بوف کور
رنه لالو درباره «بوف کور» مینویسد: «در این کتاب اهمیت هنر به معنی بسیار آبرومند کلمه در نظر من بسیار صریح جلوه میکند.» در سال 1335 مجموعهای از نظرات نویسندگان و منتقدان فرانسوی درباره «بوف کور» و البته شخص صادق هدایت در یک جزوه کمورق جمع و چاپ میشود. از میان این مجموعه مطالب، یادداشت نویسندهای به نام رنه لالو را انتخاب کردهایم. این جزوه که «دربارهی شخص صادق و آثار صادق» نامیده شده را حسن قائمیان جمعآوری کرده بود و ظاهراً پاسخی بود به آنهایی که در آن دوره کتاب «بوف کور» را عامل خودکشی میدانستند.
رنه لالو درباره «بوف کور» مینویسد: «در این کتاب اهمیت هنر به معنی بسیار آبرومند کلمه در نظر من بسیار صریح جلوه میکند.» در سال 1335 مجموعهای از نظرات نویسندگان و منتقدان فرانسوی درباره «بوف کور» و البته شخص صادق هدایت در یک جزوه کمورق جمع و چاپ میشود. از میان این مجموعه مطالب، یادداشت نویسندهای به نام رنه لالو را انتخاب کردهایم. این جزوه که «دربارهی شخص صادق و آثار صادق» نامیده شده را حسن قائمیان جمعآوری کرده بود و ظاهراً پاسخی بود به آنهایی که در آن دوره کتاب «بوف کور» را عامل خودکشی میدانستند.
اگر چنانچه من بارها آرزو کردهام لوح افتخاری برای مترجمان وجود داشت، این خوشی را وقتی مییافتم که نام روژه لسکو را در آن ثبت کنم، زیرا که وی از عهده کاری بس دشوار برآمده یعنی از رمان فارسی بوفکور نسخهای فرانسوی فراهم کرده که نثر خوشآهنگ آن انسجام فوقالعاده متن اصلی را به خوبی جلوه میدهد. علاوه بر این در مقدمهای فصیح و صمیمانه صادق هدایت را معرفی کرده و علاقه و محبت ما را نسبت به او جلب نموده است.
چنانکه او نوشته است به نظر میآید که این نواده مشهور، که در 17 فوریه 1903در تهران تولد یافته راستی وجود برگزیدهای بوده که از سازش (با محیط) احتراز داشته است. هدایت از میان همه همقدمان بزرگوار خود فقط به خیام علاقه داشته، زیرا که در بدبینی با او شریک بوده است. روژه لسکو گذشته از این، ما را از این نکته آگاه میکند که هدایت اگر چه در فرانسه تحصیل کرد، قدر و قیمت فرهنگ ما را شناخت و با شوق تمام در فرهنگ عامه ایران و کارهای جادویی عوام تحقیق و مطالعه کرده بود.
هدایت در اواخر سال 1950 در مراجعت به پاریس لذتی یافت و چنانچه به دوستی گفته بود «سنگهای آن را بوسه داد». با این حال در نهم آوریل 1951 در آپارتمان محقر کوچه شامپونیه در به روی خود بسته بود و پس از سوزاندن آخرین نوشتههای خود لوله گاز را گشود.
در سال 1936 هدایت به هندوستان سفری کرد و این سفر در طبع حساسش اثری عمیق به جای گذاشت و در ضمن آن بوف کور را در بمبئی انتشار داد اما توزیع نسخههای آن عمدا محرمانه انجام یافت. اما آیا برای توزیع ترجمه فرانسوی این کتاب نیز چنین نظری در کار بوده است؟ به هر حال، وقتی که مقاله پرشور دوست ما آندره روسو، انتشار این کتاب را به ما خبر داد هنوز نسخهای از آن به دست من نرسیده بود. منتقدان به خلاف گرگان گوشت یکدیگر را میخورند اما این کار برای مقصود پسندیدهای انجام میگیرد و آن عبارت است از خدمت به آثاری مانند بوف کور که قدر و قیمتی دارند.
آیا این کتاب یک شاهکار است؟ من بیشتر مایلم که آن را اثری استثنایی و شورانگیز بخوانم. این اختلاف در وصف شاید نتیجه آن باشد که آندره روسو ذهنی متمایل به عالم ماوراطبیعه دارد و حال آنکه توجه من بیشتر به مسائل صنعت ادبی است.
باری، در این کتاب اهمیت هنر، به معنی بسیار آبرومند کلمه در نظر من بسیار صریح جلوه میکند. در این سرگذشت که مملو از توهمات مسحورکننده است، هدایت مانند ژرار، نویسنده کتاب «Aurélia»، کاملا از خود مایه گذشته است. کسی که او به سخن واداشته مردی کنارهگیر است که از «رجاله بازی» موجودات عادی نفرت دارد. خیالبافی است که از تریاک نشئه میجوید و شغل نقاشی روی قلمدان را اختیار کرده است. روی قلمدان خود او، نقاش دیگری، یک پیرمرد منحنی (مثل جوکیهای هندی) و یک دختر زیبا را که گل نیلوفری در دست دارد را رو به روی یکدیگر نقاشی کرده است.
این تصاویر، ذهن را مشغول کرده است و اغلب در ضمن اعترافات او تکرار میشود. این اعترافات عصاره زندگی اوست که مثل خوشه انگور میفشارد و خطاب او به سایه خویش است که خمیده روی دیوار افتاده و به جغد شومی شباهت دارد. صفحات اول اعترافات او صحنهای خیالی را به نظر میآورد که در آن گوینده داستان موجودی فرشتهآسا را که چشمان درخشانش او را هم مفتون و هم متوهش کرده است تعقیب میکند. عاقبت وقتی که این موجود به خانه او باز میگردد فقط برای آن است که در آغوش وی جان بدهد. گوینده داستان از فرط وحشت جسد معشوق را که در حال فساد و تباهی است ناچار قطعه قطعه میکند. این قسمت کتاب که متضمن روح شاعرانه کنایه و تمثیل است با نیمه دوم آن سخت متضاد است.
همه آنچه گوینده در آنجا به صورت سراب ساحرهای در عالم خیال ساخته است، جلوه حوادثی است که وی در زندگانی قبلی خود، چند قرن پیش، به سر برده بود و در این عالم واقعی زن خود او «لکاته»ای بوده که وی او را کشته و سپس همان پیرمرد «خنزر پنزری» شده است که پیوسته در خواب و خیالش جلوه میکند.
آیا اکنون باید نام کافکا را به میان بیاوریم و از «بوف کور» به عنوان ادعانامهای بر ضد وضع حیات بشر گفتگو کنیم؟ من از این عمل احتراز میکنم زیرا معتقدم که در آثار هنری، قسمتی که بیشتر فناپذیر است همان معانی فلسفی آن است. آنچه موجب افتخار جاویدان عمر خیام است زیبایی و کمال رباعیات اوست و نه فلسفه نفی و انکارش. همینقدر میگویم که صادق هدایت با ترکیب کردن و به همانداختن مضامین پیرمرد خنزپنزری و زن نیلوفرکبود و تجدیدحیات گذشته و حقیقت وحشتناک مرگ، قالی مجللی به صنعت ایرانی بافته است که سراسر از لطف و نومیدی و تردستی اسرارآمیز مشحون است.