سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

دهه شصت بر ما چگونه گذشت؟ پاسخ رضا جولایی

دهه شصت بر ما چگونه گذشت؟ پاسخ رضا جولایی

 

مجله گردون در پایان سال 1369 سوالی ساده و به قول خود مجله «کلی» از نویسندگان و شاعران مطرح آن روز ایران پرسید: دهه شصت چگونه گذشت؟ دهه‌ای که یکی از سخت‌ترین دوران‌ها برای ملت ایران و برای روشنفکران و نویسندگان بود. این سوال عامدانه همین‌قدر کلی مطرح شده بود تا هرکدام از نویسندگان به دید و صلاح خود پاسخی حدوداً چهارصد کلمه‌ای به آن بدهد و زاویه دید خود را روشن بسازد. این‌جا پاسخ رضا جولایی نویسنده جوان آن روزها را می‌خوانیم.

مجله گردون در پایان سال 1369 سوالی ساده و به قول خود مجله «کلی» از نویسندگان و شاعران مطرح آن روز ایران پرسید: دهه شصت چگونه گذشت؟ دهه‌ای که یکی از سخت‌ترین دوران‌ها برای ملت ایران و برای روشنفکران و نویسندگان بود. این سوال عامدانه همین‌قدر کلی مطرح شده بود تا هرکدام از نویسندگان به دید و صلاح خود پاسخی حدوداً چهارصد کلمه‌ای به آن بدهد و زاویه دید خود را روشن بسازد. این‌جا پاسخ رضا جولایی نویسنده جوان آن روزها را می‌خوانیم.

 

 

پاسخ رضا جولایی

سراسر این سال‌ها باد می‌وزید

برای من چه آشنا بود این سال‌ها. من گذشت آن‌ها را بارها در خواب‌هایم دیده بودم. مثل یک‌صد سال قبل، یک‌صدوپنجاه سال… دیروز بود که فرزندانم یکایک در خاک رفتند و من خود بر گورشان سنگ نهادم. دیروز بود که خانه‌ام ویران شد، خواهرانم، مادرانم در غم فرزندان مویه کردند، خاک بر گیسوان فشاندند دیروز بود و چون قرنی گذشت.

پاییز بود که جنگ آغاز شد، بعدازظهر غبارآلود که آژیر هوایی به صدا درآمد و با شیون نوزادی در هم آمیخته شد. به دنیا آمده بودم. پدرم پشت دیوارهای فروریخته «ترکمان‌چای» بر سر خود می‌کوفت. باران می‌بارید که برادرانم در خرمشهر نیم‌سوخته، با دست‌های کوچک‌شان راه را بر هیولای پولادین می‌بستند. باد می‌وزید که هویزه با خاک یکسان شد. وقتی از سینه زمین شیر می‌نوشیدم.

خاک «گنجه» بر سر دست سربازان خصم در توبره کشیده می‌شد. دزفول ویرانه و خالی مثل مغاک‌های تاریک‌ترین کابوس‌هایم بود. وقتی تبریز در محاصره آمد، یک من نان جو برابر جان انسان بود. گرسنه بودم. وقتی آتش‌خانه خصم بر سرم می‌بارید، نوجوانی بیش نبودم. کوله‌باری از رنج بر دوش داشتم و قرابینه‌ای در مشت، پشت خاک‌ریزهای «فکه» دندان بر هم می‌فشردم. خواندن را در میدان‌های مین آموختم. در چهره کودکان جان بر کف، ترکیب اوزان روح و تلطیف جسم، نثری شیوا و آراسته. شعرهای نیم‌سوخته را در کتاب گسترده بر زمین حلبچه، صورت‌های آبی و بنفش، نظمی وزین و در خور انسانیت!!

مادر دستم را می‌گرفت تا کلماتی که را بر زمین بنگارم. زمان رودی بود کهن پر از شرابه‌ای غلیظ، امتزاج خون و عطوفت. نیمه‌شب‌ها از خواب می‌پریدم. در میانه زمستانی بودم دراز، ابرها می‌غریدند و رنگی نارنجی و مشئوم از ورای جام شیشه ما صورت‌های هراسیده‌مان را روشن می‌کرد… غرشی مهیب، سقفی فرو می‌ریخت.

سراسر این سال‌ها باد می‌وزید. بادی کهن، هر دود آن را از لای لثه‌های پوسیده پنجره‌هایمان می‌شنیدیم. باران از برگ سوزنی کاج می‌چکید، در تلالو قطره‌های آویخته، طیفی از چراغ حجله‌ای را می‌دیدیم بر سر کوچه‌های دراز تنهایی… ظلمات را پایانی نبود از خود می‌پرسیدیم آیا روزی به پایان خواهد رسید؟ زمستان بود و بیابان‌های خالی خواب‌هایم در آنی انباشته می‌شد. از ردیف ردیف گورهای تازه پا گرفته پدرانم که در «شکی» و «شوشی» و «ایروان» با سرنیزه‌های جگرسوز خصم از پا در آمده بودند. جنازه‌هایشان را خود تطهیر می‌کردم و در خاک می‌نهادم تا روزی دوباره برخیزند و در خرمشهر و هویزه و بستان بر خاک خون فشانند؛ این بار به هیبت فرزندانم.

بهار بود که جنگ به آخر رسید. پیری بودم کهن. حافظه فرتوتم جایی بر روی زمین در جستجوی بشارت‌نامه‌ای کهن بود. ندایم می‌داد: آن‌چه می‌دانی، آن‌چه از خواندن من در اندیشه‌ات مانده بنویس…

من در این سال‌ها چشم به جهان گشودم تا دوباره آن طومار کهنه را پیش‌رو بگشایم و سطوری از آن را تقریر کنم. تا روزگاری دیگر… این‌جا و آن‌جا به حافظه کهنه خود فشار آوردم و سطوری نیمه‌تمام از آن تحریر کنم. تنها نیستم. بر فراز ویرانه‌ها، پیرمردانی چون خود را می‌بینم، در هیبت جوانان که مانند من، سطرهای دیگری از این بشارت‌نامه را ندا می‌دهند.

شادمانم. به دنیا آمدم. سرنوشت پدران و پسرانم را به یک‌باره دیدم. ریشه‌هایم در خاک پا گرفت. نوشتن آموختم. همراه پدران سرزمینم موی سپید کردم. همراه مادرانم با خاک آشنا شدم. فصلی از این کتاب را در این سال‌ها به پایان رساندم تا روزگاری دیگر. یک‌صد سال بعد یا یک‌صدوپنجاه سال بعد سر از خاک برآورم و دوباره فصلی دیگر از آن پیش‌رویم نگاشته شود.

 

مرجع: مجله گردون

مجله گردون در ویکی پدیا

 

 

  این مقاله را ۱۵ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *