دست و پا زدن در آکواریوم لاکپشتهای مریض
به این داستان باید خندید یا از آن ترسید؟ شاید این مهمترین سوالی باشد که حین خواندن کتاب اعترافات هولناک لاکپشت مرده با آن مواجهیم. حس دوگانهای که حین خواندن داستان دچارش میشویم، این یخ زدگی که سرتاپای وجودمان را میگیرد، برای این است که هم وجه طنز هر آدم و ماجرایی را میبینیم و هم وجه هیولاوشاش را. این تعلیق تا پایان شما را رها نمیکند، و گروتسک یعنی همین.
به این داستان باید خندید یا از آن ترسید؟ شاید این مهمترین سوالی باشد که حین خواندن کتاب اعترافات هولناک لاکپشت مرده با آن مواجهیم. حس دوگانهای که حین خواندن داستان دچارش میشویم، این یخ زدگی که سرتاپای وجودمان را میگیرد، برای این است که هم وجه طنز هر آدم و ماجرایی را میبینیم و هم وجه هیولاوشاش را. این تعلیق تا پایان شما را رها نمیکند، و گروتسک یعنی همین.
فکر کردن به مرگ کار راحتی نیست، به مرگ همسر و شریک زندگی که جای خود دارد. اغلب زوجها به شوخی و جدی گاهی در اینباره با هم حرف میزنند: من بعد از تو یک سال هم دوام نمیآورم؛ تو بعد از من ازدواج کن، تنها نمان؛ من میدانم زودتر از تو میروم… اما ضیا، شخصیت اصلی کتاب اعترافات هولناک لاکپشت مرده، در همان حال که زنش را به بیمارستان آورده، حواسش هست که وقتی پرستار آمد بیرون و گفت متاسفم، ابروهایش را جمع کند توی هم و پلکهایش را فشار بدهد تا چند قطره اشک بیرون بریزد و نشان بدهد که از مردن زنش ناراحت شده. ضیا تکلیف ما را در همان فصل اول کتاب روشن میکند: از مردن زنش ناراحت نیست، چشم دیدن فک و فامیلش را ندارد، و با یک زن دیگر ارتباط دارد. شاید همه اینها کافی باشد تا فکر کنید با یک داستان نخنمای عشق و خیانت روبهرو هستید، حتی احساس فشار روی قلبتان (و لرزش در ستونهای ارزشهای اخلاقیتان) کنید که مردک وقیح چه بیتاب منتظر مردن زنش بوده تا به خوشگذرانیاش برسد و البته در همان حال هم از چشمچرانی پرستارها خودداری نمیکند. اما این اول ماجرا است، اولِ گروتسکِ عظیمی که شما و همه شخصیتهای داستان را درون خودش میبلعد.
رمان اعترافات هولناک لاکپشت مرده شخصیتهای فراوانی دارد، از مادر زن آلزایمری ضیا گرفته تا پدر خودش که گرچه چندین سال است مرده اما حضوری پررنگ و زنده در داستان دارد، از ستی خان، دایی همسرش که بار یک عمر اختگی به خاطر عشق را بردوش دارد تا برادر خودش که سر حرف ت زبانش به لکنت میافتد تا دختر دایی مطلقه دنبال شوهرش؛ خلاصه با کلکسیونی از آدمهای گوناگون و ویژه طرفیم که خوشبختانه نویسنده از پس شخصیتسازیشان به خوبی برآمده، طوری که حتی با خواندن گفتوگوها میتوانیم بفهمیم حالا کدامشان در حال صحبت است و بین این همه شخصیت گیج نشویم. و در میان همه اینها ضیا، راوی داستان، که انگار سفره درونش را باز کرده و همه محتویات تلخ و تندش را جلوی ما میریزد بیرون. ما بسیار به ضیا نزدیکیم، صدای درونش را همانطور میشنویم که صدای درون خودمان را، و همانطور که با ماجراها و حرفهایی که ضیا تعریف میکند میخندیم، ناگهان میان خنده وحشتزده میشویم:
اگر سیگاری بودم، حالا وقتش بود بروم جلوی پنجره، یک سیگار آتش بزنم و به همه چی خوب فکر کنم، به این که چه بلایی سرشان بیاورم حالم بهتر میشود، به اینکه چهکار کنم که اگر کسی جلوی من ض ضیا را گفت همهشان سوراخ موش بجورند، به اینکه وقتی مردم، بابام جلو بقیه ارواح تازه و دیرگذشته دست بیندازد دور گردنم و بگوید «خود شیطونم دو ترم پیش ضیای ما کلاس رفته.» خیلی بدبختم که سیگاری نیستم. سارا همیشه میگفت «بیا یه پک بزن. ناسلامتی تو تئاتری هستی. روشنفکری» دلم برایش تنگ میشود. گوشیام را درمیآورم و شمارهاش را میگیرم. تا بوق میخورد، اشغال میکند. دوباره میگیرم. دوباره قطع میکند. توی دلم میگویم به درک. به جایش به نسترن و سوسن و موبنفش و لب هندوانهای و یاسمن و حتی به فائزه فکر میکنم که همهشان را با یک ماشین کارواندار میبرم سفر تفریحی. مادر کانی میگوید «کانی مرد آقا ضیا؟ دخترم مرد؟» بعد دست میاندازد دور گردنش و میگوید «خودم دیدم از اینجا تا صورتش سیاه شد.»
