خروش رود ارس
بینشانهای ارس داستانی واقعی از مقاومت سه مرزبان ایرانی است. داستانی با درونمایهی وطن پرستی و ایستادگی. کتابهایی با این موضوع بسیارند. اما زمان و مکان این داستان، با سایر داستانهای ادبیات مقاومت ایران فرق میکند. این داستان گویا یک برههی تاریخی فراموششده و واقعهای دور را روایت میکند. واقعهای که شاید در تاریخ معاصر کمتر به آن پرداخته شده باشد و قهرمانان آن به معنی واقعی، هنوز هم بینشان باشند.
داستان در زمانی رخ میدهد که ارتش سرخ روسیه سعی بر وارد شدن به خاک ایران دارد. ویرانیها و آتش جنگ جهانی دوم به ایران هم رسیده است و ارتش روسیه برای مبارزه با متحدین باید ایران را هم، برخلاف اعلام بیطرفی، وارد ماجرا کند. اما نویسنده علاوه بر شرح دادن این واقعهی تاریخی هدف بزرگتری را نیز دنبال میکند. او به درون این شخصیتها وارد میشود و ما را با اندیشهها آنها آشنا میکند.
داستان از جایی شروع میشود که ارتش ایران، ناامید از کمک ارتش مرکزی، از مرزهای جلفا عقبنشینی کرده است. اما هنوز چهار مرزبان در کنار رود ارس باقی ماندهاند و از پل جلفا محافظت میکنند تا ارتش روسیه از آن عبور نکند. شخصیتهای اصلی داستان همین چهار نفر هستند. نویسنده با جزئیات، حالات و پیشینهی آنها را شرح میدهد تا خواننده ارتباطی عاطفی با شخصیتها برقرار کند.
نفر اول، عبدالله است. شاعر عاشقپیشهی داستان که در تبریز با همسرش آیلار زندگی ساده و شاعرانهای داشت و اکنون به خاطر سربازی گذرش به کرانهی رود ارس افتاده است. او دغدغههای میهنپرستانه دارد، اما همواره دلتنگ یار و دیار و زندگی معمولی و شعر گفتن و قهوهخانه است.
نفر دوم داستان، سیدمحمد است. او که با تفنگ برتیهی پدرش به اینجا آمده، معتقد است با این تفنگ میتوان کارهای بزرگ کرد و البته اشتباه هم نمیکند. پدر سید محمد که مشروطهخواه بوده، با این تفنگ در زمان انقلاب مشروطه، در کنار افراد مهمی مبارزه کرده است. نویسنده با فلشبک برای تعریف داستان تفنگ سیدمحمد، ما را به زمان باقرخان و ستارخان میبرد و با نشان دادن تبریز به عنوان یکی از مراکز سیاسی و مقاومت ایران در آن زمان، اطلاعات تاریخی و سیاسی مخاطب را نیز افزایش میدهد.
ارسلان قیطران، جوانترین شخصیت داستان است. او زمانی در زمین کشاورزی کار میکرده. اما به خاطر نابسامانی اوضاعش تصمیم گرفته به ارتش بپیوندد. ارسلان دلتنگ پدربزرگ و مادربزرگش در تبریز است اما دفاع از مرز ارس نیز برای او اهمیت زیادی دارد.
این سه سرباز، در کنار سرجوخه مصیب، در پایگاه مرزی ارس بدون مهمات منتظر ماندهاند تا کمکی از راه برسد. اما انگار فراموش شدهاند و حالا تصمیم گرفتهاند هرطور شده با دستهای خالی از مرز ارس دفاع کنند.
داستان به ماجراهای این سه شخصیت محدود نمیشود. بلکه از مرزها فراتر رفته، به روسیه میرود و چند شخصیت از آن سوی مرز را نیز وارد داستان میکند. مهمترین آنها یوری مالنکف است. مهندسی که در زمان دانشجویی خود، از طراحان پل جلفا بوده. اما اکنون به عنوان مهندس به ارتش سرخ پیوسته است. او که روزی به پل جلفا که به هدف بهبود روابط تجاری ساخته شده بود افتخار میکرد، اکنون از اینکه سازهاش در زیر تانکهای جنگی و به عنوان وسیلهای برای تند کردن آتش جنگ قرار گرفته، احساس ناراحتی میکند. یوری مالنکف به زبان فارسی هم مسلط است و تنها کسی است که متوجه میشود فقط سه نفر در پایگاه باقی ماندهاند.
کتاب بار دراماتیک خوبی دارد و بیشتر داستان به کمک دیالوگ بین شخصیتها پیش میرود. دیالوگهایی که عقاید و درونیات هرکدام را آشکار میکند و نشان از شخصیتپردازی درست و به جا دارد. فضاسازی و توصیف مکان وقوع حادثه نیز از دیگر ویژگیهای خوب کتاب است. اما کتاب سوالات مهمی را بیجواب رها کرده است. تا آخرین لحظه متوجه نمیشویم که آیا سرجوخه از دستور دولت مرکزی برای عقب نشینی باخبر بود و با این همه بر مقاومت اصرار ورزید؟
از دیگر ویژگیهای خوب کتاب، آشنایی مخاطب نوجوان با وقایع تاریخ معاصر ایران است. از انقلاب مشروطه تا اوضاع و احوال حاکم بر کشور در شرایط جنگ جهانی دوم. کتاب از این هم فراتر رفته و نکاتی تاریخی از انقلاب روسیه و حکومت کمونیستی آن در اختیار نوجوانان قرار میدهد.
اما پررنگترین نقطهی قوت آن را میتوان پایان تاثیرگذارش دانست. مخاطب با اینکه از همان ابتدا سرنوشت شخصیتها را میداند، اما با توصیفات دو صفحهی آخر میخکوب میشود. توصیفاتی که ناگهان داستان را در سنگینی و سکوت فرو میبرد. سکوتی که تنها خروش رود ارس آن را میشکند. رودی که همچنان جاری است و اتفاقات زیادی را به خود دیده است.