حزنانگیزیهای رمان دایی جان ناپلئون
برای بسیاری از ما «دایی جان ناپلئون» یادآور لحظات مفرح و بامزهای است که شخصیتهای دوستداشتنی آن خلق کردهاند؛ از شیرینزبانیهای مشقاسم گرفته تا بدبیاریهای دوستعلیخان و سیاحت مردگان خانم فرخلقا. با وجود این، ما شاهد موقعیتهایی نیز هستیم که گهگاه تلخی و گزندگی آن از وجه خندهآور ماجرا پیشی میگیرد. از جمله شکست راوی در اولین تجربهی عاشقانهاش که خود پزشکزاد نیز تلویحاً در افتتاحیهی معروف رمان، سرنوشت تراژیک این عشق را پیشاپیش به خواننده وعده میدهد؛ وقتی که میگوید «تلخیها و زهر هجری که کشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود شاید اینطور نمیشد.»
برای بسیاری از ما «دایی جان ناپلئون» یادآور لحظات مفرح و بامزهای است که شخصیتهای دوستداشتنی آن خلق کردهاند؛ از شیرینزبانیهای مشقاسم گرفته تا بدبیاریهای دوستعلیخان و سیاحت مردگان خانم فرخلقا. با وجود این، ما شاهد موقعیتهایی نیز هستیم که گهگاه تلخی و گزندگی آن از وجه خندهآور ماجرا پیشی میگیرد. از جمله شکست راوی در اولین تجربهی عاشقانهاش که خود پزشکزاد نیز تلویحاً در افتتاحیهی معروف رمان، سرنوشت تراژیک این عشق را پیشاپیش به خواننده وعده میدهد؛ وقتی که میگوید «تلخیها و زهر هجری که کشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود شاید اینطور نمیشد.»
بسیاری دایی جان ناپلئون را ماندگارترین و شیرینترین رمان طنز فارسی میدانند. طنزی زنده و سرخوش که بیش از پوزخندهای تلخ و زهرناک روشنفکرانه، سربهسر آدمهایی میگذارد که در یک ساختار روبهزوال و پوسیدهی قدیمی گرد آمدهاند و همزمان که برای تولد مجدد و گذار به یک جهان تازه دستوپا میزنند، لحظات خندهآوری را خلق میکنند. در این موقعیتها و لحظات بامزه است که خواننده از حصار تردید خندیدن در تنهایی و پوزخندهای پنهانی بیرون میپرد و چه بسا صدای قاهقاه خندههایش به گوش همسایه نیز برسد.
با این حال آنقدرها که فکر میکنیم رمان «دایی جان ناپلئون» رمان سرخوشی نیست. همانطور که افلاطون میگوید، هنگامی که به رفتار یا گفتار مضحک دیگران میخندیم، درحقیقت تلفیقی از لذت و اندوه را تجربه میکنیم. درواقع در شادترین طنزها نیز یک نوع ملازمت و همنشینی با اندوه و غم وجود دارد؛ جایی که مخاطب از خندیدن به بلاهت دیگری و استهزاء رفتارهای دیوانهوار آدمها بازمیماند و در دام همذاتپنداری و همدلی با شخصیتهای داستان میافتد. بهویژه زمانی که گلایه و شِکوِه لحن تندتری به خود گرفته و سرخوشی جایش را به اندوه و زهرخند میبخشد.
برای بسیاری از ما یادآوری رمان «دایی جان ناپلئون» غالباً همراه با لحظات مفرح و بامزهای است که شخصیتهای دوستداشتنی آن خلق کردهاند؛ از شیرینزبانیهای مشقاسم گرفته تا بدبیاریهای دوستعلیخان و سیاحت مردگان خانم فرخلقا. شما در طول کتاب شاهد مصائب خندهداری هستید که برای این افراد رخ میدهد؛ مصائبی که اگر وجه طنز آن نبود شاید روزی تنها برای بدترین دشمنانتان آرزو میکردید.
با وجود این، در رمان ما شاهد موقعیتهایی نیز هستیم که گهگاه تلخی و گزندگی آن از وجه خندهآور ماجرا پیشی میگیرد و لبخند را لحظاتی بر صورت خواننده میخشکاند. همچون شکست راوی در اولین تجربهی عاشقانهاش که یکی از آن لحظات غمانگیز است. خود پزشکزاد نیز تلویحاً در افتتاحیهی معروف این رمان، سرنوشت تراژیک این عشق را پیشاپیش به خواننده وعده میدهد:
«من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که کشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود شاید اینطور نمیشد.»