چیزی که ما را وحشتزده میکند این است که میفهمیم با جهنمِ درون یک آدم مواجه شدهایم، جهنمی که حتی خود ضیا در داستان به شکلی تمثیلی دربارهاش حرف میزند. ضیا بار اول وقتی بعد از مرگ پدرش به یک متخصص هیپنوتیزم هشیار مراجعه کرده این جهنم را کشف کرده و بعدتر میفهمد که راه سادهتری هم برای رفتن به آنجا هست، مصرف ماده مخدری به اسم ناف شیطان. ناف شیطان ضیا را میبرد به جایی که اسمش را گذاشته جنوب شهر، درستترش این است: جنوب شهرِ وجودش.
حس دوگانهای که حین خواندن داستان دچارش میشویم، این یخ زدگی که سرتاپای وجودمان را میگیرد، برای این است که هم وجه طنز هر آدم و ماجرایی را میبینیم و هم وجه هیولاوشاش را؛ از نگاه ضیا تمسخرآمیز بودن رفتارهای آن آدمها را میبینیم و از برخوردی که با آنها دارد خندهمان میگیرد، کمی بعد ناراحت میشویم که چطور آنقدر بیرحم و بیاحساس با همه کس و همه چیز برخورد میکند، و ناگهان وحشتزده متوجه میشویم که لحظههایی خودمان نیز، در ته ته وجودمان همین احساس و رفتار را نسبت به دیگران داشتهایم، فقط رو نکردهایم. کارهای آن آدمها و باورهایشان به نظرمان تمسخرآمیز میآید و درضمن متوجه میشویم که لحظههایی خودمان نیز درگیر همین احساسات و رفتارها هستیم اما کار خودمان را راحت کردهایم و دلایل فوق طبیعی برای آن تراشیدهایم، مثلا بدیهایی که از ما سر میزند مربوط به روحهای مردههایی است که نمیخواهند بروند جهان آخرت و آمدهاند روی چاکراهای ما نشستهاند!
هرچه در داستان بیشتر جلو میرویم، نقابها خندهدارتر میشوند و هیولاها وحشتناکتر و آشناتر؛ گروتسک دقیقاً همین است، کارناوالی هراسانگیز از شخصیتهایی که هم خندهدارند و هم وحشتناک، و ما دقیقاً در همان جهنم ضیا آویزان و معلق میمانیم. گرچه کنجکاوی داستانی ما را تا صفحات آخر کتاب میکشاند، میخواهیم بدانیم بالاخره ضیا در مرگ زنش دست داشته یا نه، درست با همان حس لذت کمی وقیحانهای که صفحات حوادث روزنامهها را دنبال میکنیم؛ جنایت هرچه تلختر و فجیعتر، اشتیاق ما به دانستن جزئیاتش بیشتر.
داستان گرچه ما را با تعلیق ماجرای مرگ کانی پیش میبرد، گرچه در ساختن فضاهای شوخی و وحشتانگیز و مشمئزکننده موفق است، اما از قلمی که توانسته این تواناییها را کنار هم جمع کند، انتظار میرفت که در خلق شوخیها ذوق بیشتری به خرج دهد و عیناً نمونههایی از شوخیهای رایج و تکراری فضاهای مجازی را استفاده نکند. شاید خلق شوخیهایی نابتر و خاصتر، هماهنگی بیشتری به فضا میداد و لذت خواننده را از مواجهه با اثری ویژه بیشتر میکرد.
چند صفحهی پایانی کتاب در معجونی از عملیات چندشآور دفع کرم آسکاریس و دریافت حس دلتنگی و در نهایت لبهای قرمز آلبالویی به اتمام میرسد. آسودگی در کار نیست اما شما میتوانید با خیال آسوده از پایان یافتن کتاب، آن را ببندید و به نویسنده بگویید: ما تحمل دست و پا زدن در آکواریوم لاکپشتهای مریض را نداریم آقای برزگر!