بیرون از جعبه زیستن!
در سال گذشته یک مجموعه شامل سه اپیزد در وینش آوا با نام “بیرون از جعبه” منتشر شد. در آن تلاش شده بود تا روش زیست نوجوانان را از خودشان بپرسیم و بیشتر با تفکر آنها در این روزها آشنا شویم. متن حاضر بازخورد یکی از دوستان نوجوان وینش -محمدحسین شیرویه- به این مجموعه است. اگر شما هم بر روی مقالات وینش باز خوردی دارید بسیار خوشحال خواهیم بود از آن ما را آگاه کنید.
در سال گذشته یک مجموعه شامل سه اپیزد در وینش آوا با نام “بیرون از جعبه” منتشر شد. در آن تلاش شده بود تا روش زیست نوجوانان را از خودشان بپرسیم و بیشتر با تفکر آنها در این روزها آشنا شویم. متن حاضر بازخورد یکی از دوستان نوجوان وینش -محمدحسین شیرویه- به این مجموعه است. اگر شما هم بر روی مقالات وینش باز خوردی دارید بسیار خوشحال خواهیم بود از آن ما را آگاه کنید.
این یادداشت بعد از شنیدن سه اپیزود از پادکست بیرون از جعبه – وینشآوا، و به شکل آزاد نوشته شده.
الف/ واقعیت این است که در حالت پیشفرض، نوجوانی به خودی خود آنقدرها آسان نیست و اینجا کمی ناآسانتر (!) است. اگر تا یک ماه پیش میپرسیدید، میگفتم دور خودم میپیچم و دقیقا نمیدانم باید چه کنش و واکنشی داشته باشم. الان اما کمی بهتر شدهام. عادت نکردهام البته. فقط خودم را طوری تنظیم کردهام که در این دوره هم درست باشم. درست بودن خیلی مهم است. من چندماهی واقعا درست نبودم. یعنی آن چیزی که انتظار داشتم باشم، نبودم. هرکس یک تعریفی برای درست بودن دارد لابد.
ب/ من بعضا به شکل سادهلوحانهای خوشبینم. علاوه بر اینکه فکر میکنم اگر آینده را یک مفهومی در نظر بگیریم که قرار است ساعتها، ماهها یا سالهای آینده به آن برسیم، کمکم جسمیت پیدا میکند و انگار دیگر دست ما نیست. بخاطر همین آنقدرها فکر نمیکنم آینده آن آرمانشهری باشد که من در آبی دوردست تماشایش کنم و توی صفحه اینستاگرامم بنویسم “روزی به این آرمانشهر خواهم رسید.” همین که امروز کاری انجام بدهم میشود آینده دیگر. نمیشود؟
ج/ آنقدر آدمیزاد کمالطلب است که گمانم هرچه به اوج برسی یک اوج دیگری هم هست. سولنیت در بخشی از جستار نقشههایی برای گمشدن مینویسد آبی دوردست همان منظرهای است که روبهروی ماست و میخواهیم به سمتش قدم برداریم.
به محض اینکه به آن میرسیم، دوباره یک منظره دیگر، یک آبی دوردست دیگر روبهروی ماست و این مدام تکرار میشود. واقعا اوج زندگیام را وقتی میبینم که یکجایی، یکروزی “آخیش” خودم را داشته باشم. “آخیش” از نظر من اوج هرچیزی است. آخیش بعد از سیراب شدن، آخیش بعد از خواب صبح جمعه، آخیش بعد از برگشتن از سفر و… آخیش من فعلا این است که در رشتهای که دوست دارم، حرفی برای گفتن داشته باشم.
د/ چندوقت پیش تصمیم گرفتم تا قبل از اینکه وارد ماه جدید شویم، دیوار روبهروی میز تحریرم که لخت و سفیدخالی است و کلی ساعت از شبانهروز چشمم بهش میخورد را از این سفیدی و عریانی در بیاورم. فکرم رفت سمت قاب عکس. گفتم نوجوانها لابد علاقههایشان را قاب میکنند میزنند به دیوارشان دیگر؟
یکی عکس گروه موسیقی مورد علاقهاش، یکی کاور فیلم محبوبش، یکی شخصیتهای سریالی که دوست دارد و… رسیدم به جایی که دیدم واقعا من طرفدار مشخص و قاعدهمند یک ساختار خاص نیستم. شاید چیزی را دوست داشته باشم، ولی انتخاب #اسطوره از نظر من خیلی پیچیدهتر از دوست داشتن است.
من اسطوره داشتن را چشمبستن روی همهچیز، و علاقه محض به اسطوره میدانم که تا الان گمانم هیچ شخصیتی را آنقدر اسطورهمنشانه نیافتهام! آدم تاثیرگذار ولی تا دلتان بخواهد یافتشدنیست. جدای از اینکه هرکس تاثیر خودش -هرچند جزئی- را روی دیگری میگذارد، یک عده از آدمها انگار ساخته شدهاند که تاثیرگذار باشند. آدمهای تاثیرگذار زندگی من اغلب دوست/استادهایم هستند. دوست/استاد کیست؟
کسی که به لحاظ سنی و جایگاه استاد باشد و آنقدرها هم سلوک خشک و خشن استادی نداشته باشد، کمی دوستانهتر. دوست/استادهای من همیشه آنقدر تاثیرگذار بودهاند که شاید تا حدود زیادی چشمبسته حرف و راهشان را پذیرفتهام.
