دیالوگ تک نفره
پلاتو نوشتهی پریسا امامی، در بیشتر شعرهایش تصویری است از جنون و خشم که بریده بریده به روی کاغذ پخش شده و گاهی تکهتکههایش از هم دور افتاده است. از قواعد دستوری پیروی نمیکند و به همین خاطر باید خودت به عنوان خواننده دست به کار شوی و بروی دنبال آن معنای احتمالی که شاعر در نظر داشته یا حتی نداشته است.
پلاتو نوشتهی پریسا امامی، در بیشتر شعرهایش تصویری است از جنون و خشم که بریده بریده به روی کاغذ پخش شده و گاهی تکهتکههایش از هم دور افتاده است. از قواعد دستوری پیروی نمیکند و به همین خاطر باید خودت به عنوان خواننده دست به کار شوی و بروی دنبال آن معنای احتمالی که شاعر در نظر داشته یا حتی نداشته است.
هر هنری به مادهی خام اولیه نیاز دارد؛ نقاشی به رنگ، پیکرتراشی به سنگ، موسیقی به صدا، و شعر به زبان. اما ماده اولیهی شعر زندگی بسامان خود را دارد. بیرون از حیات شعر، با قاعده و نظاممند. پیش از آنکه بر ذهن شاعر جاری شود و از آن هزارتوی اندیشه عبور کند و تبدیل شود به شعر.
ما عموماً اشتباه میکنیم که انتظار داریم قوانین دستور زبان باید در شعر رعایت شود. زبان در شعر ماده اولیه است و باید بیشکل باشد و سیال، تا تن بدهد به مظروف که اندیشهی شاعر است. باید بتواند آن تخیل را تجسم ببخشد و منتقل کند به مخاطب. پلاتو نوشتهی پریسا امامی، در بیشتر شعرهایش تصویری است از جنون و خشم که بریده بریده به روی کاغذ پخش شده و گاهی تکهتکههایش از هم دور افتاده است.
از قواعد دستوری پیروی نمیکند و به همین خاطر باید خودت به عنوان خواننده دست به کار شوی و بروی دنبال آن معنای احتمالی که شاعر در نظر داشته یا حتی نداشته است:
«تکانی در سینه، میپرید از گلو آ…
میچرخید زبان آ…
انگشتها در تمنا
رقصیدنی بیسرانجام
در شبی که هراس فراموش کردن نامت
بر سینهی آختهام سایه انداخته بود،
چنگ زدم بر افسار گسیختهی زمان
در لرزشگریهای بیاختیار
نامت ناخوانا…» ص۱۶
در چنین حالتی است که ذهن، ناخواسته دنبال موسیقی کلام میرود، و همین موسیقی جور پیچیدگی دریافت معنا را میکشد. باید پیش از هر چیز بتوان از شعر لذت بُرد. اگر از گفتهی شاعر سر در نمیآوری دستکم به آهنگ کلامش گوش بسپار.
موسیقی آن دام پهنشدهی ابتدایی است که میخواهد پاگیرت کند، اگر معنا را در نیافته بودی. این جناسها نمونهای است از موسیقی کلامِ یکی از شعرهای این مجموعه: (دستان)، (هنجارشکنان)، (خیابان)، (سرگردان)، (عریان) و… چه بسا بتوان از سطر به سطر شعر، افاعیلی هم بیرون کشید. همین نکتههاست که باعث میشود از کتاب لذت ببری. کتاب میخواهد که تا آخر این مسیر را ادامه دهی و وارد آن دنیای پر رمز و راز خیال شاعر شوی.
