سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

داستانی که ادامه دارد

داستانی که ادامه دارد

 

ماجراهای رمان فروردین ۵۸ آغاز می‌شوند و پنج مرداد ۶۷ با پایان عملیات مرصاد خاتمه می‌یابند. اسماعیلیون همان‌طور که در انتخاب موضوع شجاع و جسور بوده، در نحوه‌ی روایت نیز جسارت دارد. بسیاری از خوانندگان و منتقدها روایت او را بی‌طرف خوانده‌اند. درست است، اسماعیلیون طرف هیچکسی را نمی‌گیرد نه چون به هرکدام حق می‌دهد، بلکه چون به هیچکس حق نمی‌دهد.

ماجراهای رمان فروردین ۵۸ آغاز می‌شوند و پنج مرداد ۶۷ با پایان عملیات مرصاد خاتمه می‌یابند. اسماعیلیون همان‌طور که در انتخاب موضوع شجاع و جسور بوده، در نحوه‌ی روایت نیز جسارت دارد. بسیاری از خوانندگان و منتقدها روایت او را بی‌طرف خوانده‌اند. درست است، اسماعیلیون طرف هیچکسی را نمی‌گیرد نه چون به هرکدام حق می‌دهد، بلکه چون به هیچکس حق نمی‌دهد.

 

 

روند طبیعی برای دندانپزشکی که تصمیم می‌گیرد نویسنده شود و با دوکتاب اولش – آویشن قشنگ نیست و دکتر داتیس – موفق به دریافت دو جایزه‌ی گلشیری می‌شود، باید این‌طور می‌بود که مدام کتاب‌هایش پرفروش‌تر شوند، او شهرت بیشتری پیدا کند، کارگاه‌های نویسندگی برگزار کند و برای نسل بعد الهام‌بخش شود. حالا هم حامد اسماعیلیون مشهور شده و احتمالاً برای نسل‌های بعدی الهام‌بخش می‌شود، اما به دلیلی دیگر. دلیلی که هیچ‌گونه ارتباطی به کتاب‌هایش ندارد، اما در یکی از کتاب‌هایش، یعنی همین گاماسیاب ماهی ندارد به آن اشاره کرده است:

«من می‌دانم وقتی یک مشت جنازه روی دست کسی می‌ماند، دیگر بخشیدن سخت می‌شود. صد سال، تو بگو دویست سال بگذرد، مگر من می‌بخشم کسی را که برادرم را توی اروند آش‌ولاش کرد؟ ها می‌بخشم؟» (ص ۲۵۷)

گاماسیاب ماهی ندارد، قصه‌ی چند نفر را در برهه‌ای حساس، تلخ و خونین از تاریخ ایران روایت می‌کند. کتاب با فروردین ۱۳۵۸ آغاز می‌شود و در پنج مرداد ۱۳۶۷ پایان می‌گیرد. تاریخ‌ها از همان اول لو می‌دهند که قرار است محوریت قصه‌ روی چه کسانی باشد: سازمان مجاهدین خلق که در ایران منافقین خوانده می‌شود. نویسنده اما هیچ تأکیدی بر کلیت سازمان و تاریخ آن ندارد بلکه از خلال روایت سه شخصیت اصلی، آنچه را بر جوانان ایران در آن سال‌ها رفته بازگو می‌کند. قصه‌ی این سه نفر در مرکز روایات قرار دارند: «جعفر مزنگی» که از یک نوجوان روستایی و عاشق امام خمینی به فرمانده‌ای مشهور، شجاع و دلسوز بدل می‌شود، «سوسن» دانشجوی دانشگاه تهران و عضو خانواده‌ای متعلق به طبقه‌ی متوسط که به سازمان مجاهدین پیوسته و بعدها به پاریس و عراق می‌رود؛ و «پوران» خواهر سوسن، مادری خانه‌دار که دوست دارد موشک‌ها و بمب‌ها دست از سرشان بردارند، خواهرش دوباره به وطن برگردد و خانواده دور هم جمع شوند. ما از آن‌چه بر این افراد می‌گذرد، می‌توانیم بفهمیم در این سال‌ها چه بر سر جامعه و کشور آمده است.

 

 

اسماعیلیون همان‌طور که در انتخاب موضوع شجاع و جسور بوده، در نحوه‌ی روایت نیز جسارت دارد. بسیاری از خوانندگان و منتقدها روایت او را بی‌طرف خوانده‌اند. درست است، اسماعیلیون طرف هیچکسی را نمی‌گیرد نه چون به هرکدام حق می‌دهد، بلکه چون به هیچکس حق نمی‌دهد. در همان اوایل داستان، جعفر که به تازگی به گروه‌های انقلابی پیوسته، نمازخوان شده و ریش می گذارد، ابوذر پسر ارباب ده را دستگیر کرده و به قتل می‌رساند. ابوذر که با خواهر جعفر هم سر و سری دارد، عضو گروه مجاهدین است و یکی از جوانان ده را کشته. جعفر بعد از کشتن ابوذر او را به نحوی توهین‌آمیز و دردناک در چاه مبال خانه‌ی پدرش دفن می‌کند. نگاه و رنج پدر ابوذر نه دست از سر جعفر برمی‌دارد و نه از سر خواننده. در تمام لحظاتی که در تحول او اهمیت دارند، از مرگ برادر گرفته تا مشاهده‌ی بمباران شیمیایی، او مدام سایه‌ی حاج‌عبدالله را می‌بیند. پیرمرد رهایش نمی‌کند.