در میان ماجراها و مصائب مختلفی که برای شخصیتهای این رمان اتفاق میافتد، چند موقعیت وجود دارد که به نظرم تلخی آن بر حالوهوای سرخوشانهاش میچربد و گزندگی آن با شدت بیشتری حس میشود. شاید برای شما نیز خواندن این صحنهها همینقدر تلخ بوده باشد.
وقتی قمر کتک خورد
«چشمهای دایی جان از حدقه درآمده بود. لبهایش میلرزید، دست دخترک را پیچاند و او را به طرف خود کشید، سیلی محکمی به صورتش زد و فریاد کشید:
– باید بگویی!
قمر با دهن باز بیحرکت ماند. مثل بچههای کوچک بغض کرد. یک قطره خون همراه با شیرینی نیمهجویده از گوشه دهنش بیرون آمد و با دهن پر گفت:
– نمیخواهم بگویم… اگر بگویم بچهام را میکشند. من میخواهم برایش بلوز ببافم.
من نمیدانم آنهایی که آنجا بودند چه احساس میکردند ولی من نزدیک بود از دیدن این منظرهی دلخراش منفجر بشوم. قلبم داشت سینهام را میشکافت. چرا هیچکس دخالت نمیکند؟ چرا میگذارند این دختر بیگناه را شکنجه کنند؟» (232)
این صحنه از داستان، جزو برهنهترین صحنههای خشونتگری است که حتی راوی نیز هنگام حکایت آن به دلخراش بودنش گواهی میدهد. با این حال، پزشکزاد در توصیف این موقعیت همچنان خاصیت طنزآمیز لحن خود را حفظ کرده است. تناقضی که بین شیرینی نیمهجویده و قطرهی خونی که از گوشهی دهان قمر سرازیر شده همچون شوخی تلخی است که تصویری دهشتناک از ضعف و بیرحمی جهان انسانی و ارتباطات موجود در آن را پیش روی مخاطب میگذارد.
وقتی سعید فهمید لیلی و پوری ازدواج کردهاند
«اسدالله میرزا چند لحظه ساکت ماند و من بیقرار چشم به دهن او دوخته بودم. زیرلب گفت:
– آن کار را هم تمام کرد.
و دست روی دست من گذاشت.
…تنها چیزی که در ذهنم مانده بود این بود که نگاهم لحظهای روی عقربههای ساعت قدیمی اسدالله میرزا که روی بخاری کنار عکس عبدالقادر بغدادی قرار داشت خیره ماند. ساعت سه و ربع کم بعدازظهر بود. و این ساعت مرا به یاد آغاز عشقم میانداخت که ساعت سه و ربع کم بعدازظهر یک سیزده مرداد بود.» (457)
پزشکزاد برای خلق این صحنه به هیچوجه پیازداغ احساسات ماجرا را زیاد نکرده است. حتی صحنه به نحوی است که ما به عنوان مخاطب آمادهایم تا این ناکامی را به سرعت به دست فراموشی بسپاریم. چراکه قهرمان ناکام هنوز بسیار جوان است و انتظار میرود همچون بیشتر عاشقان نوجوان این فقدان را تاب بیاورد. غالباً در پیرنگ بلوغ چنین رنجهایی رایج است؛ درد و رنجی که قهرمان تحمل میکند تا بالاخره بتواند وارد جهان بزرگسالی شود.
پاداش او برای ورود به این جهان، بصیرتی است که زندگی در ازای بازگرفتن چیزی (در اینجا معشوقش) به او اعطا میکند. با این حال یک توصیف ساده ما را به عمق این تلخی میکشاند. درست زمانی که اسدالله میرزا دست روی دست سعید میگذارد؛ از خلال این تسلی است که ما درمییابیم این لحظه نه زمان خندیدن و سربهسر عاشق گذاشتن، بلکه زمانی برای همدلی با فقدانی است که شاید ما نیز در گذشته آن را تجربه کردهایم؛ کما اینکه اسدالله میرزا نیز چنین تجربهای را پشت سر گذاشته بود.
