد، موسیقی به کمک سیلویا میآید تا با گابریل و طبیعت ارتباط برقرار کند و … . نمیشود سهم مراقبتی را که هنر از ما انسانها میکند انکار کرد.
آلموند بعضی از مفاهیم را در داستانهایش تکرار میکند، اما این تکرارها تکراری نیستند. مثلاً در اسم من میناست مدرسه نقد میشود، اما در پسر کاملاً جدید به شکل دیگری با آن در قالب مقایسهی ربات و انسان مواجه میشویم. در عین حال، هر دو در ستایش آزادی است. بارها در کتاب پرندهها دیده میشوند و راوی این پرسش را مطرح میکند که چرا هر روز میآییم پشت میز مدرسه مینشینیم و مثل پرندهها رها نیستیم؟ در موسیقی استخوان رمز این رهایی در دل طبیعت ممکن میشود: پسری که در جامعه و شهر غیرعادی بود و محتاج دارو و درمان، در روستا کاملاً عادی است و سالم!
آلموند از تقابل خیر و شر میگوید. مثلاً در تابستان زاغچه هنر دو سویه دارد. هنری سیاه در خدمت خشونت و زشتی؛ و هنر در خدمت صلح. در علفزار کیت هم این تقابل هست اما پدربزرگ جانِ کلام آلموند را میگوید: در درون همهی ما این دو سویهی خیر و شر هست، بستگی دارد ما نیکی را نمایان کنیم یا بدی را و به کدام پروبال بدهیم. این تقابل گاهی در شخصیتهاست، مثل بندبازان که نوجوانان بر لبهی تیغ قدم برمیدارند. بر روی همان بندی که آنها را در آسمان نگه میدارد یا میافتند در ورطهی خشونتی که همه را پایین میکشد.
تماشای زندگی، کشف و پرسشگری از توصیههای پرتکرار آلموند است. رفتن، سفر، و دیدن دنیا از زبان مادر در رنگ خورشید گفته میشود. مادر در ابتدای داستان خودش کوله و لقمهی پسرش را آماده میکند و او را به سفری بیرونی میفرستد که منجر به سفر در درون هم میشود، و پسر روی کوه پدر از دست رفتهاش را ملاقات میکند. این ملاقات هم شبیه آن چیزی که در پدرِ اسلاگ اتفاق میافتد هست و نیست.
آلموند میخواهد نوجوانان همه چیز را دربست نپذیرند و خودشان خطر کنند و از سویی ریشههایشان را بشناسند. پس در علفزار کیت بچهها به سراغ معدن قدیمی و خواندن سنگ قبرها میروند و در چشمبهشتی که کودکان گذشتهشان را به یاد ندارند تشویق میشوند که برای خودشان گذشتهای بسازند. شناخت خود موضوع مهمی است که دغدغهی نوجوانان است. او در پسری که با پیراناها شنا کرد به سراغ این شناخت و ترس و شجاعت میرود، موضوع مهم تغییر در زندگی.

برای آلموند مهم است که به تفاوتهای فردی احترام بگذاریم. برای همین به مدرسه نقد دارد که چرا با همه یکسان برخورد میکنند و به همه یک چیز را میخواهند به یک شیوه آموزش بدهند. او تضادهای موجود در جامعه را خوب میشناسد. در کتاب جنگ تمام شد از این مفهوم میگوید که مادرهایمان در کارخانه اسلحه میسازند تا پدرهایمان زودتر از جنگ به خانه برگردند!
با همهی اینها زبان آلموند ساده است. شاید بهتر است بگویم داستانهای آلموند لایهلایه است. مخاطب میتواند فقط داستان الا را دنبال کند یا عمیقتر شود و لایههای اسطورهای را از دل آن بیرون بکشد. در موسیقی استخوان هم میتواند لایههای دیگری زیر ظاهر ساده و طبیعی اثر پیدا کند. آلموند حرفش را شفاف میگوید: بلند شو، سؤال کن، بگرد، نترس، کشف کن و زندگی را دریاب؛ در هنر و ادبیات، در عشق، در طبیعت که هر سه نجاتبخش تو خواهند شد.
دربارهی آلموند و هر کدام از آثارش میشود بسیار نوشت، اما خوب است برویم خودمان بخوانیم و ببینیم و بچشیم. نویسندهی توانمندی که با شجاعت در بابای پرنده من از مرگ مادر و افسردگی پدر و سهم مراقبت خانواده با طنز خاص خودش حرف میزند، همان موضوع را برای نوجوان با زبانی دیگر بیان میکند. به هر حال، کتابهای آلموند آن قدر جوایز جورواجور گرفته که نمیشود او را ندید گرفت، بهتر است تلاش کنیم راه ورود به باغ او را پیدا کنیم.