هـ/ زیست متفاوت، آدمهای متفاوت میسازد. زیستی که پدر و مادر من، در یک برهه خاص زمانی داشتهاند، قطعا با زیست من در یک زمان دیگر متفاوت است و خب، آدمهای متفاوت، سختتر میتوانند حرف یکدیگر را بفهمند. طبعا از این موضوع هم گریزی نیست. شما قطعا نمیتوانید زمان را دستکاری کنید، خودتان را به زمان زیست یکنفر نزدیک کنید یا او را به زمان زیست خودتان. اما میشود تلاش کرد که نزدیکتر شد.
من فکر میکنم بخاطر این حرفِ یکدیگر -و به صورت اختصاصی نوجوان- را نمیفهمیم که میایستیم روی تجربه زیستی خودمان، دور خودمان و تجربهمان را یک خط ضخیم میکشیم و اگر بنا به درککردن باشد، آدمها را میآوریم توی دایره زیست خودمان، بدون تلاش برای اینکه مرزکشی زمان خودمان را بشکنیم و بقیه تجربهها را هم به رسمیت بشناسیم. واقعا فکر میکنم آنهایی که لااقل تلاش میکنند حرف نسل من را بفهمند حسابی آمادگی فهمیدن حرف من و نسلم را در خودشان ایجاد کردهاند تا آنهایی که هنوز پشت مرز فکری خودشان، محکم ایستادهاند.
و/ این جزء بنیادیترین سوالهای سن من است. نمیدانم یک ارزش به حساب میآید، یک بلوغ و پیشرفت یا یک نیاز. اما به این فکر میکنم که در عمیقترین نوع استقلال هم وابستگیهایی وجود دارد. وقتی میگوییم کشوری از لحاظ اقتصادی مستقل است به این معنا نیست که او خودش است و خودش و تمام رشته اتصالاتش را با دیگران قطع کرده. این درباره آدمها هم شاید صدق کند.
استقلال بهره اندیشمندانه از دیگران و قابلیتهایشان است. من احساس میکنم که هنوز آنقدرها مستقل نیستم. من هنوز از وابستگی به دیگران تا درصد زیادی استفاده میکنم و تلاش هر نوجوانی این است که هرروز این درصد را کمتر کند.
ز/ میتوانم بگویم که حداقل خودم را در پیری روی نیمکتهای پارک و درحال شطرنجبازیکردن با بازنشستگان نمیبینم! همیشه دلم میخواهد حرفه و فعالیتی داشته باشم که به محدودیت سنی که ختم نشود هیچ، با افزایش سن به کیفتیتش هم افزوده شود. گمانم تجربه پیری، در حرفهای که من پیش گرفتم در نوع خود جالب خواهد بود.
حـ/ واسلاو هاول نوشته: امید قطعا چیزی غیر از خوشبینی است. امید باور به ختمبهخیر شدن چیزی نیست، بلکه یقین به معنا و مفهوم داشتن چیزی، صرفنظر از عاقبت و انجام کار است. باراتینسکی هم نوشته: مشیت الهی انتخاب بین دو تقدیر را در اختیار خرد انسانی قرار داده است: یا امید و جنبوجوش، یا نومیدی و سکون. (از کتاب امید، نشر بیدگل.)
فارغ از این نقل قولها که بهنظرم بازنمایی ساده و عمیقی از امید است، باید اعتراف کنم که من و نوجوانی من را چیزی جز این نگه نداشته. فاصله میان رنجهاست. گاه این رنجها طولانیمدت رسوب میکنند. شاید الان در طولانیترینشان هستم و هستیم. واقعا جنبوجوش، هرچند مذبوحانه، هرچند سادهانگارانه، در هویت خودش جنبوجوش است.
حالا این جنبوجوش میتواند یک فعالیت فرهنگی باشد، میتواند زندهماندن در سیاهی باشد یا حتی نای آشپزیکردن. در پاسخ به سوال این روزها چه میکنیِ؟ اولین تکه، حالا میتوانم صادقانه بگویم که دست و پایم را جمع کردهام که توان جنبوجوش باشد. اسمش را میگذارم جنبوجوش چون خیلیوقتها به در و دیوار میخورد و اصلا کنشِ هدفمندی نیست. اما امید است و تنها راه چاره ادامهدادن.
انتهای این یادداشت -که آزادترین یادداشتیست که بعد از شنیدن اثری مینویسم!- آرزو میکنم غم و استیصال، هرچقدر هم شکننده، امید را از نوجوان و غیرنوجوان (!) نگیرد. حتی اگر این امیدِ جنبوجوشمسلک (!)، فقط میل به نفسکشیدن، آشپزیکردن یا عمیقتر از اینها باشد. پس، امید پایدار!
بیرون از جعبه زیستن!
|
بیرون از جعبه – اپیزود اول
بیرون از جعبه، پادکستیست در سه قسمت، حاصل گفتگو با یازده نوجوان و جوان ۱۶ تا ۲۵ ساله. به اپیزود اول از این گفتگو گوش دهید
|
|
بیرون از جعبه – اپیزود دوم
بیرون از جعبه، پادکستیست در سه قسمت، حاصل گفتگو با یازده نوجوان و جوان ۱۶ تا ۲۵ ساله. به اپیزود دوم از این گفتگو گوش دهید
|
|
بیرون از جعبه – اپیزود سوم
بیرون از جعبه، پادکستیست در سه قسمت، حاصل گفتگو با یازده نوجوان و جوان ۱۶ تا ۲۵ ساله. به اپیزود سوم از این گفتگو گوش دهید
|