قطاری که هر ایستگاه کسی را پیاده نمیکند
داستان خط چهار مترو داستان بچه محلهایی است که اتفاقات تند سیاسی معاصر جامعه ایران سرنوشتشان را از هم متمایز میکند. داستان جامعهای است که دوقطبی و بعدا چندقطبی شده. اما نویسنده و راوی داستان امیدوارند. امیدوار به جامعهای چندصدایی، مثل قطاری که کسی را از آن پیاده نمیکنند، رو به جلو حرکت میکند و همه در آن سوارند، همه جور آدمی؛ پیر، جوون، بچه، چادری، مانتویی، قرتی، با ریش، بی ریش!
داستان خط چهار مترو داستان بچه محلهایی است که اتفاقات تند سیاسی معاصر جامعه ایران سرنوشتشان را از هم متمایز میکند. داستان جامعهای است که دوقطبی و بعدا چندقطبی شده. اما نویسنده و راوی داستان امیدوارند. امیدوار به جامعهای چندصدایی، مثل قطاری که کسی را از آن پیاده نمیکنند، رو به جلو حرکت میکند و همه در آن سوارند، همه جور آدمی؛ پیر، جوون، بچه، چادری، مانتویی، قرتی، با ریش، بی ریش!
خط چهار مترو داستان یک قلب است. قلبی که لابهلای اخبار حوادث روزنامههای چپی و راستی گم شده است. قلبی که جان میبخشد و عاشق است. پر از زندگی و غم و اندوه و رنج و همچنان دلبسته آرمانهای خویش است. همه جور آدمی توی قطار هست. این را خاله لیلی راوی داستان در صفحات پایانی کتاب میگوید. همه جور آدمی؛ پیر، جوون، بچه، چادری، مانتویی، قرتی، با ریش، بی ریش!
کتاب را که باز میکنید و شروع میکنید به خواندن، انگار با شخصیتها در برزخ هستید و منتظر حسابرسی اعمال! داستان اما که جلوتر میرود و راوی پردهها را کنار میزند داستان چند دوست قدیمی پر رنگ میشود. پوپک، شعله، مازیار و لیلی! پوپک و شعله و لیلی سه دختر هممحلیاند که انقلاب 57 زندگیشان را دگرگون میکند. پوپک به لندن میرود و شعله و مازیار و لیلی لابهلای جمعیت تظاهرکنندگان زندگی میکنند.
لیلی توی دلش از همان بچگی عاشق مازیار است اما تا آخر عمر حرفی نمی زند. حتی همان روزهایی که شعله در ایران زندانی است و مازیار به لندن آمده است و لیلی همدمش میشود. توی آن روزهای پر التهاب شعله و مازیار به مجاهدین خلق پیوستهاند و لیلی به لندن آمده و همراه پوپک شده که مازیار از راه میرسد! شعله را در تهران گرفتهاند. بعد از سه سال شعله به لندن میرسد و لیلی خودش را کنار میکشد تا همچنان ضلع تنهای این مثلث باشد.
اما این داستان عاشقانه سه نفره هم، همه داستان نیست! لیلی بی اینکه درسش را تمام کند یا دل به کسی بسپارد عزم وطن میکند و دبیر ادبیات میشود. همان شب حوادث کوی دانشگاه پدر لیلی در مرکز قلب تهران بستری است و آخرین شب عمرش را سپری میکند. زندگی لیلی انگار با سیاست عجین شده است. درست مثل زندگی همه ایرانیان اما انگار قرار نیست لیلی از آرمانهایش دست بکشد. جنگ را دیده است و انقلاب را! مهاجرت کرده و حالا برگشته است.
لیلی در حال نوشتن داستانش برای رهنماست! رهنما که گاهی تو را یاد بازپرس زندان می اندازد اما نه! وقتی لیلی به ارداویراف نامه اشاره میکند تازه میفهمی که او به چیزهایی بزرگتر فکر میکند درست مثل وقتی که در اتوبوس قرمز دو طبقه در لندن از کنار سفارت ایران در شب عید میگذرد و حسی در درونش به غلیان در می آید.
لیلی حتی دیوار چهارم را در کتاب میشکند و شروع به صحبت با خواننده میکند. زمانی که دیگر مشخص شده است آن عاقله زن در اتاق انتظار و آن دختر جوان چه کسانی هستند و چه نسبتی با او دارند… خط چهار مترو داستان سفر قهرمان تودار و ایستاده برابر تندبادهای روزگار است که مرگ به او راهی پیدا نمیکند…
بعد از خواندن خط چهار مترو لیلی فرهادپور مدام به این مساله فکر میکردم که جامعه ما ایرانیان از کی دو قطبی شد؟ از کی نتوانستیم با عقاید و سلایق مختلف کنار هم زندگی کنیم؟ از زمانی که کمونیست و حزب توده در این سرزمین پا گرفت؟ از زمانی که آن کودتای سیاه سایه بر زندگی ما انداخت یا در همین چند دهه اخیر این درخت مرگ و سیاهی تناورتر شد! اما لیلی فرهادپور گوشش به این حرفها بدهکار نیست!
او آینده را روشن میبیند هر چند خودش نباشد بهار است و آرمان! دو تایی دست در دست هم و با همهی آدمهای پیر و جوان، قرتی و چادری، با ریش و بدون ریش در قطاری که کسی را از آن پیاده نمیکنند به سمت جلو حرکت میکنند. آروزی جامعه متکثر و چندصدایی آرزوی دیرینه این روزهای ماست اما تنها یک صدا شنیده میشود، خوانده میشود، گفته میشود… شاید خوش خیالی باشد و زندگی در اوهام! اما چه باک باید رویاها را زنده نگه داشت خاله لیلی!