وقتی اسدالله میرزا پرده از رازش برداشت
«امتیاز عبدالقادر به من این بود که من با ظرافت با زنم حرف میزدم و او با زمختی و خشونت. من روزی یکبار حمام میرفتم او ماهی یکبار، من حتی پیازچه هم نمیخوردم او کیلوکیلو پیاز و سیر و ترب سیاه میخورد، من شعر سعدی میخواندم او بادگلو میکرد… آن وقت در چشم زنم من بیهوش بودم و او باهوش، من بیشعور بودم و او باشعور، من زمخت بودم و او ظریف…»
تصویری که پزشکزاد از ابتدا تا انتهای اثرش از شخصیت اسدالله میرزا ارائه میدهد تصویر مردی رند، سرخوش و زنباره است که به خوبی آدمهای اطرافش را میشناسد و خوب بلد است از آب گلآلود برای خودش ماهیهای درشتی بگیرد. کسی که با نگاهی نافذ و دقیق همه چیز را زیرنظر دارد و نزدیکترین و همراهترین فرد به راوی عاشقپیشهی داستان است.
اما در انتهای ماجرا وجهی دیگر از او به نمایش گذاشته میشود. وجهی که نشانگر زخمی عمیق در پس شیطنتهای دونژوان گونهی او است. او نیز همانند راوی داستان، نخستین عشقش را از دست داده است و مهمتر اینکه این فقدان در بستر یک بیعدالتی بزرگ اجتماعی و اخلاقی رخ داده است.
اسدالله میرزا این نابرابری را با برشمردن تضادهای آشکار میان خود و رقیبش عبدالقادر بغدادی نشان میدهد. تضادهایی که اگرچه از فرط متناقض بودن مضحک مینمایند اما ما را متوجه ضعفهای اخلاقی جامعه و انزوای نخبگان و عشاق سینهسوخته میکنند. این انزوا دقیقا آن چیزی است که احتمالا مخاطب کتابخوان ایرانی آن را به خوبی میشناسد و میداند وقتی اسدالله میرزا از تضاد بین خواندن شعر سعدی و بادگلو دادن حرف میزند دقیقاً به چه جور زخمی اشاره دارد؛ شاید یک زخم تاریخی.
وقتی که دایی جان با مرگ تدریجی روبهرو میشد
شاید در میان انواع موضوعاتی که دستمایهی شوخی قرار میگیرند، شوخی با مرگ غمانگیزترین آنها باشد؛ چرا که رویارویی با مرگ ذاتاً امری تراژیک، حزنانگیز و ترسآور است و شوخی با آن هرچقدر هم لذتبخش و قدرتمند باشد اما خندهی حاصل از آن پایایی کمتری دارد و به سرعت به امری حزنانگیز بدل میشود. ازاینرو، با اینکه جذابترین و اصلیترین موضوع خندهآور کتاب پزشکزاد، شوخی با توهم و جنون داییجان است اما از آنجایی که تدریجاً به دستاویزی برای زوال عقل و مرگ داییجان بدل میشود کام مخاطب را تلخ میکند.
خصوصاً اینکه این تلخی نه تنها به سرعت مرتفع نمیشود بلکه رفتهرفته افزایش مییابد و تصویری رقتانگیز و رنجآور به دایی جان میبخشد که عاطفهی مخاطب را در لحظات متعددی درگیر میکند. لحظاتی که آدم از خدا میخواهد این جماعت دست از سر این پیرمرد محتضر بردارند تا بلکه لحظات پایانی عمرش را در آرامش سپری کند.
موخرهی کتاب و سرنوشت شخصیتهای داستان
علاوه بر پایان تراژیک داستان عاشقانهی راوی و مرگ داییجان، پزشکزاد موخرهای را به انتهای کتاب اضافه کرده که روایتگر زمان حال شخصیتهای داستانش است.
اتفاقاً این موخره نیز همچون پایان تراژیک داستان اصلی حالوهوای غمگینی دارد؛ چراکه اینک ما میدانیم بسیاری از شخصیتهای دوستداشتنی کتاب از دنیا رفتهاند، مشقاسم تبدیل به نسخهی دیگری از شخصیت دایی جان شده است، اسدالله میرزا و راوی ترک وطن کردهاند و بهنظر میرسد زندگی عشقی راوی پس از ناکامی در عشق اول هیچگاه روبهراه نشده است.
به عبارت دیگر تمنای ما برای عاقبت به خیر شدن راوی نوجوان در آینده بینتیجه مانده است. دنیا همانجور بیسروسامان است که بود و حتی با از دست رفتن آن عمارت اجدادی و آدمهای شوخ و شنگش دلتنگتر و غمانگیزتر نیز شده است.
4 دیدگاه در “حزنانگیزیهای رمان دایی جان ناپلئون”
چه جالب بود. الان که مطلب رو خوندم متوجه هنر نویسنده شدم. دست مریزاد آقای پزشک زاد!
سپاس که نظرتون را به اشتراک گذاشتید
بسیار مطلب جذاب و خواندنی بود
ممنون از توجهتون