گفتم که شعرهای پریسا امامی تصویری است از جنون و خشم. یکی از دلایلش جملههای کوتاه و شلاقی مجموعه است که لحظهای مثل تندر میآیند و میروند، سرد و خشن و بیملاحظه. شاعر فرصت چندانی برای تأمل به مخاطبش نمیدهد تا کلمات در گوش جانش بنشیند. مثل همان موسیقی است. نیازی نیست که بفهمی چه میگوید، لحن نشان میدهد که شعر دارد باری از دوش شاعر برمیدارد و آن را بر شانهی مخاطب میگذارد:
«از چشم در حصار
در چشم، با حصار
هزار پیچ در تو
مغلوب از تودهای که
نمیبارد
مغلوب در تودهای که
باد پراکندهاش نمیکند…» ص۳۸
یا این شعر:
«فراموش نمیشود
خاطرهای که نیامده
اشتیاقی بیسرانجام
مصدر گریستن
تلاطمی از نداشتن
سُریدنی بین انگشتها
چنگ بر هیچ
نور، لرزیده در سطح
نور، شکسته در عمق…» ص۲۷
من به این اعتقاد ندارم که برای هنرمند خط مشی مشخص کنیم و حد و مرز نشان دهیم، ولی به این ایمان دارم که بهتر است کمی با مخاطب مهربان بود. باید اجازه داد که مخاطب بتواند بی آنکه سردرگم شود یا بیراهه برود در فضای شعر قدم بزند و نفس بکشد. باید بتواند دنبال عواطف مشترک بگردد و خودش را در اثر بازبیابد. هرچقدر راه ورود به عوالم اثر پر پیچ و خم باشد مخاطب دورتر خواهد شد و به جای لذت بردن از اثر بیشتر درگیر حل معمای معنا خواهد شد. مگر غیر از این است که مجموعه چاپ میشود که به دست خواننده برسد؟
مگر جز این است که شاعر میخواهد خوانده شود؟ چند شعر پلاتو اتفاقاً مهربانترند. حواسشان هست که چگونه عمل میکنند. رفتارشان را میسنجند. آیا اینها بعد از آنهمه خشم و جنون نوشته شدهاند؟ بعد از آنکه طوفان عواطف شاعر فروکش کرده؟ مهم نیست فقط میشود بیشتر با آنها همراهی کرد. بیشتر میشود ازشان لذت برد و همذاتپنداری کرد. حرفهایشان و دردهایشان آشناتر است. خود زندگی است، همان قدر روزمره، همان قدر ملموس، و شاید همان قدر ترسناک:
«روی صندلی لهستانی نشستهام
زمستان پشت پنجره لمیده
دانههای برف نزدیکتر، دورتر
انگار پرت شدهام
نه کسی نجاتم میدهد
نه به زمین میرسم…» ص۵۴
و اتفاقاً منظور من لزوماً سادهنویسی نیست و منظور من لقمهی آماده برای خواننده ترتیب دادن نیست. اتفاقاً من با پختهخواری مخالفم اما فکر میکنم باید نقشهی راهی که به دیگران میدهیم درست باشد. نه میانبُر باشد نه کوتاه و نه آسان، بلکه درست باشد تا مخاطب بتواند اگر خواست، با کمی تلاش به آن برسد؛ نه اینکه در تخیلات هنرمند غوطه بخورد و چیزی از آنهمه پریشانی و به همریختگی عایدش نشود.
باید از نیما سپاسگزاری کنیم. نیما بود که تأکید کرد در شعر باید خودمان باشیم. گویش و زبان خودمان را داشته باشیم و به جنسیتمان احترام بگذاریم. ما فقط موظفیم ادای خودمان را در بیاوریم! خوب یا بد، زشت یا زیبا. این مجموعه دغدغههای یک زن است؛ ترسها و نگرانیهایش، آرزوهایش. تلاشی است برای معرفی خود به دیگران. رفت و آمدی است از درون به بیرون و از بیرون به درون. اگرچه پیش از خواندن کتاب، نام آن مخاطب را دچار پیشداوری میکند که شاید با شعرهایی چند صدایی روبهرو شود اما مجموعه یک مونولوگ است، مونولوگی در تنهایی.
حتی وقتی شاعر دارد با کسی صحبت میکند نیز فقط واگویههایی است در تنهایی، یا دستکم اینطور به نظر میرسد. وقتی هم پرسشی میکند منتظر پاسخی نیست، تنها استفهام انکاری است:
«…از تو چه مانده است؟ جز صورتی استخوانی/ دستهایی زخمی…» ص ۴۰
باید در آخر اضافه کنم که با همهی این تفاسیر، ما با شاعر روبهروییم. شاعری دغدغهمند که میخواهد دنیا را جای بهتری برای زیستن کند؛ با آفرینش هنر و زیبایی. اگر حتی انسان برای شاعر شدن اختیاری از خود نداشته باشد و تسلیم سرنوشت شود، در شاعر ماندن مختار است و نیاز به تلاش مستمر دارد، بیآنکه لحظهای خسته شود و از حرکت بایستد. اولین چاپ پلاتو، در سال ۹۸، به همت انتشارات آنیما روانه بازار کتاب شده است.
دیالوگ تک نفره