از آن‌طرف سوسن با اینکه جان و زندگی‌اش را فدای سازمان کرده،‌ اما هیچ‌وقت موفق نمی‌شود اعتماد آن‌ها را جلب کند. او همیشه از دید سازمان مسأله‌دار است. سوسن تمام رویاهایش را ریخته در قهوه‌جوشی که در روزگار شیرین گذشته با خواهرش پوران از «پلاسکو» خریده و رفقایش نمی‌فهمند چرا سوسن قهوه‌جوش را از خودش جدا نمی‌کند و آن‌قدر برایش مهم است. برای سوسن، قهوه‌جوش یادگار روزهای خوب و عادی است. روزهایی که خبری از یونیفرم نظامی، عملیات، جذب، اعتراف، مسأله، قتل و ترور نبود. اما او هم به اندازه‌ی جعفر به کاری که می‌کند باور دارد. جعفر و سوسن معتقدین به آرمان‌ها، اما مسأله‌دار با واقعیات سازمان‌های خود هستند.

 

 

سوسن و جعفر در نهایت و در یک اتفاق قابل‌ پیش‌بینی با هم ملاقات می‌کنند، هرچند این ملاقات بسیار کوتاه و بدون جزئیات توصیف می‌شود. در همین ملاقات است که انگار هر کدام باری را که سال‌ها تحمل کرده بود، به دیگری می‌دهد. جعفر با بیان نقل‌قولی که در ابتدای متن آمد، آنچه را حاج‌عبدالله در تمام این سال‌ها می‌خواسته به او بگوید، به سوسن انتقال می‌دهد: بعضی چیزها را نمی‌شود بخشید، ریختن خون همه‌چیز را خراب می‌کند. و سوسن قهوه‌جوش را برای جعفر جا می‌گذارد، انگار بخواهد بگوید: من و تو هر دو در نابود کردن رویای زندگی عادی برای این مردم شریکیم و حالا دیگر وقتش رسیده به همان زندگی معمولی برگردیم.

داستان می‌توانست این شکلی و با زنده ماندن کاراکترهای اصلی تمام شود. اما تنها چند صفحه قبل از این دیدار، برای همسر پوران که هیچ تقصیری در جنایت‌های آن سال‌ها نداشته اتفاقی می‌افتد که نشان می‌دهد در جنگ، جز سیاهی چیزی نیست. حتی اگر دور ایستاده باشی، تروریست‌ها تا خانه‌ات می‌آیند، حتی اگر در کانادا زندگی کنی، موشک‌ها همسر و فرزندت را در آسمان به قتل می‌رسانند.

اگر فیلم ماجرای نیمروز ۲: رد خون ساخته‌ی محمدحسین مهدویان را دیده باشید، متوجه شباهت بخش پایانی داستان (عملیات فروغ جاویدان) با قصه‌ی فیلم می‌شوید. کاراکتر اصلی زنِ فیلم، با مسائل بی‌شماری که با سازمان و هدف اصلی‌اش از بازگشت به ایران (ملاقات با خانواده) دارد، ما را به یاد سوسن می‌اندازد. مناسبات میان اعضای تازه به سازمان پیوسته و توهمی که نسبت به اوضاع دارند و بدتر از آن، جهنمی که در ایران برایشان پیش می‌آید هم در کتاب و هم در فیلم تصویر شده است. پرسشی که پیش می‌آید این است که آیا ماجرای نیمروز بخش‌هایی از فیلم را از گاماسیاب ماهی ندارد وام گرفته یا هرکسی که بخواهد عملیات مرصاد را ترسیم کند، از اشاره به جزئیات دردناک ذکرشده گریزی ندارد؟

حامد اسماعیلیون خیلی قبل‌تر می‌دانست حقیقت زندگی در روزگار جنگی چیست و مثل خیلی هنرمندان و نویسندگان دیگر سعی کرد با نوشتن درباره‌ی جنگ، قدرتمندان را درباره‌ی آثار آن آگاه کند. اما گاماسیاب ماهی ندارد هم مثل تمام آثار ضدجنگ دیگر توسط آن‌ها که باید خوانده نمی‌شود، و همین است که سیاهی‌ها پایان نمی‌گیرند.

 

  این مقاله را ۱۱۳ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *